هنگامی که به مطالعه شعر حافظ شیرازی پرداختم، چه در نسخه اصلی، چه در ترجمهها و شرحها، شگفتزده و خوشحال شدم که فریدریش نیچه، فیلسوف و زبانشناس آلمانی قرن نوزدهم، شیفته حافظ بود. و در عین حال، از این که علامه محمد اقبال، شاعر و فیلسوف جنوب آسیا در قرن بیستم، چنین نبود، ناامید شدم.
چه چیزی در شعر حافظ بود که نیچه آن را ستودنی یافت، آن هم شاعری از فرهنگی و سنتی دیگر؟ و در مقابل، چرا علامه اقبال حافظ را چنان سخت نقد کرد که در برابر واکنش شدید علما و نویسندگان بزرگ مسلمان ناچار شد این انتقاد را از آثار بعدی خود حذف کند؟
این پرسشها ذهنم را مشغول کرد. سعی کردهام از داوری فلسفی یا قضاوت ارزشی درباره دیدگاههای این دو بپرهیزم، هرچند برخی اشارهها اجتنابناپذیرند؛ چرا که نگاه و نگرش آنها به زندگی، موسیقی و شعر، با فلسفه و جهانبینیشان گره خورده بود. بر خلاف ارجاعات مستقیم نیچه به حافظ، در مورد اقبال تنها از منابع ثانویه بهره گرفتهام، زیرا انتقاداتش از حافظ از چاپهای بعدی آثارش حذف شد. بر چند مضمون اصلی تمرکز کردهام:
۱. وجد دیونیزوسی، شراب و مستی – واقعی و استعاری،
۲. معنای زندگی و نقش شعر، موسیقی و هنر،
۳. نگاه تراژیک به زندگی (Amor fati)، پذیرش زندگی با همه شادیها و رنجهایش،
۴. بیزاری از ریای دینی، زهدگرایی و انکار لذتهای حیات.
شماره غزلهای حافظ براساس نسخه خانلری است.
شراب و مستی: واقعی یا استعاری؟ دیونیزوس و رند
نیچه حافظ را به خاطر حس وجد و شادی دیونیزوسی در اشعارش ستایش میکرد. نکته جالب اینکه، خودِ نیچه با نوشیدن الکل مخالف بود. همچون اقبال، او نیز باور داشت که الکل حسها را کند میکند و توان انسان را برای کوشش و تعالی فردی (اراده معطوف به قدرت) کاهش میدهد.
اما "روح دیونیزوسی" که برگرفته از نام خدای وجد و سرمستی یونانی است، در نظر نیچه به هیچوجه وابسته به شراب یا الکل نبود. او در اشعار حافظ نوعی مستی مثبت، عمیق و والا را میدید.
در یکی از اشعاری که به حافظ تقدیم کرده، نیچه از شور و وجد سرودههای او سخن میگوید و میپرسد چرا حافظ اصلاً به شراب نیاز داشته است: به حافظ: پرسشِ یک آبنوش (ترجمه از کانانی، جلد ۲، صص ۲۹۷–۲۹۸)
"تو مستیِ همه مستیها هستی
چه نیازی داری که از شراب بخواهی؟"
برداشت سنتی آن است که تمام اشارات حافظ به شراب استعاریاند. با این حال، پژوهشگرانی چون دیک دیویس، حمید دباشی و لئونارد لویسون معتقدند حافظ از شراب هم در معنای واقعی و هم استعاری بهره برده است. اعتقاد او به عرفان عاشقانه و "مذهب عشق" این امکان را به وی میداد تا لذتهای دنیوی را ستایش کند و آنها را در نمادپردازی پیچیده و چندلایه شعرش بازتاب دهد:
"عاشق و رند و نظر بازَم و میگویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراستهام"
(غزل ۳۰۵، بیت ۲، ترجمه: رضا صابری)
رندی که در اشعار حافظ ظاهر میشود، انسانی است باطناً حساس، شادمان و الهامگرفته؛ "رندی پارسا" به تعبیر لئونارد لویسون و دیگران در کتاب حافظ و دین عشق در شعر کلاسیک فارسی.
او هرگز آن فرد لاابالی، شهوتران یا مستِ دائمالخمر که اقبال احتمالاً تصور میکرد نبود. رند مینوشد تا اثری از خودبینی یا خودپرستی در وجودش باقی نماند و از ریا بیزار است:
"با میپرستی از آن نقش خود بر آب زدم
که تا خراب کند نقش خودپرستیدن"
(غزل ۳۸۵، ترجمه: لویسون و رابرت بلی)
"جام میگیرم و از اهل ریا دور شدم
یعنی از خلق جهان پاکدلی بگزینم"
(غزل ۳۴۷، بیت ۴، ترجمه: رضا صابری)
اقبال از این سرریزهای تغزلی چندان خوشنود نبود. از نگاه او، شعر حافظ نماد مستی، فساد، و بیعملی بود—نشانهای از انحطاط و نوعی فرار بردهوار از واقعیت. در ابیاتی که اقبال شدیداً علیه حافظ سرود و بعدها بهدلیل واکنشهای تند از کتاب اسرار خودی حذف کرد، چنین گفت:
"آن فقیه ملت میخوارگان
آن فقیه امت بیچارگان
بگذر از جامش که در مینای خویش
چون مریدانِ حسن دارد حشیش
محفل او خورِ ابرار نیست
ساغر او قابلِ احرار نیست
بینیاز از محفل حافظ گذر
الحذر از گوسفندان الحذر"
اقبال بهصراحت شهوانیت روحانی، شاهدبازی و نظر بازیای را که در شعر حافظ موج میزند، رد و محکوم کرد. اگر مستی و شراب در شعر حافظ صرفاً استعارهای بود—بسیاری از مفسران صوفی و دینباور استدلال میکنند—پس چرا اقبال از آن انتقاد میکرد؟
از این گذشته، در جاویدنامه، راهنمای معنوی اقبال، مولانا بود که شعرش نیز سرشار از استعارههای شراب و مستی است. به گفتهی محسن میر، اقبال بر این باور بود که "آن شراب روحانی که زمانی مایهی افتخار صوفی بود، دیگر او را از عشق به خدا مست نمیکند، بلکه بهانهای شده برای تنبلی و بیعملی".
شاید اقبال و نیچه هر دو از پسِ این مه غلیظ شراب واقعی و استعاریِ حافظ را دیدند، اما از دو منظر کاملاً متفاوت:
اقبال درست میگفت که شراب در شعر حافظ غالباً واقعی است، اما نادرست بود که تمام آثار و حساسیتهای حافظ را صرفاً به "مستی" تقلیل دهد.
در عین حال، منتقدانی که اقبال را نکوهش کردند و حافظ را ستودند، خود نیز انگیزههایی مشکوک داشتند!
سه شخصیت در جستوجوی معنای زندگی
"تنها در قالب یک تجربهی زیباشناختی است که هستی و جهان بهطور جاودانه موجه مینماید. "
— نیچه، زادگاه تراژدی
ایمان دینی حافظ و عشق به خدا، او را از لذتبردن از عشق، زیبایی و سرخوشی در این دنیا باز نداشت:
"من آدم بهشتیام امّا در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مهوشم"
(غزل ۳۲۹/۳، ترجمه دیک دیویس)
نیچه، هنر "شاد و رندانه"ی حافظ را "جاودانه" میدانست:
"میان پاکدامنی و حسانگیزی، هیچ تضاد ذاتیای وجود ندارد... این دربارهی همهی انسانهای خوشسرشت و شادکام صدق میکند... همچون حافظ و گوته"
(نوشتههای بنیادی نیچه، ص. ۵۳۵)
ستایش نیچه از حافظ دستکم در دوازده مورد از آثارش دیده میشود:
"هنری برخاسته از شکرگزاری و عشق... با رندی شاد، همچون حافظ. " (دانش شاد)
"آن تسلیم بازیگوشانه و پذیرا در برابر احساسات، آنگونه که حافظ و گوته آموزش دادهاند، رها کردن مهارها، و آن بیقیدی معنوی-جسمی در اخلاق". (فراتر از نیک و بد)
"بالاترین و باشکوهترین لذتهای انسانی... منطقیست که تنها نصیب نادرترین و خوشساختترین انسانها شود... احتمالاً در انسانهایی چنین کامل و نیرومند (یعنی حافظ و گوته)، حتی کنشهای شهوانی نیز در نهایت به نشئهای نمادین از والاترین معنویت بدل میشود. " (اراده به قدرت)
این ستایش، سطحی یا نوعی "دلباختگی عجیب به امور ایرانی" نبود، چنانکه حمید دباشی در ایراندوستی (Persophilia) اشاره میکند.
نیچه در اشعار گوته و حافظ، عناصر کلیدی ابزار فکریاش را برای مبارزه با نیهیلیسم و رمانتیسم غربی یافت. او شاید در حافظ، یار و همدمی روحانی پیدا کرده بود:
"در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
سُراحیِ می ناب و سفینه غزل است"
(غزل ۴۶، ترجمه: پیتر آوری)
نیچه نسبت به توانایی عقل برای درک حقیقت نهایی، تردیدهای جدی داشت:
"حتی داوریهای اخلاقی ما نیز صرفاً تصویرها و خیالاتی هستند مبتنی بر فرآیند فیزیولوژیکیای که برای ما ناشناخته است".
(نیچه، طلوع)
او شاید پژواک این بینش را در بسیاری از ابیات حافظ شنیده باشد؛ شاعری که—با آنکه مسلمان و مؤمن بود—نگاهی باز، شکگرا و پرسشگر به زندگی داشت:
"وجود ما معماست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه"
(غزل ۴۱۸/۹؛ ترجمه: جفری اسکوایرز/رضا صابری)
اقبال که مدافع نوعی اسلام عملگرا و پویاتر بود، احتمالاً از چنین رویکردی خوشش نمیآمد.
مطرب، مغنی و عنصر دیونیزوسی در برابر عصای موسی
"بدون موسیقی، زندگی اشتباه است. آلمانیها حتی خدا را هم در حال آواز خواندن میاندیشند".
(نیچه، شفق بتها، گزاره ۳۳)
اقبال بر این باور بود که تجربههای وجدآمیز روحانی و جسمانی از هم جدا هستند؛ او از وجد معنوی حمایت میکرد. اما برای نیچه و حافظ، چنین جداییای وجود نداشت.
نیچه از کودکی موسیقی آموخت و در نوجوانی قطعاتی ساخت. حتی پس از آنکه بیماری مغزی در ۴۵ سالگی او را از عقل محروم ساخت، هنوز توان نواختن آثار بتهوون را داشت. برای او، قدرت موسیقی فراتر از زبان عقلانی و اندیشهی مفهومی بود. در حافظ، نیچه احتمالاً همان عنصر "دیونیزوسی" را دید—آن وجد غریزی، غیرعقلانی و رها:
"مباش بیمی و مطرب که زیر طاق سپهر
بدین ترانه غم از دل بدر توانی کرد"
(غزل ۱۳۷/۲؛ ترجمه: پیتر آوری)
جالب آنکه لقب "حافظ" نهتنها به حافظ قرآن، بلکه به موسیقیدان حرفهای یا خواننده نیز اطلاق میشد. سنت موسیقایی فارسی مبتنی بر آموزش شفاهی بود. دیک دیویس مینویسد حافظ تخلص خود را برای پوشش هر دو معنا انتخاب کرد. حافظ اشعار خود را میسرود، میخواند و صدای خویش را میستود:
"ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت
غلام حافظ خوشلحجه و خوشآوازم"
(غزل ۳۲۵/۹؛ ترجمه: رضا صابری)
مطرب و مغنی در بسیاری از غزلهای حافظ ظاهر میشوند. برای حافظ، همانند نیچه، موسیقی کلید تجربهای وجدآمیز بود که فرد را فراتر از خود معمولیاش میبرد:
"مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم"
(غزل ۳۴۳/۲؛ ترجمه: دیک دیویس)
نیچه بهطور خاص از رقص بهعنوان هنری دیونیزوسی یاد کرده است:
"من فقط به خدایی باور دارم که بتواند برقصد".
(نیچه، چنین گفت زرتشت؛ ترانه رقص)
خدایی که حافظ به آن باور داشت، رقص و موسیقی را ممنوع نمیدانست. نیچه ممکن است این امر را از لابهلای غزلهای او دریافته باشد:
"بر سر تربت ما با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقصکنان برخیزم"
(غزل ۳۲۸/۴؛ ترجمه: پیتر آوری)
"چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دستافشان غزل خوانیم و پا کوبان سر اندازیم"
(غزل ۳۶۷/۴؛ ترجمه: دیک دیویس)
بر اساس نوشتهی ظفر انجم، اقبال نیز موسیقی را دوست داشت، غالباً غزلهای خود را میخواند و سهتار نواختن آموخته بود. بنابراین، حافظ، اقبال و نیچه برخی شباهتها داشتند، اما تفاوتهای بنیادینی نیز میان آنها وجود داشت.
شعر اقبال اغلب دیدگاههای متناقضی دربارهی اهمیت و هدف هنر دارد. برای مثال، در کتاب ضربِ کلیم او مینویسد:
"شعر سے روشن ہے جانِ جبرئیل و اَہریمن
رقص و موسیقی سے ہے سوز و سرورِ انجمن
فاش یوں کرتا ہے اِک چینی حکیم اسرارِ فن
شعر گویا روحِ موسیقی ہے، رقص اِس کا بدن"
(شعر جانِ جبرئیل و اهریمن را روشن میسازد،
رقص و موسیقی شور و سرور زندگی را میآفریند.
یکی از حکیمان چینی اینگونه رازِ هنر را بیان کرده:
شعر روحِ موسیقی است و رقص، بدن آن.)
این ابیات ظاهراً بیانگر هماهنگی کامل اقبال با نیچه و حافظاند. اما در واقع چنین نیست:
"چھوڑ یورپ کے لیے رقصِ بدن کے خم و پیچ
روح کے رقص میں ہے ضربِ کلیم اللہی
صلہ اُس رقص کا ہے تشنگیِ کام و دہن
صلہ اس رقص کا درویشی و شاہنشاہی"
(بگذار پیچ و تاب رقصِ بدن برای اروپا باشد،
در رقصِ روح است که ضربتِ کلیمی نهفته است!
پاداش آن رقص تشنگی کام و دهان است،
پاداش این رقص، هم درویشی است و هم پادشاهی!)
اقبال بهوضوح میان تجربههای وجدانی جسمانی و روحانی تمایز قائل است و دومی را برمیگزیند. ولی برای نیچه و حافظ، چنین تفکیکی وجود ندارد: برای ایشان، موسیقی، رقص و شعر از قوای بنیادی زندگیاند.
اقبال همچنین طرفدار هنری اخلاقیگرا و آموزنده است که وسیلهای برای رسیدن به هدفی عالیتر باشد:
"کہہ گئے ہیں شاعری جزوے ست از پیغمبری
ہاں سُنا دے محفلِ ملت کو پیغامِ سروش"
(حکما گفتهاند که شعر، بخشی از پیامبری است،
آری، پیامِ فرشته را به محفل ملت برسان!)
در شعر "فنونِ لطیفه"، اقبال هنر و شعرِ فارسی را از نظر اخلاقی و اجتماعی نارسا میداند:
"ہے شعرِ عجم گرچہ طربناک و دل آویز
اس شعر سے ہوتی نہیں شمشیرِ خودی تیز"
(شعر عجم گرچه شورآفرین و دلرباست،
اما این شعر شمشیرِ خودی را تیز نمیکند.)
زندگی کوتاه است: آمور فاتی، هنرمند تراژیک، رند و مردِ کامل
نیچه میگوید: "هنرمند تراژیک بدبین نیست، بلکه میگوید آری به هر آنچه دردناک و پرسشبرانگیز است؛ او دیونیزوسی است. "
حافظ نیز بهنظر میرسد به آموزهی "آمور فاتی" نیچه – عشق به سرنوشت – نزدیک باشد. در این دیدگاه، رنج و شادی درهم تنیدهاند:
"مقامِ عیش میسّر نمیشود بیرنج
بلی، به حکمِ بلا بستهاند عهد الست"
(شادمانی بدون رنج بهدست نمیآید،
آری، عهد ازل را با حکمِ بلا بستند.)
نیچه، همچون حافظ، لذتِ اکنونِ گذرا را جشن میگیرد:
"حاصل کارگاهِ کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست"
"پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیا سعی زمانی که زمان این همه نیست"
برای نیچه و حافظ، قدم اول برای رویارویی معنادار با زندگی، پذیرش زودگذری و بیهدفبودن ظاهری آن است. اقبال این رویکرد را نشانهی بدبینی و انفعال میدانست.
نیچه و نقد دین: دیونیزوس، زاهد و مردِ مومن
با وجود تأثیر نیچه بر اقبال، او نسبت به نیچه نگاهی تحقیرآمیز دارد:
"اگر ہوتا وہ مجذوبِ فرنگی اس زمانے میں
تو اقبال اُس کو سمجھاتا مقامِ کبریا کیا ہے"
(اگر آن مجذوبِ فرنگی در این زمانه میزیست،
اقبال به او میآموخت که مقامِ کبریا چیست.)
نیچه دین را بهسبب انکار شورِ زندگی نقد میکرد. اما او از "روحِ مردانهی اسلام" و فرهنگ اندلس ستایش میکرد. این شاید یکی از دلایل علاقهاش به حافظ باشد، که او نیز از زهدِ ریایی انتقاد میکرد:
"چنان بزد ره اسلام غمزه ساقی
که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند"
(غمزهی ساقی چنان اسلام خشک را کوبید،
که دیگر حتی صهیب هم از باده نمیپرهیزد!)
اقبال، با اینکه از زهد سنتی انتقاد میکرد، احتمالاً اینگونه اشعارِ حافظ را بیش از حد میدانست.
آیا رندی میتواند الهامبخش انقلابها باشد؟
اقبال شاعری است پرتناقض، گاه متفکر، گاه مبارز اجتماعی. لئونارد لوئیسون معتقد است که اقبال مانند بسیاری از نخبگان ایران و پاکستان اوایل قرن ۲۰، حافظ را شاعر زاهدگری و انفعال میدانست. با اینکه خود شاعر بزرگی بود، اقبال خود را مصلح اجتماعی میدید. از نظر او، شعر باید ابزاری برای تغییر باشد، نه فقط زیباییشناسی.
اما آیا این باعث نشد که زیبایی و نیروی شعر حافظ را نادیده بگیرد؟ چرا پس شعر حافظ همچنان در ایران قرن ۲۰ و ۲۱ تأثیرگذار است؟
لوئیسون و دیگران سه نمونه میآورند: در انقلاب ۵۷، دانشجویان و شاعران علیه شاه اشعار حافظ را میخواندند. در سال ۵۸، نویسندگان معترض با شعری از حافظ دست به تظاهرات زدند. سالها بعد، رئیسجمهور خاتمی، در پارلمان یک غزل از حافظ خواند و رفت.
شاید حافظ نسبت به آنچه نسلهای آینده از شعرش خواهند فهمید، متواضعتر و عمیقتر بود؛ چنانکه بر سنگ مزارش آمده:
"بر سر تربتِ ما چون گذری همت خواه
که زیارتگهِ رندان جهان خواهد بود"
نوشتهی سلمان قریشی::
https://thefridaytimes.com/21-Jul-2025/what-nietzsche-saw-in-the-poetry-of-hafez-but-iqbal-did-not
نظر شما