یادداشت: سیدحسین اشراق، پژوهشگر حوزه فلسفه و جامعهشناسی است. آقای اشراق معتقد است که قبیلهگرایی سیاسی در افغانستان، منطق تساهل و مدارا را با تهدید مواجه ساخته است. به گفته او، بحث تساهل و مدارا در افغانستان، متناسب با محتوای آن، از پشتوانه روشی بهره کافی ندارد و از همین رو ریشه گرفتن مدرنیته و مدنیت در افغانستان در برابر سنتزدگی و واماندگی اجتماعی هنوز هم از جایگاهی برخوردار نشده است. به نظر آقای اشراق، بحث تساهل و مدارا با واقعیتهای اجتماعی افغانستان ناسازگار نیست و مردم؛ تجربه زیست در جامعه متکثر، شهرنشینی و موج جهانی شدن را دارند و در عین حال، در برابر افراطگراییِ نابردبار نیز قرار دارند. این پژوهشگر فلسفه میگوید که انسانها در حالت طبیعی توافق کردهاند که جامعه مدنی را به وجود آورند. جامعهای که در منظومه اندیشه سیاسی آن، رضایت جایگاه دارد و همه حکومتها باید اختیارات و صلاحیتهای خود را از رضایت مردم بگیرند و حکمران حق ندارد مستبدانه فرمانروایی کند.
برخی معتقدند که گفتمان تساهل و مدارا در افغانستان شکل نگرفته است. هم زمان، شماری دیگر باور دارند که این گفتمان در کشور ناکام شده است. شما این دو باور را در مورد گفتمان تساهل و مدارا چگونه میبینید؛ کدام یک به واقعیت نزدیکتر است؟
اشراق: اگر مراد از گفتمان، دستگاه بینشی باشد که از راه زبان نهادینه میشود و بر ذهنیتها اثر میگذارد و گاه حتی بر آگاهی یک دوران تاریخی نیز سایه میاندازد؛ در زمینه تساهل و مدارا در افغانستان جای تأمل وجود دارد. زیرا تِم تساهل و مدارا بهمثابه شیوهای از تفکر که از راه زبان بیان شود و همچون مرز اجتماعی مشخص کند که چگونه واقعیت با معنا درآمیزد، به لحاظ نظری و عملی نهتنها بهگونه روشمند شکل نگرفته، که انگاره آن نیز از سیر رو به رشد برخوردار نبوده است. بنابراین میتوان مدعی شد که در افغانستان، بحث تساهل و مدارا بهگونهای که مناسب محتوای آن است، از پشتوانه روشی بهره کافی ندارد. از همین رو؛ جا افتادن و ریشه گرفتن فره مدنی در افغانستان در برابر سنّتزدگی و واماندگی اجتماعی هنوز هم از جایگاهی برخوردار نشده است؛ اما به هر حال راه سختی است که «باید» در راستای برجسته کردن هنجارهای آن تلاش همهجانبه صورت گیرد. به نظر من برای طرح و توسعه منطق تساهل و مدارا در قالب گفتمان، ظرفیتها و نیروهایی لازم است که بر روایتهایی صحّه بگذارند که «مطلقانگاری» و «ذاتباوری» را برنمیتابند و از داعیه تمامیّت فاصله میگیرند. به همین جهت است که هیچ فرد یا گروه و یا فرقهای نمیتواند مدعی شناخت مطلق و دانش بالجمله باشد. بنابراین «مقیّدات مفهوم حق» اگر از سوی همه واقعیتهای متکثّر به رسمیّت شناخته نشود و توسط خودشان و به «زبان» خودشان روایت نشود، در آن صورت، انگاره آنها نیز در قالب یک کلیت، نمیتواند واقعیت داشته باشد.
چه امکانهایی برای گفتمان تساهل و مدارا در افغانستان وجود دارد؟
اشراق: جستار تساهل و مدارا در افغانستان با وجود موانع جدی، از بسترهای بالقوه و بالفعل در تجربه زیستی و فرهنگی مردم افغانستان برخوردار است. مزیّت تساهل برای مردم افغانستان قابل فهم است؛ یعنی به آنچه در موردش گفته میشود، با واقعیتهای اجتماعی افغانستان ناسازگار نیست؛ مردمی که در یک جامعه متکثّر به سر میبرند و در روند شهرنشینی و ارتباط با موج جهانی شدن تغییراتی را نیز تجربه میکنند. این در حالی است که افراطگرایی نابردبار نیز در برابرشان قرار گرفته است. وضعیتی پارادوکسیکالی که زمینه این را به وجود آورده است تا نیاز به تساهل در سازگاری با تفکّر انتقادی جایگاه برجستهتری پیدا کند. جا دارد از خطر افراطگرایی بهگونه اکید هشدار بدهم و از «پارادوکس تولرانس» یادآوری کنم. معنای «پارادوکس تولرانس» این است که اگر جامعه بدون محدودیت بردبار باشد، سرانجام توانایی این جامعه برای بردباری توسط افراد نابردبار از بین خواهد رفت. از همین رو؛ اندیشمندان نظریههای اجتماعی مانند کارل پوپر در «جامعه باز و دشمنان آن» از نوعی ناسازنمایی در این ساحت یادآور شدهاند. از همین رو، باور به این است که «برای داشتن جامعه بردبار، جامعه باید نسبت به نابردباری نابردبار باشد.»
تعصب و وفاداری به تبار و محل، در افغانستان نسبت به هر چیزی دیگر برجسته تر است که دست به سرکوبگری، انحصارگرایی و تکروی میزند. چرا این وضعیت همیشه وجود دارد یا حداقل در چهل سال آخر، اصلی ترین روایت، روایت برتریطلبی قومی و سوی دیگر آن مظلومگرایی قومی بوده است؟ چرا این گفتمان نتوانسته جای روایتهایی که باعث تفرّق و خشونتپروری میشود را بگیرد؟
اشراق: واقعیت این است که افغانستان از مزیتهای توسعه و پایداری در عرصههای گوناگون بهره چندانی ندارد. این در حالی است که با وجود میراث تاریخی استبداد ساختاریافته، عوامل خارجی و بازیهای ژئوپولتیک در منطقه، میتوان نقش منفی نخبگان سیاسی را نیز در امر تثبیت توسعهنیافتهگی و ناپایداری در کشور جدی و تاثیرگذار به شمار آورد. با وجود اینکه متغیّرهای متفاوتی برای موانع توسعه را اندیشمندان برشمردهاند، اما متغیّری که در افغانستان خودنمایی بیشتر میکند، همانا قبیلهگرایی سیاسی است. قبیلهگرایی در عرصههای مختلف، تجلّیهای گوناگونی دارد. در عرصه اجتماعی به یک سبک و سیاق خود را نشان میدهد، در عرصه دین به نحو دیگر، در عرصه زندگی معیشتی و سیاست نیز به انحای مختلف ظهور و بروز پیدا میکند. اما قبیلهگرایی سیاسی، دافع و بازدارنده اصلی توسعه و پایداری در کشور به شمار میرود؛ خطری که منطق تساهل و مدارا را نیز با تهدید جدی روبهرو میکند. بنابراین تا زمانی که برای مشکلات قبیلهگرایی سیاسی و افراطگرایی خشونتبار بهعنوان آسیبهای اجتماعی راهحلهای آیندهنگرانه به وجود آورده نشود، تهدیدات جدی در برابر ارزشهای تساهل و مدارا به اشکال گوناگون همچنان وجود دارد. در این وضعیت، گروههای مختلف تلاش میکنند بهرهبرداریهای خود را نیز بکنند؛ چه از راه برتریطلبی و چه از راه مظلومنمایی. چیزی که افغانستان را با پیچیدگیهای بیشتری مواجه میکند. دشواری که با مدنیّت و مدرنیّت راهحل نسبی پیدا میکند، روندی که با گذار از کنشهای عاطفی و احساسی، سیر خردمندانه در مسیر تغییرات اجتماعی را کیفیت ببخشد؛ در غیر آن؛ خطر بازتولید ذهنیت قبیلهگرایی سیاسی وجود دارد؛ خطری که بیشتر از هر چیز دیگر، منطق تساهل و مدارا را در برابر چالش قرار میدهد.
یکی از مشکلاتی که دامنگیر جامعه ماست، این است که بیشتر افراد، اندیشههای خود را حقیقت مطلق میپندارند و اکثریّت با اندک مطالعه، خود را دانای کل میدانند. این وضعیت ما را به کدام سو میبرد و چه امکاناتی برای تغییر این وضعیت در متن جامعه وجود دارد؟
اشراق: بدون شک «خودمرکزپنداری» از آفتهای بزرگ حیات اجتماعی به شمار میرود؛ چیزی که جلوی تفکر انتقادی، مزیت گوشسپاری به «دیگری»، برابری و تفاوت، گشوده بودن در برابر «دیگری» درک دیگری از طریق گفتمانی-زبانی و سرانجام گفتوگو بهمثابه «بازی» را میگیرد و غلبه قرائت خودی را بهعنوان دال نهایی در اولویت قرار میدهد؛ ویژگیهایی که جوهرگرایی پیشامدرن یک مجموعه را به نمایش میگذارد. جوهرگرایی را تحلیلگران جستوجوی تعیین ویژگیهای ذاتی مفاهیم و اشیاء توصیف میکنند. این مفهوم از آنجا که معطوف به تعیین دقیق ذات منفرد کلمات و اعیان است، نوعی هویت مطلقگرا را به وجود میآورد؛ چیزی که چندمعنایی مفاهیم و «بازی تمایزها» را با چالش روبهرو میکند. از همین رو، مطلقگرایان به گفتوگو قائل نیستند، مهمترین ابزار تحول فرهنگی و اجتماعی را در حاشیه قرار میدهند و خشونت را به جای آن به کار میبرند، در حالی که گفتوگو زمینهسازی میکند تا طرفها پیرامون تجربههایشان تبادل نظر کنند و بر یکدیگر اثر بگذارند؛ جریانی که توأم با آموختن و معطوف به پر کردن شکاف میان چشماندازهاست.
شکلگیری تمدنهای برخاسته از بستر تعامل فرهنگها، حکایت از تجربههای تاریخی دارد که به وقوع پیوسته و تغییرات جدی را رقم زدهاند. به همین جهت، دانشمندان تصریح میکنند که تمدنها نتیجه مواجهه فرهنگها یا چارچوبهای مختلفند. این در حالی است که نقش تساهل و مدارا میان واقعیتها و فرهنگ را میتوان بهگونه جدی دید. تساهل و مدارا از یک سو معطوفِ «مهار کردن بیزاری» است و از سوی دیگر، شیوههای خشونتآمیز را با چالش روبهرو میکند و رواداری به معنای ارجگذاری به دیگری و تنقیح پیشداوری را در سرلوحه کارش قرار میدهد؛ زیرا دیدگاههای ما محدود است و نمیتواند بازتابدهنده کل حقیقت باشد. وضعیتی که ضرورت وجود «دیگری» را ضروری میانگارد و مورد تأکید قرار میدهد. این ضرورت، به معنای فلسفی برای ارتباط میان فرهنگی واجد اهمیت تلقی میشود. به جهت اینکه تبادلات در عرصه ذهنیّت و نظر را ضروری میپندارد و اصل تکثّر را حفظ و بازآفرینی میکند؛ چیزی که افغانستان به آن نیاز جدی دارد.
چگونه میتوان علم خوبی و بدی و قضاوت کردن دیگران را زمین گذاشت و راه تساهل با دیگران را پیش گرفت؟
با این حال، این تمایل طبیعی آدمی برای معنادار ساختن جهان، امروزه خاستگاه بسیاری از آسیبهای اجتماعی، گسست روابط، عصبیت و دردسر شده است. چرا که دلایل و انگیزههای خودآگاه و ناخودآگاه ما را، به قضاوت کردن دیگران برمیانگیزد. به نظر من برای مهار این عارضه که در جامعه ما به وفور دیده میشود، ترویج تفکر انتقادی، التفات به فلسفه اخلاق و تمرین معنوی زیستن میتوانند کارساز باشند. از همین رو، سقراط فروتنانه مطرح میکرد: «میدانم که نمیدانم.» در فرهنگ عرفانی ما هم این آموزه وجود دارد. مولانا جلالالدین محمد بلخی زیبا گفته است: «ور هیچ نمیدانم، دانم که تو میدانی»، یا «خوشتر آن باشد که سِر دلبران/گفته آید در حدیث دیگران». در دوران مدرن نیز کوگیتوی دکارتی مبنی بر اینکه «من میاندیشم، پس هستم» با پرسشهایی روبهرو شده است. از همین رو میخایل باختین، ادیب و فیلسوف روسی نظریه «تو هستی، پس من هستم» را جایگزین آن کرده است تا از رهگذر آن، به سلطه مطلق و بیچونوچرای «من اقتدارطلب» و «تکمحور» پایان بخشیده شود و مفهوم «من دیگرنواز» جایگزین آن گردد؛ «من» ی که در مواجهه با دیگران پیوسته ساخته میشود و شکل میگیرد.
ایمانویل لویناس، فیلسوف فرانسوی، نیز با مبنا قرار دادن «مسئولیت در برابر دیگری» اخلاق را بر فلسفه به معنای سنّتی آن که هستیشناسی و معرفتشناسی را هم چون هسته مرکزی خویش میشناسد، اولویت بخشیده است. همچنان از «اومانیسم دیگری» سخن به میان آورده و بحث سوژه اخلاقی را مطرح کرده است. به نظر او؛ سوژه در وهله نخست سوژه اخلاقی است؛ زیرا در ساختار ذهنیّت است که «سوژه برای دیگری» تلقی میشود. از همین رو به محض اینکه من تصدیق میکنم که مسئولم، میپذیرم که وظیفه اخلاقی در قبال «دیگری» را برعهده میگیرم. رویکردی که اخلاق را در عرصه فرهنگ بشری در اولویت قرار میدهد. افزون بر آن؛ بحثهای شنیدنی درباره مرگ مؤلّف رولان بارت، ایده بینامتنیت ژولیا کریستوا، خوانش بینامتنی مایکل ریفاتر، الواح بازنوشتی ژرار ژنت، بازی بیپایان گفتوگوی تودوروف و دیگران مدد میرسانند تا روشنفکران ما به نقدهای روشمند و جدی «خودمرکزپنداری» بپردازند و نظریهپردازی کنند. از این راه میشود فرهنگ جدیدی در زمینههای اندیشهورزی برای ترویج تساهل و مدارا را باب کنیم. به گمان من؛ ترویج فلسفه میان فرهنگی نیز کمک میکند یکجانبهگرایی کنار زده شود و «دیگرشناسی» جایگزین «دیگرستیزی» گردد تا از این راه حقیقت تواضعی در برابر حقیقت تعصبی از جایگاه برخوردار شود.
شما مبنای انتولوژیک تساهل و مدارا را در کجا میدانید؟
اشراق: مبنای انتولوژیک تساهل و مدارا را میشود از «در جهان بودگی انسان» معرفی کرد؛ انسانی که «گفتوگومندی» ویژگی برجسته آن را تشکیل میدهد. از این منظر گفتوگو افزون بر مقوله دانستن، به مفهوم بودن نیز است. به همین دلیل؛ گفتوگو فراتر از فرآیند دانستن، بلکه بهعنوان امر هستیشناختی نیز تلقی میشود که در ارتباط با «من» – «تو» آشکار میشود. به قول مارتین بوبر «تویی که همه توهای دیگر را در نظر میگیرد» و زمینههای «بینامتنیت» را به وجود میآورد. در رابطه با «جمع خود و دیگری» نیز در مطالعات هستیشناسی اجتماعی میتوان پاسخ پیدا کرد. از نظر هستیشناسی اجتماعی، گفتوگو در واقع گفتوگوی ساده میان دو شخص نیست؛ بلکه نوعی هستیشناسی است که از رهگذر وجود «دیگری»، «خود» معنادار میشود. از همین رو تأکید میشود که در تعامل با دیگران، آگاهی ما شکل میگیرد و به واسطه این تجربه از دیگری است که آگاهی ما صیقل میخورد.
از نظر فلسفه میانفرهنگی نیز جهان کنونی، جهان درهمتنیده به لحاظ اطلاعات و ارتباطاتِ معطوف به گفتوگومندی است. ویژگی گفتوگومندی را چندصدایی و توزیع مساوی صداها در یک متن، تشکیل میدهد. ارتباط گفتوگویی به جهت اینکه ارتباط افقی، متوازن و متقارن است؛ با مظاهر سلطه میانه ندارد و اشکال ارتباطی هرمگونه، سلسلهمراتبی و استعلاگرایانه را مورد چالش قرار میدهد. واقعیت این است که معمولاً ارتباط انسانها از طریق عاملهای مختلف مانند قدرت و غیره مخدوش میشود. لازمه چنین ارتباط متقارن و گفتوگو با دیگری، محدودیت اعتبار دیدگاه و مواضع «من» است. اعتبار نهایی قائل نشدن به مواضع خود، موجب میشود که ما با «دیگری» در یک ارتباط متعادل و متقارن قرار بگیریم و آگاهیمان را زمانمند بینگاریم.
سیر تاریخی و تئوریک تساهل و مدارا چگونه ارزیابی میکنید؟
اشراق: سیر تاریخی تئوریک تساهل و مدارا را میتوان در طول تاریخ مورد مطالعه قرار داد؛ چیزی که از جاذبهها و دافعههایی برخوردار بوده و با تقریرهای فلسفی و اجتماعی مورد تردید یا تأیید قرار گرفته است. ریشه این بحث را شاید در انسانشناسی فلسفی پروتاگوراس و آموزه معروف او «انسان مقیاس همه چیز است» پیدا کرد. پس از او، چهره برجسته سقراط در این قلمرو شایان یادآوری است. او با طرح اصلی «میدانم که نمیدانم» به قول سیسرو، فلسفه را از آسمان به زمین فرود آورد. تحولی که انسان حقیقتطلب به جای آسمان به زمین معطوف شد و مهمتر از همه، مقوله «پرسش» را وارد جهان و فرهنگ بشری کرد. دگردیسی یادشده را میتوان نقطه عزیمت اساسیانگاشتن گفتوگو و اهمیتیافتن دیالکتیک «خود» و «دیگری» به شمار آورد. از نظر سقراط؛ رسیدن به معرفت، با دیالکتیک رخ میدهد؛ زیرا «پرسش» در کانون دیالکتیک قرار دارد و از همین رهگذر جان میگیرد و شکوفا میشود.
پس از سقراط؛ اندیشههای افلاطون در رابطه با مفهوم «تساهل» قابل توجه است. او همه رسالههای خود را در قالب گفتوگو نگاشته است. دیالوگنویسی افلاطون در حقیقت بیانگر این امر است که تنها از «من» سخن نگوید، بلکه صدای اشخاص بسیاری را به گوش خواننده برساند. او در واقع نوعی صحنه نمایش اندیشهها برای بازنمایی آرای متنوع را به تصویر کشیده است. ویژگیهای دیالوگهای افلاطونی مانند فرجام غیرقطعی منتهی به آپوریا، روحیه گفتوگویی و نمایش فلسفه در بستر اجتماعی آن، همه بیانگر این حقیقت است که اعتنا به چندصدایی، نهتنها احترام به «دیگری» و تساهل را صحّه میگذارد؛ بلکه فضای پرسیدن از یکدیگر برای گفتوگو و نیز زمینه جرئت اندیشیدن را فراهم میآورد. ارسطو نیز در کتاب «اخلاق نیکوماخوس» از «دیگری» سخن به میان آورده و دوست را «من دیگر» فرد دانسته است. از نظر ارسطو، خودمحوری منافع دیگران را نابود میکند و جامعه را به تباهی میکشاند. به باور او، سزاوار است به دیگری ارج گذاشته شود و «توجه به ارزشها و منافع دیگران در کنار منافع و ارزشهای خود» اساسی انگاشته شود. او فراتر از منافع متقابل، از «ارزش ذاتی دیگری» سخن به میان آورده است. به باور او: اگر آدمی در پی منافع خود باشد و به نیکبختی دیگران توجهی نداشته باشد، جامعه انسانی تباه میشود؛ زیرا در این صورت نگاه آدمی به انسانهای دیگر ابزاری خواهد بود.
در قرون وسطا با وجود بررسی عقاید، سرکوب دگراندیشان و نفی تساهل در بحث «محبت آگاپه»، «دیگری» مورد توجه قرار گرفته است. در آگاپه انسانها از آن رو که انسانند دارای ارزش تلقی میشوند؛ همچنین تفاوتهای صوریشان نیز نمیتواند مرزبندیهای متمایزکننده میان آنها را به وجود آورد؛ چیزی که مفهوم تساهل را میرساند. در دوران جدید میتوان از جان بُدن و اثر معروفش «شش کتاب در باب جمهوری» یادآوری کرد. او با وجود اینکه اختلافات مذهبی را یکی از عوامل بیثباتی حکومت میدانست، اما مساعی شهریار برای یکدستی و یگانگی ایمان و عقیده را نفی کرده و غیرمجاز شمرده است. او در رساله دیگرش تحت عنوان «مکالمات هفتنفره»، در قالب گفتوگوهای خیالی میان هفت دوست دانشمند از مذاهب مختلف، حُسن مدارا را به نمایش گذاشته است.
از جان لاک نیز بهعنوان مدافع پرآوازه «مدارا و تساهل» میتوان یاد کرد. او با اثر معروفش «نامه درباره تساهل» سیاست سانسور و سرکوب را غیرمؤثّر انگاشته و از نظر اخلاقی زیان بار معرفی کرده است. دفاعیه پیر بیل، نویسنده تبعیدی فرانسوی در هالند را نیز درباره «مدارا» میتوان واجد اهمیت تلقی کرد. او در رساله «در باب مدارای عمومی» گفته معروف در آئین مسیح یعنی «آنها را وادار کنید داخل شوند» را مورد انتقاد قرار داده، آن را بهمثابه نقطه مقابل «آزادی وجدان» نکوهش کرده و تهدید جدی در برابر حق «آزادی بیان» خوانده است.
آیا شما اصالت را در سرشت انسانی، به خشونت و درگیری میدهید یا به تساهل و مدارا؟ به عبارتی، آیا انسان برای تنازع بقا ناچار است پیوسته در جنگ و منازعه باشد یا اساسا تمایل به برقراری رابطه با دیگران دارد؟
اشراق: به گمان من سرشت انسان در خشونت خلاصه نمیشود؛ اگر چه خشونت در نوع بشر ذاتی است. بررسیهای باستانشناسانه با وجود اینکه از درگیریهای خشونتبار بشرِ پیشاتاریخ حکایت میکند، اما غریزه صلحجویی آدمی نیز بهعنوان ویژگی اساسی مورد تأیید واقع شده است. یافتهها نشان دادهاند که انسانها در «وضع طبیعی» در حال ستیز دایمی یا ترس همیشهگی زندهگی نکردهاند. از همین رو آنها در حالت طبیعی توافق کردهاند که «جامعه مدنی» به وجود آورند؛ جامعهای که در منظومه اندیشه سیاسی آن «رضایت» جایگاه دارد. نظریه «قرارداد اجتماعی» نیز این اندیشه بنیادی را عرضه میدارد که همه حکومتها اختیارات و صلاحیتهای خود را از «رضایت مردم» میگیرند و حکمران حق ندارد مستبدانه و خودکامانه فرمانروایی کند؛ مفهومی که دیدگاههای توماس هابز و امثال او را زیرِ پرسش میبرد. این چیزی است که با تساهل و مدارا ارتباط منطقی دارد. نظریه تساهل و مدارا از جمله دستاوردهای نظری و عملی جامعه بشری است. ریشههای این نظریه در جهان معاصر را باید در دوران رنسانس و سدههای پس از آن جست. جان لاک از نخستین فیلسوفانی است که به نگارش رساله مستقل در این باره پرداخته است. وی در این رساله کوشیده است افزون بر تبیین دلایل و چرایی لزوم برخورد متساهلانه حاکم مدنی با فرقههای مختلف، دامنه تساهل و سازوکارهای بسط آن در حیات اجتماعی را تشریح کند. از این رو تأکید میکنم که تنازع بقا، توجیه برتریطلبیهای انسانهایی است که مزیّت مدنی و اخلاقی مدارا را درک نمیکنند و از بحث همزیستی مسالمتآمیز بیگانهاند.
شایان ذکر میدانم که ایمانویل کانت از فیلسوفان نامآور دوران مدرن، حدود دو قرن پیش به وجود «صلح پایدار» میان انسانها معتقد بود و اثری فاخر تحت همین عنوان را ارائه کرد که بعدها در حوزه سیاست بینالملل استفاده شد. در تمام آثار کانت، ارتباط منسجمی میان اخلاق، خرد نظری و سیاست وجود دارد. همین امر در مورد رساله «صلح پایدار» نیز صادق است. پیشفرض فلسفی کانت در این اثر این است که خرد نظری بر پایه تجربه نمیتواند تمام حوزههای معرفت و شناخت آدمی را پوشش دهد؛ بلکه نیازمند اصول خرد عملی و اخلاق است که مستقل از تجربه باشد. او در عین حال، شرور بودن انسان را به رسمیت میشناسد؛ اما معتقد است که با کمک اخلاق و خرد عملی نهفته در ذات بشر، میتوان از این نزاعها دوری جست و به این درگیریها پایان بخشید.
آیا این درست است که میگویند صلح؛ عبارت از وقفهای است که میان دو جنگ برقرار میشود؛ یا جنگ عارضهای است که در مسیر تمدن انسانی دستانداز ایجاد میکند؟
اشراق: به نظر من در تاریخ تمدن بشر، صلح «وضع اولی» و جنگ «وضع عارضی» است. اگر چه برخی از تقابل میان طبیعت و فرهنگ و درگیری میان انسانها با یکدیگر سخن گفتهاند؛ اما از همان آغاز تاریخ، اروس (عشق) وجه مهمی از وجود آدمی به شمار آمده است. این در حالی است که همیشه نویسندگان و فیلسوفان از جنگ و صلح گفتهاند و در زمان ما چهرههای برجسته مانند تولستوی، رومن رولان، برتراند راسل، گاندی و نلسون ماندلا از صلح دفاع کردهاند. اما این مهم است که در دوران مدرن، به صلح نه بهعنوان وضعی که در آن جنگ وجود ندارد، بلکه بهعنوان «حق بشر» و وضعی که باید با پیشرفت خرد به وجود آید، اندشیده شده است. به گمان من؛ باید به پیشرفت خرد اعتقاد داشته باشیم و تحقق صلح را مقتضای این پیشرفت بدانیم. البته، منکر پدیده جنگ نیز که یک واقعیت است نبود، اما راه توأم با فضیلت برای بشر راهی است که باید به صلح بینجامد. پیداست که عموم مردم و دوستداران صلح، بیشتر از آن جهت با جنگ مخالفند که در آن غیرنظامیان و زنان و مردان و کودکانی که در جنگ شرکت ندارند، کشته میشوند و شهرها و بناهای تاریخی ویران میگردند و فکر میکنند که اگر برپاکنندگان جنگ، از آثار زشت و مصیبتبار جنگ خبر داشتند از آن پرهیز میکردند. به عبارت دیگر، جنگ را به نادانی نسبت میدهند و توماس هابز نیز بر این اعتقاد بوده است. به نظر من جنگ به تمدن کمک نمیکند، ابعاد ویرانگر آن هزینه اصلاح جهان را بسیار بالا میبرد و آسیبهای جبرانناپذیری را برای جوامع به بار میآورد. در صورتی میتوان از ارزشهای صلح و مدارا چشم پوشید که مهر و دوستی و امید یکسره مغلوب کین و دشمنی و نومیدی شده باشد. ولی به نظر نمیرسد که نابردباریها، درگیریها و کشمکشهای آدمیان هرگز به غلبه قطعی کین بر مهر بینجامد و به این جهت این «امید» میتواند محفوظ باشد که آدمی از گذرگاه سخت و تنگنای قهر کنونی بگذرد و جهان سرشار از مدارا و تساهل پدید آید.
برای ترویج تساهل و مدارا آیا باید به سراغ دین رفت و از آن کمک گرفت، یا آموزههای انحصارگرایانه دینی و مذهبی سبب شکافهایی میشود که به نزاع و درگیری میانجامد؟
اشراق: در مورد نسبت دین و تساهل، برداشتهای متنوع ارائه شده است. به همین جهت نمیشود روایت یگانه، غیرتاریخمند یا منتزع از زمینههای اجتماعی و فرهنگی آنها را مطرح کرد؛ زیرا دین تنها محتوای نظری نیست، بلکه ابعاد متنوع تجربه بشری را نیز شامل میشود. برای پرداختن به این بحث، تحلیلگران افزون بر عاملهای دیگر، نقش زمینههای اجتماعی-فرهنگی، انگیزهها و گرایشهای عاملهای انسانی در این عرصه را پررنگ به شمار میآورند؛ زیرا دین را مجموعهای از مفاهیم انتزاعی نه، بلکه آموزههای زمانمند و به قول آرمسترانگ «بهشدت اجتماعی» تلقی میکنند که در بدهوبستان با تحولات اجتماعی و فرهنگی جنبههای بالقوه همخوان با آنها شکوفا میشود و ارزشگذاریهای خود را هماهنگ میکند. بنابراین از آنجا که دین مانند دیگر پدیدارهای فرهنگی و اجتماعی برای دادوستدهای متنوع مساعد است، زمینه این را دارد که در رابطه با قُرب و بُعد قدرت، «مفروضات بنیادین» آن را توجیه و «هسته سخت» خود را محافظت کند.
بهصورت مشخصتر میتوان گفت، در صورتی که گفتمان دینی در «میدان قدرت» قرار گیرد، مرزبندی مینماید و خود و دیگری را بربنای سلسلهمراتب مطرح میکند؛ اما اگر اصل را بر ارزشهای اخلاقی و معنوی زیستن بگذارد، بدون شک از جاذبههای تسامح برخوردار میشود و نوعی احترام متقابل میان «من» و «دیگری» را صحّه میگذارد. به همین جهت در صورت نخست بحث «من استعلایی» برخاسته از استبداد مفهومی پیش میآید، خشونت میآفریند و به قول مارکس «اندوه واقعی» به بار میآورد و در صورت دوم، از آنجا که لطافت معنوی اصیل شمرده میشود، دین همچون «مذهب عشق» خود را ابراز میکند، احترام میانفرهنگی محتوای آن را تشکیل میدهد و خشونت ساختاری پا نمیگیرد.
شایان ذکر است که اگر دین شامل مجموعهای از ارزشهای قدسی تکآوا تلقی شود و از ویژگیهای قراردادی و بینالاذهانی بیگانه باشد، غموض و تعصب به بار میآورد و مجالی به مدارا، همپذیری و دیگرنوازی باقی نمیگذارد؛ زیرا هویتسازی میکند و میان و «خود» و «دیگری» نهتنها تفکیک به وجود میآورد که بحث برتری و فروتری را به هوای بازگشت به روزگار اسطورهای غلبه شهر خدا دامن میزند.
سراغ دین رفتن برای ترویج تساهل و مدارا، نشاندهنده این واقعیت است که کارکرد دین در رابطه با تساهل یا خشونت یکسویه نیست. ادیان گاه مشروعیتبخش خشونتها و گاه منافی آنها بودهاند. به همین جهت توصیه میشود که برای تحلیل متون و آموزههای دینی و تسانخ آنها با تساهل و خشونت، میبایست به سراغ زمانه و زمینههای مربوط به آنها رفت و از تحلیل مناسبات تجربههای دینی و استراتژیهای خشونت غافل نشد.
خشونت با وجود اینکه با روایت بازگشت به گذشته در کسوت امر دینی در جوامع نمایان شده است، اما این مسئله موجب نمیشود که خشونتهای هولناک سیاسی، نژادی، قومی، جنسیتی و ایدئولوژیهای غیردینی نادیده گرفته شوند. به همین جهت نمیتوان در قالب روایت کلان از رابطه قطعی تساهل یا خشونت و دین و همچنان «تساهل یا خشونت ناب دینی» سخن به میان آورد؛ زیرا در جهان اجتماعی همه چیز انسانی، اجتماعی و مرکب است. آموزههای تساهل و خشونتآمیز نیز اگر تأیید اجتماعی نیابند و بستری رشد پیدا نکنند، منسوخ میشوند. رابطه دین با تساهل یا خشونت پیش از اینکه سراسر الاهیاتی باشد، از جنبههای جامعهشناختی و ژئوپولیتیک نیز برخوردار است. از نظرِ من آموزههای دینی همواره در بستر اجتماعی و تاریخی از نو صورتبندی میشوند، به همین جهت صورتبندی تاریخی و اجتماعی این مسئله را مهم میشماریم و تحلیلهایمان را در همین چارچوب در نظر میگیریم.
آیا وجه غالب در تاریخ اسلام منازعه میان فرقهها و مذاهب و دستگاههای قدرت بوده است یا صلح و همزیستی؟
اشراق: به گمان من تاریخ تمدن اسلامی نشاندهنده این است که هم فرقههای مذهبی در واگرایی با یکدیگر قرار داشته و نیز دستگاههای قدرت غرق استبداد و ناکارآمدی بوده و همزیستی اجتماعی را که ثبات و توسعه را به ارمغان آورد، نتوانستهاند عینیت بخشند، بهویژه اینکه تغییر در جنس قدرت از فیزیکی به اقتصادی را نتوانستهاند فهم نمایند. از همین رو در مسیر انحطاط گام برداشته و اینک که موجهای سوم و چهارم قدرت (اطلاعات و ارتباطات) تجربه میشوند، نیز به جز اینکه مصرفکننده باشند نقشی در تولید آن ندارند. بنابراین رکود تمدن اسلامی و عقبماندگی مسلمانان، آسیبهایی به شمار میروند که از درون جامعه اسلامی پدید آمده و درونساختاری به شمار میروند. آسیبهای درونی که با مبانی اندیشهای، تغییر در نگرشها و مبانی رفتاری و عملکردی حکام، فرقهها و مردم مربوط شدهاند.
آیا تمدن کنونی در دنیای معاصر، دستاوردهایی در زمینه تساهل و مدارا دارد که برای جوامعی مثل افغانستان به کار آید؟
اشراق: باید بگویم که هویت تمدنها خاکستری است، به این معنا که یکسره سیاه یا سفید نیست. به همین اساس در تاریخ، تمدنی را سراغ نداریم که در تولد، رشد و شکوفایی خود وامدار سایر تمدنها نباشد. با توجه به آموزههای بینامتنیت، میتوان یک تمدن را بهمثابه یک متن و گفتوگوی آنها را بهعنوان «تعامل میانمتنی» در نظر گرفت و مطرح کرد که متن نویسنده ندارد، مؤلّف پیش از آنکه آفریننده متن باشد، قرائتکننده آن است. از این رو میتوان مطرح کرد که تمدن کنونی در دنیای معاصر در کنار دستاوردهای زیاد دیگر در پهنه تساهل و مدارا پیشرفتهای قابل ملاحظه دارد و میتواند برای جوامع نیازمند تساهل و مدارا منبع خوبی برای بهرهگیری باشد. بدون شک در حوزه تمدن معاصر در زمینههای نظریهپردازیها، تولید متون و تجربههای عملی برای به ثمر نشستن هنجارهای تساهل و مدارا، گامهای بلندی برداشته شده است. از همین رو میتوان گفت برای افغانستان که همه زیربناهای آموزشی و فرهنگی آن در حال فروپاشی است و در تولید دانش مربوط به تساهل و مدارا نقشی چندانی ندارد، بهرهوری از دستاوردهای جهانی مربوط به فرهنگ تساهل و مدارا ضروری و واجد اهمیت است. البته با توجه به این نکته ظریف که متنها باهم قیاسناپذیرند و روایتها نیز همهزمانی و همهمکانی نیستند، از همین رو شکوفا شدن مفاهیم برای جوامع انسانی مشخص با توجه به اولویتهای فرهنگی و اجتماعیشان تجربه میشوند. ضروری به نظر میرسد که اندیشمندان و روشنفکران افغانستان با توجه به اصل آموزه بینامتنیت، حضورشان در روند «تعامل میانمتنی» را برجسته نموده و برای طرح و جااندازی روشمند تساهل و مدارا که از پایههای مهم ارزشهای حقوق بشر، فرزانگی در مناسبات اجتماعی، حیات صلحآمیز و رشد اقتصادی و اجتماعی به شمار میروند، برای افغانستان تلاش کنند.
منبع: روزنامه هشت صبح
لینک:
https://8am.media/fa/interview-with-seyyed-hossein-eshraq-political-tribalism-threatens-the-logic-of-tolerance/
نظر شما