۲ مهر ۱۴۰۴ - ۱۳:۴۹
چرا ما ملت نشدیم؟

یکی از پرسش‌های اساسی در تاریخ معاصر افغانستان این است که چرا ما هیچ‌گاه نتوانستیم به یک ملت واحد تبدیل شویم.

یکی از پرسش‌های اساسی در تاریخ معاصر افغانستان این است که چرا ما هیچ‌گاه نتوانستیم به یک ملت واحد تبدیل شویم. بیش از یک قرن تجربه­ی دولت‌سازی در اختیار داشتیم، بارها نهادهای جدید ایجاد کردیم و حتی طی بیست سال اخیر با حضور و پشتیبانی گسترده­ی غرب، فرصت‌های کم‌نظیر برای ساختن یک ملت مدرن فراهم گردید. با این همه، نتیجه نه شکل‌گیری یک هویت مشترک، بلکه تعمیق بحران و گسست‌های اجتماعی بود. امروز نیز افغانستان همچنان مجموعه‌ای از وفاداری‌های محلی و پراکنده است تا یک ملت همگرا و متحد.

برای فهم این ناکامی می‌توان به دو اندیشه­ی مهم تکیه کرد. ابن‌خلدون با مفهوم «عصبیت» توضیح می‌دهد که دولت و جامعه­ی سیاسی تنها زمانی پایدار می‌شوند که همبستگی اجتماعی از سطح قبیله فراتر رفته و به سطح ملی برسد. شریعتی نیز بر ضرورت «خودآگاهی تاریخی و فرهنگی» تأکید دارد و به این باور است که هیچ ملتی بدون شناخت گذشته و هویّت مشترک خویش نمی‌تواند به انسجام برسد. این دو خط سرخ در این مقاله دنبال می‌شوند تا نشان داده شود که چرا افغانستان ملت نشد و چه شرایطی برای آینده لازم است.

ملت‌سازی در افغانستان را باید در چارچوب تاریخ سیاسی و اجتماعی این سرزمین فهمید. پیدایش افغانستان مدرن بیش از آن‌که محصول روند طبیعی باشد، نتیجه­ی فشارهای ژئوپلیتیک قرن نوزدهم و به‌ویژه رقابت‌های موسوم به «بازی بزرگ» میان بریتانیا و روسیه بود. قدرت‌های استعماری مرزهایی ترسیم کردند که کشوری به‌نام افغانستان بیشتر به‌عنوان یک منطقه­ی حائل تعریف شد تا یک ملت تاریخی. منطقه­ی حائل سرزمینی است که ارزش اصلی آن نه در نهادها یا جامعه‌اش، بلکه در موقعیت جغرافیایی‌اش به‌عنوان فاصله‌ای میان قدرت‌های رقیب است.

بهترین نمونه­ی چنین مرزگذاری مصنوعی، منطقه واخان در شمال‌شرق افغانستان است؛ نواری باریک و کوهستانی که افغانستان را به چین وصل می‌کند و میان پاکستان و تاجیکستان کشیده شده است. این بخش در اواخر قرن نوزدهم، زمانی که امپراتوری بریتانیا در هند و روسیه تزاری بر سر نفوذ در آسیای میانه رقابت می‌کردند، عمداً به‌عنوان دیوار حائل طراحی شد تا از تماس مستقیم مرزی میان این دو قدرت جلوگیری کند. واخان نه براساس منطق جغرافیا یا نیاز مردم محلی، بلکه صرفاً با محاسبات سیاسی قدرت‌های استعماری پدید آمد. از آن زمان تا امروز، این منطقه به دلیل دورافتادگی و بی‌توجهی دولت‌های مرکزی، کمتر در روند ملت‌سازی جای گرفت و نمونه­ی آشکار از ضربه‌ای است که مرزبندی استعماری به همبستگی ملی وارد کرد. در چنین شرایطی، عصبیت‌ها به تعبیر ابن‌خلدون پراکنده ماندند و به سطح ملی ارتقا نیافتند، و همان‌گونه که شریعتی یادآور می‌شود، نبود خودآگاهی تاریخی مشترک سبب شد هیچ روایت وحدت‌بخشی شکل نگیرد.

افزون بر این، استعمار در سیاست داخلی افغانستان نیز نقش تعیین‌کننده داشت. بریتانیا برای تثبیت نفوذ خود، اغلب به‌جای ایجاد نهادهای ملی فراگیر، بر تقویت یک قوم خاص به‌ویژه پشتون‌ها تکیه می‌کرد تا از طریق آنان بر کل کشور مسلط شود؛ چیزی که بعدها به سنّت «زعامت پشتون‌ها» در تاریخ مدرن افغانستان بدل شد. این سیاست عمداً مانع شکل‌گیری عصبیّت ملی گردید، زیرا وفاداری به یک گروه برجسته می‌شد و سایر گروه‌ها به حاشیه رانده می‌شدند. در عین حال، خود پشتون‌ها نیز از این سیاست بیشترین آسیب را دیدند، زیرا هم بار سنگین مشروعیت ناکام دولت‌های وابسته بر دوش آنان گذاشته شد و هم با مرزبندی‌های استعماری، هویت و یکپارچگی­شان دچار شکاف و آسیب گردید.

این دوپارچگی تناقض تاریخی ایجاد کرد: از یک‌سو احساس وابستگی عاطفی و سیاسی به هم‌تباران آن سوی مرز، و از سوی دیگر نیاز به نشان دادن وفاداری به سایر اقوام افغانستان. این وضعیت بارها در عمل خود را نشان داده است؛ برای نمونه در واپسین روزهای حکومت اشرف غنی، هنگامی که ولایت‌ها یکی پس از دیگری سقوط می‌کردند، او در اوج بحران، پول هنگفتی را به پشتون‌های خیبرپختونخوا کمک کرد. این تصمیم در افکار عمومی افغانستان غیرقابل درک بود، اما بیانگر همان پیوند عاطفی و تاریخی بود که استعمار با سیاست مرزی خود ساخته و تقویت کرده بود. چنین شکاف‌هایی مانع از آن شد که ملی‌گرایی مستقل و فراگیر در افغانستان شکل گیرد.

پس از سقوط طالبان در سال ۲۰۰۱، جامعه جهانی کوشید پروژه­ی ملت‌سازی و دولت‌سازی را در افغانستان به پیش ببرد. میلیاردها دلار هزینه شد، نهادهای تازه شکل گرفتند، انتخابات برگزار گردید و ارتش و پلیس ملی به‌وجود آمد. با این حال، این نظام سیاسی در سال ۲۰۲۱ در یک چشم به هم زدن فرو پاشید. این فروپاشی بار دیگر نشان داد که دولت بدون عصبیت ملی، و جامعه بدون خودآگاهی تاریخی بر پایه­ی سست بنا می‌شوند و در برابر نخستین بحران فرو می‌ریزند.

ناکامی این تجربه دلایل متعددی داشت. نهادهای ساخته‌شده بر پایه­ی کمک خارجی استوار بودند و نه بر حمایت داخلی. فساد گسترده، منابع مالی را از مسیر خود خارج کرد و به‌جای تقویت دولت ملی، شبکه‌های مافیایی و محلی را نیرومند ساخت. توزیع قدرت در داخل دولت به‌جای ایجاد انسجام، به شکل‌گیری «جزایر قدرت» انجامید؛ وزارت‌خانه‌ها و نهادهایی که هرکدام قلمروی خاص خود را داشتند و پاسخگوی هیچ نظام ملی یکپارچه­ای نبودند. از همه مهم‌تر، هیچ گفتمان مشترکی که همه­ی گروه‌های اجتماعی را زیر پرچم یک ملت گرد آورد، شکل نگرفت. این همان چیزی بود که ابن‌خلدون هشدار می‌داد: "بدون عصبیت ملی، هیچ دولتی دوام نمی‌آورد" و همان‌طور که شریعتی می‌گفت: "بدون خودآگاهی تاریخی، هیچ ملتی پدید نمی‌آید".

ناکامی ملت‌سازی در افغانستان را می‌توان در چند محور بنیادین توضیح داد:

  • ساختار قبیله‌ای و محلی که وفاداری‌های محدود را تقویت کرده و امکان شکل‌گیری همبستگی ملی را از بین برده است.
  • نهادهای سیاسی و اداری که هرگز فراگیر نبوده و اغلب به ابزار رقابت‌های محلی و قومی تبدیل شده‌اند
  • مداخلات خارجی که استقلال سیاسی را به‌طور مداوم تضعیف کرده‌اند و دولت‌ها را در چشم مردم به نهادهای وابسته و اجاره‌ای بدل ساخته‌اند.
  • روشن‌فکر ملی که یا حضور نداشت یا نتوانست رسالتی را که شریعتی بر دوش او می‌گذاشت، یعنی ایجاد خودآگاهی تاریخی، به انجام برساند.

تجربه­ی کشورهایی که در ملت‌سازی موفق بوده‌اند نشان می‌دهد که عصبیت ملی و خودآگاهی تاریخی چگونه می‌تواند سرنوشت یک کشور را تغییر دهد. ترکیه پس از فروپاشی عثمانی در معرض تجزیه بود، اما رهبری آتاتورک توانست با ایجاد عصبیت ملی ترکی و اصلاحات نهادی، پایه‌های ملت نوین را بنا کند. ژاپن در قرن نوزدهم با اصلاحات میجی، هم­زمان به سنّت‌های تاریخی خود وفادار ماند و مسیر مدرنیزاسیون را پیمود. حتی کشورهایی چون مالزی و تونس با وجود تنوع قومی و مذهبی، توانستند با ایجاد نهادهای فراگیرتر و تمرکز بر توسعه اقتصادی، نوعی هویّت شهروندی مشترک بسازند. در همه­ی این نمونه‌ها، همان دو عنصر دیده می‌شود: عصبیت فراگیر و خودآگاهی تاریخی.

در افغانستان برعکس، عصبیت‌ها محلی و پراکنده ماندند و چون دولت‌ها نتوانستند ساختارهای مدرن را به قریه و روستا برسانند، هیچ روایت تاریخی مشترکی که بتواند همه را به هم پیوند دهد، به‌وجود نیامد. این همان چیزی است که نشان می‌دهد چرا ملت‌سازی در این سرزمین ناکام ماند.

ملت‌سازی در افغانستان تنها زمانی ممکن است که هم­زمان دو بُعد نظری و عملی در نظر گرفته شود. از دید ابن‌خلدون، عصبیت‌های پراکنده باید به عصبیت ملی ارتقا یابند؛ و از دید شریعتی این ارتقا بدون خودآگاهی تاریخی و فرهنگی مشترک امکان‌پذیر نیست. نخستین گام، بازتعریف هویت ملی بر پایه­ی شهروندی برابر است؛ یعنی فرد افغان پیش از هر چیز شهروند یک دولت است، نه عضو یک قبیله. این تغییر باید در آموزش و رسانه نهادینه شود تا نسل تازه با روایت‌های مشترک از تاریخ و فرهنگ پرورش یابد.

گام بعدی، ایجاد نهادهای فراگیر است که به همه­ی مردم فرصت مشارکت بدهند و روابط سنّتی قبیله‌ای را جایگزین کنند. انجمن‌های صنفی، شوراهای محلی و اتحادیه‌های مدنی می‌توانند ابزار گذار از زور و نسب به قانون و مشارکت مدنی باشند. هم­زمان، بازخوانی عقلانی و شهری از دین، به‌ویژه فقه حنفی تاریخی می‌تواند دین را دوباره به ستون مدنیّت بدل کند و از قفس قبیله‌ای رها سازد.

در کنار این اصلاحات نهادی و فرهنگی، افغانستان باید وابستگی خود را به قدرت‌های خارجی کاهش دهد و به‌سوی اقتصاد مولّد گام بردارد. رشد کشاورزی مدرن، صنایع کوچک و صنعتی‌سازی ملی و نیز ملی‌سازی منابع طبیعی می‌تواند پیوند تازه میان شهر و قریه ایجاد کند و به شکل‌گیری عصبیت ملی و اقتصادی فراگیر کمک نماید.

در نهایت، این گذار بدون نقش روشنفکران ممکن نیست. آنان وظیفه دارند که آگاهی تاریخی و فرهنگی را در جامعه بیدار کنند، روایت‌های وحدت‌بخش بیافرینند و میان تجربه­ی تاریخی و آینده­ی مدنی پل بزنند. روشنفکران در این مسیر باید همان نقشی را ایفا کنند که شریعتی به آن باور داشت: "پیوند دادن مردم با گذشته، حال و آینده".

افغانستان بارها پروژه­ی ملت‌سازی را آغاز کرده، اما هر بار ناکام مانده است. دلیل این ناکامی روشن است: عصبیت‌ها هرگز به سطح ملی نرسیدند و خودآگاهی مشترک هیچ‌گاه شکل نگرفت. ابن‌خلدون از ضرورت عصبیت سخن می‌گوید و شریعتی بر اهمیت خودآگاهی تاریخی تاکید دارد؛ هر دو در مورد افغانستان صادقند. تا زمانی که این دو عنصر فراهم نشود، هر دولتی شکننده خواهد بود و هر پروژه­ی ملت‌سازی محکوم به تکرار شکست‌های گذشته است.

و تو ای هم‌وطن، چه در گوشه­ی مغازه کوچک، چه در دفتر کاری شلوغ، چه پشت میز دانشگاهی نیم‌سوخته، و یا شاید آن دختر شکسته‌ای که تمام آینده‌اش به‌وسیله­ی طالبان از او گرفته شده و در گوشه­ی خانه با دردهایش دست‌وپنجه نرم می‌کند، این را به یاد داشته باش: هر بار که به قوم و رنگ و مذهب هم‌وطن خود در این سرزمین می‌تازی، دقیقاً همان هدفی را تحقق می‌بخشی که استعمار برای این سرزمین طراحی کرده بود. این جغرافیای پرتناقض و مرزهای تحمیلی با همین نیت شکل گرفت تا ما را درگیر تفرقه کند. می‌توانی این مسیر را ادامه دهی و چندین سده دیگر هم در همین چرخه بمانی، تا جایی که تمام داشته‌های فرهنگی و اقتصادی‌ات نابود شود و جز سرزمین خشک، کوهستانی و بی‌سرمایه چیزی برایت نماند. یا می‌توانی این واقعیت را دریابی که این راه به ترکستان است و به‌جای تکرار کینه‌های قومی و مذهبی، در پی فهم مشکل و یافتن راهی برای عبور از آن برآیی.

با این حال، آینده هنوز بسته نیست. اگر افغانستان بتواند همبستگی اجتماعی را از سطح قبیله و محله به سطح ملی ارتقا دهد و خودآگاهی تاریخی و فرهنگی مشترکی ایجاد کند، امکان ساختن یک ملت واحد فراهم خواهد شد. راه دشوار است، اما تجربه­ی دیگر کشورها نشان می‌دهد که ملت‌سازی ممکن است، به شرط آن‌که بر پایه­ی همبستگی درونی و آگاهی مشترک بنا گردد.

منبع: روزنامه هشت صبح

لینک:

https://8am.media/fa/why-didnt-we-become-a-nation

کد خبر 25119

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 0 =