وقتی از بدویّت سخن میگوییم، منظور فقط زندگی قبیلهای یا سادهزیستی بدوی نیست. بدویّت یک مرحله تاریخی است؛ جایی که روابط اجتماعی هنوز بر پایه خون، نسب، سنّت و عرف قبیلهای تنظیم میشود و عقلانیت، اصالت فردی و نهادهای مدنی پا نگرفتهاند. در آغاز تاریخ، بدویّت کارکرد داشت: قبایل را متحد میکرد و به آنها امکان میداد در برابر دشمنان مقاومت کنند. اما در جهان امروز، ماندن در بدویّت بهجای پیشرفت، عقبماندگی و باری بر دوش جامعه میشود.
فیلسوف و جامعهشناس بزرگ، ابنخلدون، گفته بود که قبیلهها با عصبیّت قدرت میگیرند، دولت میسازند و شهرها را فتح میکنند، اما همین که به رفاه و شهرنشینی میرسند، عصبیّتشان ضعیف میشود و قبیله دیگر جایشان را میگیرد. تاریخ افغانستان پر از همین چرخه است: قدرت از یک قوم یا قبیله به قوم دیگر منتقل شده، بیآنکه نهادهای پایدار بسازد. چند قرن بعد، دکتر علی شریعتی این پدیده را بیماری تاریخی خواند و گفت که جوامع مسلمان یا در وابستگی به دیگران غرق شدهاند یا در بدویّت سنّتی ماندهاند. برای او، بدویّت دیگر مرحله طبیعی نه، بلکه مانع بزرگ در برابر عقلانیّت و مدرنیته بود.
هر جامعهای در مسیر تاریخ میان دو نیروی متضاد کشیده میشود. یک سوی آن مدنیّت است: شهر، قانون، آموزش و نهادهای مدنی. سوی دیگر بدویّت است: قبیله، عصبیّت، ملا و سنّت بسته و زنستیز. در کشورهای همسایه ما، مدنیّت توانست بدویّت را مهار کند. ایران صنعت و دانشگاه ساخت، ترکیه دولت ملی بنا کرد، هند دموکراسی را نهادینه کرد. اما افغانستان بارها در همان مرحله بدویّت متوقف شد. اصلاحات نوپای امانالله با شورشهای قبیلهای نابود شد، قانون در برابر عصبیّت قومی عقب نشست، و آموزش زیر پای ملا لگدمال گردید.
برخلاف تفکری که امروز بیشتر به یک سنّت بدل شده، بدویّت در افغانستان هرگز محدود به یک قوم خاص نبوده است. عبدالرحمان خان با سیاستهای سختگیرانه پشتونمحوری را بر مردم تحمیل کرد و دیگران را سرکوب نمود. حبیبالله کلکانی با تکیه بر عصبیّت تاجیکی اصلاحات امانالله را از بین برد. برخی جریانهای هزارهای در دهههای اخیر بیشتر بر مرزبندی قومی و رؤیای هزارستان تأکید کردند تا ملتسازی؛ اگرچه این واکنشی به ظلم ساختاری بود، اما بازهم بازتولید بدویّت بهشمار میآید. فرماندهان ازبک در جنگهای داخلی دهه هفتاد نیز بیشتر به قوم خود تکیه داشتند تا به دولت مدنی. اگر تاریخ را صادقانه بخوانیم، همه اقوام در بازتولید بدویّت سهم داشتهاند. مشکل افغانستان قوم خاصی نیست؛ مشکل، بدویّت قومی در میان همه اقوام است.
یکی از روشنترین و خطرناکترین نمودهای بدویّت در افغانستان، فقه حنفی در چنگال طالبان است. فقه حنفی در اصل یکی از عقلانیترین مکاتب اسلامی بود؛ بر قیاس، استحسان و عرف تکیه داشت، و برای همین در شهرهای تجاری و متنوعی چون کوفه، بخارا و دهلی شکوفا شد. این فقه میتوانست با زندگی شهری، تجارت و تنوّع قومی کنار بیاید. اما طالبان همین فقه را گرفتند و از دل آن یک قفس ساختند. آنها روح عقلانی حنفیّت را کنار گذاشتند و پوسته خشک آن را، آن هم با قرائت محدود مدرسههای دیوبندی، بر جامعه تحمیل کردند. نتیجه این شد که فقهی که در اصل شهرساز بود، در دست طالبان قبیلهگرا شد: اجتهاد را بدعت خواندند، عرف شهری را با عرف قبیلهای عوض کردند، حقوق زنان را نادیده گرفتند، و مدارای تاریخی حنفیّت را به ابزار حذف و تکفیر بدل کردند. این دقیقاً نمونه اوج بدویّت دینی است: دینی که میتوانست ستون مدنیّت باشد، به ابزار قبیله درآمد.
اینجا فلسفه شهر و دشت بهتر خود را نشان میدهد. ابنخلدون میگفت که دشت جای عصبیّت است و شهر جای قانون. شهر یعنی نظم و نهاد؛ دشت یعنی زور و خون. فقه حنفی در اصل به شهر تعلق داشت: در بازار کوفه زاده شد و با زندگی شهری و روابط پیچیده اجتماعی رشد کرد. اما طالبان آن را از شهر بریدند و به دشت و قبیله دوختند. بهجای اینکه از حنفیّت برای ساختن نهاد آموزشی، قانون شهری و زندگی مدنی استفاده کنند، آن را به ابزاری برای بستن مدارس و سرکوب زنان بدل ساختند. اینگونه، فلسفه شهرساز حنفیّت به دست طالبان به قبیلهگرایی فروکاسته شد.
این بدویت برای افغانستان هزینههای سنگینی بر ساختار بروکراسی و ملی داشته است. کافی است به اطراف خود نگاه کنیم. ایران خط آهن خاف را در مدت کوتاهی تا مرز هرات کشید، اما در طرف افغانستان سالها نیمهتمام ماند. پروژههای انتقال برق از تاجیکستان و ازبکستان آماده بود، اما فساد و ضعف نهادی در افغانستان آن را فلج کرد. همسایگان آماده فروش بودند، اما افغانستان توان جذب نداشت. در حالی که ایران با صنعت و دانشگاه پیش رفت، پاکستان با ارتش و بروکراسی منسجم قدرت یافت، آسیای میانه با تجربه شوروی نهادسازی کرد و هند با دموکراسی و اقتصاد مدرن به پیش رفت، افغانستان در قفس عصبیّتهای قبیلهای گرفتار ماند.
جامعهشناسان توسعه افغانستان را همواره در جایگاه پیرامون دیدهاند. در نظریه نظام جهانی امانوئل والرشتاین، جهان به سه بخش تقسیم میشود: مرکز، نیمهپیرامون و پیرامون. کشورهای مرکز آنهایی هستند که صنعت و نهادهای پایدار دارند و میتوانند دیگران را در زنجیره اقتصادی خود جذب کنند. کشورهای نیمهپیرامون مثل ترکیه یا برزیل، نقش میانجی دارند؛ خودشان تولید صنعتی دارند، اما همچنان به مرکز وابستهاند. و کشورهای پیرامون، آنهایی هستند که منابع خام صادر میکنند اما توان تبدیل آن منابع به ارزش افزوده را ندارند.
این را باید خاطرنشان کرد که بیشتر کشورها از مرحله ابتدایی عبور کرده و در مسیر تکامل نهادی و صنعتی پیش رفتهاند. اما افغانستان دقیقاً در همین جایگاه پیرامونی مانده است. این سرزمین؛ معادن عظیمی از لیتیوم، اورانیوم، طلا، آهن، مس و سنگهای قیمتی دارد، زمینهای گسترده کشاورزی دارد، اما چون نهادهای پایدار و تکنولوژی بومی ندارد، این منابع یا زیر خاک میمانند یا به شکل خام به بیرون میروند و ارزش افزودهاش به جیب دیگران میرود. نمونهاش زعفران یا سنگ لاجورد افغانستان است: محصولی که میتوانست هویت اقتصادی و فرهنگی کشور شود، اما در بازارهای جهانی با نام دیگر کشورها فروخته میشود.
از سوی دیگر، در نگاه انسانشناسی سیاسی، افغانستان بیشتر نقش دولت حائل داشته است تا دولت مدنی. یعنی ارزش این سرزمین نه بهخاطر نهادهایش، بلکه بهخاطر موقعیت جغرافیاییاش بوده است. در قرن نوزدهم، افغانستان میدان بازی بزرگ میان انگلیس و روس بود؛ هیچکدام آن را مستعمره نکردند، چون میخواستند بهعنوان حائلی میانشان باقی بماند. در قرن بیستم، همین نقش میان شوروی و آمریکا تکرار شد؛ افغانستان نه بهعنوان کشوری با ظرفیت توسعه، بلکه بهعنوان سنگری در جغرافیای جنگ سرد دیده شد؛ و امروز هم در رقابت قدرتهای منطقهای و جهانی، بهویژه میان چین و غرب، ارزش افغانستان بیشتر در کجا قرار گرفتن است تا چه بودن. جالب است که مردم بیفکر جمله «افغانستان قبرستان امپراتوریهاست» را تکرار میکنند؛ شاید خود استعمار این را در دهان ما انداخته باشد تا دل ما را خوش کند!
شاید کسی بپرسد: اگر چنین بوده، چرا افغانستان مانند هند یا آفریقا مستعمره مستقیم نشد؟ پاسخ این است که عقبماندگی و بدویّت قبیلهای، نهادها را چنان ضعیف کرده بود که قدرتهای بزرگ ارزش سرمایهگذاری مستقیم در این سرزمین نمیدیدند. اما این بهمعنای استقلال واقعی نبود. افغانستان بارها صحنه نفوذ و بهرهکشی شد: از انگلیس و روس تا شوروی و آمریکا، و سپس دخالت پاکستان.
این دو واقعیت در کنار هم، سرنوشت افغانستان را تراژیک ساخته است: کشوری که همیشه بر سر چهارراه تاریخ ایستاده، اما خودش کمتر فرصت کرده جادهای برای آیندهاش بسازد. جهان افغانستان را یا به چشم منبع مواد خام دیده، یا به چشم دیوار حائل. تا زمانی که بدویّت و ضعف نهادی ادامه داشته باشد، این تصویر تغییر نخواهد کرد.
چشمانداز عبور از بدویّت
اگر تاریخ افغانستان پر از بازتولید بدویّت بوده است، پرسش امروز این است که چگونه میتوان از این چرخه بیرون رفت و به مدنیّت رسید. پاسخ کوتاه این است: با تغییر هویّت، قانون و نهاد.
عبور از بدویّت یعنی گذر از قوم به شهروند. تا وقتی فرد افغان پیش از آنکه شهروند یک دولت باشد، پشتون، تاجیک، هزاره یا ازبک شمرده شود، بدویّت زنده است. این تغییر تنها با شعار ممکن نیست؛ باید در آموزش و رسانه نهادینه شود. کودک افغان باید بیاموزد که نخست شهروند است و سپس وابسته به قوم.
عبور از بدویّت همچنین بهمعنای گذر از عصبیّت به قانون است. قبیله بر پیوند خونی و زور تکیه دارد، مدنیّت بر قانون. اما قانونی که فقط روی کاغذ باشد، بیاثر است. افغانستان نیازمند نظام قضایی و پلیس حرفهای است که بتوانند جایگزین محاکم قبیلهای شوند و اعتماد عمومی را جلب کنند.
از نگاه فرهنگی و دینی نیز گذر از بدویّت یعنی استفاده از سنّت برای مدنیّت، نه علیه آن. فقه حنفی تاریخی میتواند با شهر و بازار سازگار شود، اما طالبان آن را قبیلهای کردهاند. اگر قرائت عقلانی و شهری از دین تقویت شود، دین به ستون مدنیّت بدل خواهد شد، نه ابزار بدویّت.
اما این تغییر بدون اصلاحات نهادی ممکن نیست. نخستین گام، آموزش است؛ آموزش ابتدایی و همگانی، بهویژه برای دختران. دوم، اقتصاد مولّد است؛ افغانستان باید از اقتصاد خامفروش بهسوی صنایع کوچک و کشاورزی مدرن برود تا وابستگی مردم به قبیله کاهش یابد. سوم، نهادسازی پایدار است؛ انجمنهای معلمان، شوراهای محلی زنان، اتحادیههای کارگری؛ اینها اگرچه کوچکند، اما دوام میآورند و وابستگی افراد به عصبیّت قومی را میشکنند. چهارم، دولت محلی باید اختیار داشته باشد، اما در چارچوب قانون ملی؛ این کار حس تعلّق مردم به دولت را تقویت میکند و میان قریه و دولت پل میسازد.
بهطور خلاصه، عبور از بدویّت به مدنیّت یعنی حرکت از دشت به شهر: از عصبیّت به قانون، از قوم به شهروند، و از قبیله به نهاد. افغانستان اگر میخواهد از معدن و میدان بودن بیرون شود، چارهای جز این گذار ندارد.
ولی باید یادآور شد که درک و رسیدن به مرحله گذار خود نیازمند یک عنصر بسیار مهم است، و آن روشنفکر است. بدون روشنفکرانی که درد جامعه را بفهمند و راهی برای عبور از بدویّت به مدنیّت نشان دهند، این گذار تنها یک آرزو خواهد ماند.
منبع: روزنامه هشت صبح
لینک:
https://8am.media/fa/bedouin-philosophy-in-the-history-of-afghanistan/
نظر شما