کتاب عقل، عشق و ویرانی: تاریخ مفهومی ایدئولوژی پاکستان نوشته ندیم فاروق پراچه، مداخلهای فکری و نافذ در برابر اسطورهسازی رایج درباره هویت ایدئولوژیک پاکستان است. پراچه نشان میدهد که ایدئولوژی پاکستان نه برآمدهای طبیعی از بنیان فکری کشور، بلکه آموزهای تحمیلی است که عمدتاً در دهه ۱۹۷۰، زیر سایه ژنرال ضیاءالحق، تثبیت شد؛ تلاشی برای وحدتبخشی به جامعهای چندپاره، از طریق روایتی واحد، و اغلب انحصارطلب، از اسلام و ملیگرایی. پراچه با تحلیل دقیق سه متفکر تأثیرگذار—سِر سید احمد خان، علامه محمد اقبال و مولانا ابوالاعلی مودودی—نشان میدهد که چگونه قرائتهای گزینشی از آثار آنها، بعدها برای تعیین آنچه پاکستان باید باشد، به کار گرفته شد؛ در حالیکه این خوانشها اغلب با میراث فکری واقعی آن متفکران در تضاد بودند.
ترسهای استراتژیک جناح: دیدگاهی واکنشی، نه ذاتی
پراچه در آغاز، این فرض اساسی را زیر سوال میبرد که ایده پاکستان از دل آگاهی فرهنگی مسلمانان هند به طور طبیعی برخاسته است. او تأکید میکند که خود محمد علی جناح اذعان کرده بود که ملیگرایان هندو از نخستین کسانی بودند که در دهه ۱۹۲۰ ایدهی جدایی دولتهای هندو و مسلمان را مطرح کردند. برای جناح که در ابتدا به وحدت هند باور داشت، این تحولات به بازبینی ریشهای دیدگاهش انجامید.
پراچه مینویسد که پاکستان نه حاصل جوهرهای فرهنگی و مرموز، بلکه پروژهای واقعگرایانه و واکنشی بود؛ ناشی از تنشهای فزاینده میان هندو و مسلمان و بیم از حاشیهنشینی سیاسی. جناح از آنچه ملیگرایی هندو میتوانست بشود، هراس داشت—ترسی که دههها بعد با ظهور حزب بیجیپی و هندوتوا تحقق یافت. از دید پراچه، ایجاد پاکستان گرچه واکنشی بود، اما دوراندیشانه نیز بود.
قطعنامه اهداف: نیت مدرنگرایانه، سرنوشت اسلامگرایانه
یکی از بحثبرانگیزترین دیدگاههای پراچه، بازخوانی او از قطعنامه اهداف ۱۹۴۹ است؛ سندی که اغلب آغازگر اسلامیزه شدن پاکستان دانسته میشود. برخلاف تصور عمومی، پراچه معتقد است که این قطعنامه نه نقشهای برای تئوکراسی، بلکه سازشی سیاسی بود: تلاشی برای تضعیف سیاستهای قومی و جذب گروههای اسلامگرا از طریق معرفی نمادین اسلام—بیآنکه ماهیت سکولار حکمرانیِ مدنظر جناح را دگرگون کند.
پراچه اصرار دارد که اگر جناح زنده بود، این قطعنامه چهرهای کاملاً متفاوت میداشت. او این سند را نه آموزهای دینی، بلکه بیانی از نوعی ناسیونالیسم مسلمانِ مدرن میداند—ایدئولوژیای ترکیبی که میکوشید میان هویت فرهنگی اسلامی و مدل حکومتی مدرن و کثرتگرا، تعادلی برقرار کند. از این منظر، پراچه میان مدرنیسم اسلامی و اسلامگرایی افراطیِ بعدی، مرز روشنی ترسیم میکند.
۱۹۷۱ و چرخش ایدئولوژیک
پراچه استدلال میکند که تجزیه پاکستان شرقی در سال ۱۹۷۱، ضربهای بنیادین بود که مسیر ایدئولوژیک کشور را تغییر داد. دو روایت از دل این بحران شکل گرفتند: یکی بر نیاز به هویت اسلامی قویتر برای وحدتبخشی به جمعیتی متکثر تأکید داشت؛ دیگری، سرکوب خودمختاری قومی و زبانی را عامل شکست دانسته و خواستار فدرالیسم و تمرکززدایی شد.
پراچه معتقد است این هراس درونی، بهویژه در میان نخبگان نظامی و بوروکراتیک، بود که کشور را به سوی روایت اول سوق داد. این روند سرانجام در دوران حکومت ضیاءالحق به اوج رسید، دورانی که دین به ابزاری برای سرکوب تنوع و تقویت فرقهگرایی بدل شد. از دید پراچه، «ایدئولوژی پاکستان» نه در ۱۹۴۷، بلکه در این دورهی پس از ۱۹۷۱ شکل نهایی یافت.
سِر سید احمد خان: خاستگاه عقلگرایانه
پروژه مدرنگرایانه سِر سید، اولین پایه تحلیل فکری پراچه است. سِر سید، بنیانگذار نهضت علیگر، میکوشید تا اسلام را با علم و عقلانیت آشتی دهد. او تفاسیر استعاری از قرآن ارائه میداد و سازگاری آن با دانش مدرن غربی را تبلیغ میکرد. پراچه او را نمونهای اولیه از مدرنیسم اسلامی میداند: مؤمن به دین، اما بیاعتماد به جزمگرایی و ظاهرگرایی.
با این حال، پراچه اشاره میکند که میراث سِر سید بعدها توسط گروههایی مانند پرویزیها تحریف یا مصادره شد. اگرچه او سِر سید را پیشقراول این گروهها نمیداند، اما او را در چارچوب سنتی فکری مینشاند که عقلگرایانی را دربر میگرفت که بهرغم تفاوت در روش و دقت علمی، در رد جزمگرایی اشتراک داشتند.
اقبال: شاعرِ متناقض
اگر سِر سید عقلگرای مدرن بود، اقبال از نظر پراچه، دیالکتیکپردازی شاعرانه و متغیر بود. اقبال از ناسیونالیسم مدرن و فلسفه آلمانی و مارکس آغاز کرد، سپس به سوی پاناسلامیسم و تصوف رفت، و در نهایت به این باور رسید که شهود و احساس از عقلانیت برترند.
پراچه معتقد است که نثر فلسفی اقبال، یکدستی ندارد و دچار تناقضگویی است؛ اما اشعار او بسیار تأثیرگذار بودند و همین وجه شاعرانه است که میراث واقعیاش را شکل داد. پس از مرگ او، روایتهای گوناگونی از اقبال ساخته شد: چپگرایانی چون فیض او را مصادره کردند، حکومت ذوالفقار علی بوتو او را صوفی ناسیونالیست معرفی کرد، و سرانجام حکومت ضیاء او را ایدئولوگ اسلامگرا جلوه داد.
در روایت پراچه، ابهام و سیالیت اقبال، زمینهساز این مصادرههای متناقض بود. اما او تأکید دارد که اقبال هیچگاه ایدئولوگ نبود—او شاعر بود، نه فیلسوف سیاسی.
مودودی: ایدئولوگ واقعی—و انتقام او
مولانا مودودی، بنیانگذار جماعت اسلامی، سومین و اثرگذارترین شخصیت در مثلث پراچه است. برخلاف اقبال، مودودی متفکری نظاممند بود که چارچوبی دقیق برای حکومت اسلامی مبتنی بر حکومت الهی (حاکمیت خداوند) ارائه کرد. طنز ماجرا آنجاست که مودودی با تشکیل پاکستان مخالف بود، زیرا آن را شبیه نسخه سکولار و مسلمانِ ترکیه آتاتورک میدانست.
اما پس از تشکیل پاکستان، بهویژه پس از ۱۹۷۱، اندیشههای مودودی در میان طبقه متوسط شهری و ارتش نفوذ یافت. پراچه این روند را «انتقام مودودی» مینامد: ساختار ایدئولوژیک پاکستان به مرور شبیه مدلی شد که مودودی ترسیم کرده بود—با آنکه در کتابهای درسی رسمی، نامی از او نبود.
پراچه در تحلیل خود، به پارادوکسی تاریخی اشاره میکند: مردی که با پاکستان مخالف بود، به یکی از تأثیرگذارترین ایدئولوگهای آن بدل شد و سرنوشت فکری کشور را حتی پس از به حاشیه رانده شدن سیاسیاش شکل داد.
نتیجهگیری: ابداع شکننده ایدئولوژی
کتاب عقل، عشق و ویرانی اسطوره «ایدئولوژی واحد پاکستان» را از هم میپاشد. پراچه نشان میدهد که چگونه میراثهای مدرنگرایانه، شاعرانه و ایدئولوژیک بعدها با فشار و گزینش، به روایتی واحد فرو کاسته شدند؛ روایتی که تنوع قومی، فرقهای و منطقهای را زیر سایه یک هویت اسلامی واحد سرکوب کرد. بهزعم او، این فرایند نه در ۱۹۴۷، بلکه در ۱۹۷۸ آغاز شد.
در بازخوانی پراچه، ترسهای جناح بیپایه نبودند؛ تناقضهای اقبال هرگز حل نشدند؛ و انتقام ایدئولوژیک مودودی، همهگیر بود. این سه خط سیر، کشوری را ترسیم میکنند که نه بر پایه ایدئولوژیای ثابت، بلکه از دل دیدگاههایی متضاد و متغیر درباره هویت، ایمان و قدرت شکل گرفت.
کتاب پراچه، هم نقدی است و هم هشداری: اینکه تصلب ایدئولوژیک، بهویژه هنگامی که بر حافظه گزینشی و هراس سیاسی بنا شود، میتواند وحدت ملی را تضعیف کند، نه تقویت. پاکستان، چنانکه او میگوید، محصول یک ایده نبود—بلکه حاصل ایدههای بسیار است؛ برخی سرکوبشده، برخی گرامیداشته، و بسیاری همچنان حلنشده.
نظر شما