خشونت، فقر، بیثباتی، تبعیض و کلی عوامل دیگر باعث پیچیدگی و چندوجهیشدن معضل فعلی افغانستان شدهاند. بنابراین، یافتن یک راهحل یا مدل رایجی که به تنهایی بتواند تمام مشکلات را حلکند، تقریبا ناممکن است. اما بررسی مفاهیم نظری مرتبط به مطالعات انتقادی (Critical Studies) و نظریات ضداستعماری شاید بتواند نگرشی جدید برای باز کردن گره کوچکی از مشکلات فعلی فراهم سازد. یکی از این مفاهیم که مستقیما از دل نظریهی استعمارزدایی(Decolonial Theory) برآمده، کانویویالیتی است. این مفهوم، هنگامی که از منظر انتقادی فهمیده شود، به مراتب فراتر از تحمل یا مدارای لیبرال با افرادی است که با ما متفاوت هستند. کانویویالیتی، یک شیوهی رادیکال برای تحلیل و بازاندیشی زندگی مشترک جمعیتهای متنوع است که اساسا الگوهای استعماری سلطه، تفکیک (دستهبندی قومی) و سلسلهمراتب را زیر سئوال میبرد.
کانویویالیتی چیست؟
ابتدا بهتر است بدانیم که واژهی «conviviality» یکی از مفاهیم پیچیدهی نظری در علوم اجتماعی است که معادل فارسی دقیق و مورد اتفاق نظری ندارد. اگر به یک فرهنگ لغت عمومی مراجعه کنید، «conviviality» به معنای گردهمایی دوستانه، خوشمشربی، و معاشرت همراه با جشن و سرور است. این ترجمهها، اگرچه معنای ریشهای کلمه را میرسانند، اما بار مفهومی کلمه مخصوصا در چارچوب مطالعات ضداستعماری و انتقادی را نمیرسانند. در بعضی از متون فارسی این واژه برمبنای فهم نویسندگان و موضوع مطالعه به همزیستی و دلپذیری نیز ترجمه شده است. اما معنای نزدیک معادل واژهی «conviviality»، همزیستی دگرگونساز است.
کانویویالیتی در هستهی خود، شیوهای از زندگی با تفاوت را توصیف میکند که فراتر از صرفِ کنار آمدن است. این مفهوم عمدتا دو ریشهی فکری مشخص دارد که هر دو برای تحلیل وضعیت افغانستان حائز اهمیت هستند.
نخست، ایوان ایلیچ، فیلسوف اتریشی، این اصطلاح را در دههی ۱۹۷۰ در کتاب «ابزارهایی برای کانویویالیتی» معرفی کرد. از نظر ایلیچ، جامعهی کانویویال (Convivial Society) جامعهای است که در آن مردم از ابزارها و نهادهایی استفاده میکنند که خودمختاری و خلاقیتشان را افزایش میدهد، نه اینکه آنان را کنترل کند. ایلیچ استدلال کرد که بسیاری از نهادهای مدرن (مانند دولت متمرکز، سیستمهای آموزشی اجباری، یا تکنولوژیهای صنعتی) ضدکانویویالیتی (counter-convivial) شدهاند، زیرا به جای خدمت به انسان، انسان را به خدمت خود درآوردهاند.
دوم، پال گیلروی، جامعهشناس برجستهی بریتانیایی، این مفهوم را در دههی ۲۰۰۰ میلادی احیا کرد تا مشخصا جوامع چندفرهنگیِ برآمده از تاریخ استعماری را تحلیل کند. گیلروی در کتاب «پسااستعمار: ملانخولیا یا کانویویالیتی»، مشاهده کرد که در شهرهای پسااستعماری اروپا (مانند لندن)، مردمانی با پیشینههای به غایت متفاوت، در حال شکل دادن به الگوهای روزمرهی تعامل (مانند همسایگی، کار، استفاده از حملونقل عمومی) بودند. گیلروی استدلال کرد که این تعاملات تفاوتها را حذف نمیکرد بلکه از اهمیت و تعیینکنندگی آنها در زندگی روزمره میکاست.
نکتهی حیاتی در تحلیل گیلروی این است که او کانویویالیتی را آرمانشهر نمیبیند. او تأکید میکند که کانویویالیتی و نژادپرستی (یا تبعیض ساختاری) میتوانند همزمان وجود داشته باشند. مردم میتوانند تعاملات روزمرهی دوستانهای داشته باشند، در حالی که ساختارهای کلان سیاسی و اقتصادی همچنان نژادپرستانه و تبعیضآمیز عمل میکنند.
ایدههای کلیدی در چارچوب تحلیلی کانویویالیتی/همزیستی دگرگونساز
برای استفاده از این مفهوم بهعنوان یک ابزار تحلیلی، درک چند اصل کلیدی آن ضروری است:
۱. ناتمامی و وابستگی متقابل: این چارچوب، ایدهی خودکفایی فرهنگی یا قومی را رد میکند. با وامگیری از فلسفههای بومی مانند اوبونتو (Ubuntu) در آفریقای جنوبی (که تقریبا به «من هستم چون ما هستیم» ترجمه میشود)، کانویویالیتی تصدیق میکند که انسانیت و هویت ما، خود، از دل روابطمان با دیگری بهوجود میآید.
۲. شالودهشکنی هویتهای ثابت: نظریهی کانویویالیتی این ایده را که مردم به کتگوریهای سخت و تغییرناپذیر مانند دستهبندی قومی: پشتون، تاجیک یا هزاره تعلق دارند، به چالش میکشد. ضمن اذعان به اهمیت تاریخ و هویت، این رویکرد تأکید میکند که هویتها سیال، همپوشان و مدام در حال بازآفرینی از طریق تعاملات روزمره هستند.
۳. اهمیت کنشهای روزمره: برخلاف روندهای صلح بالا به پایین که بر توافق نخبگان سیاسی متمرکز است، کانویویالیتی بر اهمیت تعاملات خرد و مکرر تأکید دارد- همغذایی، خرید از یک بازار، بازی کودکان، کمک همسایگان در زمان بحران. این تعاملات پیشپاافتاده، چیزی را خلق میکنند که جامعهشناسان عادتهای کانویویالیتی مینامند.
۴. خودمختاری رابطهای: این مفهوم بیان میکند که آزادی حقیقی نه از استقلال کامل بلکه از داشتن روابطی حاصل میشود که در آنها فرد، کنشگری خود را حفظ میکند، در حالی که به دیگران نیز وابسته است.
کاربرد تحلیلی کانویویالیتی برای بحران افغانستان
اگر از این چارچوب نظری برای تحلیل وضعیت افغانستان استفاده کنیم (بدون اینکه آن را بهعنوان یک نقشه راه تجویز کنیم)، به نتایج قابل تأملی میرسیم:
۱. دولت متمرکز بهمثابهی ابزار ضدکانویویالیتی: از منظر ایوان ایلیچ، ساختار دولت در افغانستان، چه در دورهی شاهی، چه جمهوری و چه امارت فعلی، یک ابزار ضدکانویویالیتی بوده است. این ساختار شدیدا متمرکز، به جای توانمندسازی جوامع محلی و متنوع، همواره بهعنوان غنیمتی در کابل دیده شده که باید توسط یک گروه تصاحب شود تا بر دیگران کنترل اعمال کند. رقابت مجموع-صفر برای کنترل ارگ، ذاتا مانع کانویویالیتی است، زیرا به جای مدیریت تفاوتها، بهدنبال حذف یا سلطه بر آنها است.
۲. فراتر از جزمگرایی قومی: چارچوب کانویویالیتی اجازه میدهد تا فراتر از روایتهای مسلط قومی که منازعه را بهعنوان برخوردی اجتنابناپذیر (مثلا میان پشتون و تاجیک، یا سنی و شیعه) قاببندی میکنند، بیاندیشیم. تحلیل کانویویال بر واقعیتهای سیال و همپوشان هویتهای افغانستانی تأکید میکند: واقعیت چندزبانی، ازدواجهای فراقومی، بازارهای مشترک، شبکههای پیچیدهی اقتصادی و تجربیات مشترک چندین دهه رنج مهاجرت، خشکسالی و جنگ. این رویکرد نشان میدهد که چگونه نخبگان سیاسی، برای مقاصد خود، این هویتهای سیال را به کتگوریهای سخت و متخاصم تبدیل کردهاند.
۳. صلحسازی پایین به بالا در برابر بالا به پایین: روندهای صلحی که افغانستان تجربه کرده (از بن تا دوحه) همگی بالا به پایین و نخبهمحور بودهاند. آنها واقعیتهای محلی و عادتهای کانویویالیتی موجود در روستاها و بازارها را نادیده گرفتند. تحلیل کانویویالیتی، بر اهمیت ابتکارات صلح مردمی تأکید میکند- کمکرسانی در وقت بلایای طبیعی، دادخواهی و اعتراض زنان، تجلیل از پیروزیهای ورزشی، و شوراهای محلی که برای حل مشکلات مشترک (مانند دسترسی به آب، ساخت پل) فراتر از خطوط قومی همکاری میکنند.
۴. بحران طرد سیستماتیک (زنان و اقلیتها): از منظر کانویویالیتی، که بر وابستگی متقابل تأکید دارد، طرد سیستماتیک نیمی از جمعیت (زنان) از فضای عمومی، کار و آموزش توسط طالبان، نهتنها یک بحران حقوق بشری بلکه یک خودکشی اجتماعی است. این عمل، جامعه را از تواناییها، خلاقیت و کنشگری نیمی از اعضای خود محروم میکند و هرگونه امکان وابستگی متقابل سالم را از بین میبرد و آن را به وابستگی سلطهگرانه تبدیل میکند.
۵. استعمارزدایی و عاملیت مردم افغانستان: تاریخ افغانستان مملو از مداخلات خارجی و تحمیل مدلهای سیاسی خارجی بوده است. رویکرد کانویویال، با ریشههایش در تفکر استعمارزدایی، بر لزوم محوریت و عاملیت مردم افغانستان و احترام به نظامهای مبتنی بر دانش محلی، البته با رویکرد انتقادی نسبت به جنبههای طردکنندهی آنها مانند مردسالاری تأکید دارد.
نتیجهگیری
کانویویالیتی یک نقشه راه یا یک برنامهی سیاسی برای افغانستان امروز نیست. ارائهی آن بهعنوان یک راهحل سادهانگارانه خواهد بود.
در عوض، کانویویالیتی یک ابزار تحلیلی و یک چشمانداز انتقادی است. اهمیت آن در این است که اجازه میدهد تا مسئلهی افغانستان را بازتعریف کنیم. نه مسأله ی اینکه چگونه میتوان یک دولت متمرکز قوی ساخت؟ بلکه چگونه میتوان ساختارها و نهادهایی (ابزارهایی) خلق کرد که به ۴۰ میلیون انسان با هویتها، زبانها و فرهنگهای متنوع اجازه دهد تا با حفظ خودمختاری و کرامت، به شیوهای وابسته به یکدیگر زندگی کنند؟
این چارچوب، توجه ما را از جنگ نخبگان در کابل یا دیاسپورا به زندگی روزمرهی مردم در بلخ، هرات، بامیان و هلمند معطوف میکند. این رویکرد نشان میدهد که صلح پایدار، اگر قرار باشد روزی در افغانستان محقق شود، نه از پیروزی نظامی یک گروه بر گروه دیگر یا از چانهزنی نخبگان در پایتختهای خارجی بلکه احتمالا از دل میلیونها تعامل روزمرهی کوچکی سربرخواهد آورد که در آن مردم، وابستگی متقابل را بر انزوا و انسانیت مشترک را بر دستهبندیهای سخت قومی ترجیح میدهند- البته اگر شرایط حداقلی برای چنین تعاملاتی فراهم گردد.
منبع: روزنامه اطلاعات روز
لینک:
https://www.etilaatroz.com/245516/rethinking-the-afghan-crisis/
نظر شما