سنّت و تجدّد؛ از پربسامدترین واژهها در ادبیات سیاسی و اجتماعی منطقه ماست. این دو واژه به یک رویداد بزرگ دلالت دارند. به کشمکشی سنگین و ژرف میان دو کشش، دو نیرو، دو جریان جاذبه که میدان گرانشی متفاوتی دارند. در یکطرف کشش نو شدن است به سنّت طبیعت، به سنّت تاریخ و به سنّت جهان. کششرهایی از سنگینی پوستهها و فسیلها، کشش نوزایی و رستاخیز تمدنی که مستلزم پوستانداختن و آرایشینو یافتن است. در سوی دیگر، کشش ایستادن، مقاومتکردن و دفاع از برج و باروی چند هزارساله سنّتها، عرفها، دیدگاهها و سبکزیستی با ریشههای دور و دراز. این کشاکش بیش از یک سده است که جریان دارد و توان فراوانی را به فرسایش رسانده و هنوز به سرانجام خود نرسیده است. در بسیاری دیگر از کشورهای جهان نیز این درگیری اتفاق افتاده است. از هند تا ژاپن، از ترکیه تا شمال افریقا و بسیاری مناطق دیگر. هرچند در بسیاری از این مناطق، پیروزی نهایی از آنِ تجدّد بوده و سنّتها راهی به تداوم حیات خود نیافتهاند، جز با جامه ی کهنه از دوش افکندن و تن به بازسازی خود دادن.
در این کشمکش؛ هم سنّت و هم تجدّد زرادخانههای ویژه خود را داشتند؛ در خاکریزهای خاص خود سنگر گرفته بودند و تمام رزمافزارهایی را که در اختیار داشتند به کار بستند. یکیاز استوارترین سنگرهای سنّت در برابر تجدّد، نهتنها در افغانستان بلکه در تمام کشورهای منطقه، مدارس و آموزشگاههای کهنی بهنام مدارس دینی بودند. این مدارس؛ در دنیای پیشامدرن، کارایی نسبتاً قابل قبولی داشتند. زیرا به نیازهای زندگی نهچندان پیچیده آن دوران پاسخ میگفتند و افزونبر گشودن گره از مشکلات حقوقی مردم در قالب فقه، به نیازهای اخلاقی و معنوی جامعه نیز تاحدودی میپرداختند. هرچند حوزه ی اخلاق عمدتا در اختیار خانقاهنشینان بود و مدرسه و خانقاه همیشه با یکدیگر بر سر مهر نبودند. دولت داری و دیوانسالاری کهن، بر روال دیگری سیر میکرد و سنّت دولت داری، رسم و آیین خاص خود را داشت؛ تا جاییکه داشتن سواد و دانش رسمی برای بسیاری از شاهان و امپراطوران الزامی نبود و از اینرو چندان وامدار آموزش مدرسی نبود؛ جز درحدی که قاضی و مفتی تربیت کند، یا واعظ و خطیبی که درازای عمر پادشاه را از خدای بطلبد. اما مدرسه سودای مشارکت در قدرت را نداشت و به قلمرویی که جامعه و حکومت برایش تعریف کرده بود، بسنده میکرد.
تأسیس «دارالعلوم دیوبند» را شاید بتوان نقطه عطفی مهم در تاریخ منطقه ما دانست. زیرا فلسفه وجودی آن، مقاومت در برابر آموزش مدرن و ایستادگی در برابر روند تجدّد بود. یعنی آموزشی جهتدار. آموزشی در خدمت اهداف غیرآموزشی. کاری ایدئولوژیک در قبای دانش و فعالیت علمی. شبکه «مدارس دیوبندی»، هرچند به مرور از مرزهای شبه قاره فراتر رفت و به الگوی مسلط در تمام منطقه تبدیل شد؛ اما مدارسی که بخشی از این زنجیره نبودند نیز به مرور در همان وادی گام نهادند و به سنگرگاه سنّت در برابر نوگرایی تبدیل شدند. هرات که به لحاظ تاریخی در زمینه آموزش، بخشی از شبکه مدارس خراسان و ماوراءالنهر بود و نه از شبکه شبه قاره، در چند دهه اخیر به دنبالهروی از دیوبند روی آورد و جولانگاه مدارس دیوبندی یا شبه دیوبندی از قبیل اخوانی و مودودی و سلفی شد.
در این مدارس؛ تصویری رمانتیک از دنیای قدیم عرضه میشود و آن را دنیایی آرمانی و شورانگیز نشان میدهد که نوعی از قدسیّت ازلی را در تار و پود خود داشته است. براساس دیدگاه رایج در این مدارس، هرچه به دنیای امروز نزدیک میشویم، نه تنها از خیرالقرون فاصله میگیریم، بلکه از خیرالاعصار دور میشویم و بههمان پیمانه از خیرالامم بودن دور میافتیم. عصر نو از نظر متولیان این مدارس، عصری ناهمگون با گذشته به تصویر کشیده میشود که چالشزا و فتنهخیز است و اعتبار دنیوی و ایمان اخروی مؤمنان را یکجا برخواهد افکند. از این رو؛ تشویق جامعه به محافظهکاری و پاسداری از سنّتهای نیاکان به بخشی از رسالت این مدارس تبدیل شد و آموزش دانش، گردآوری معلومات و تلقین و تکرار درسها، همه در خدمت چنین هدفی قرار گرفت. مدرسه دینی، البته تنها نهاد پاسداری از سنّت نبود؛ بلکه جامعه سنّتی نهادهای گوناگونی دارد که محافظ ارزشهای کهن آنند؛ اما نقش مدارس در این کار برجستهتر است؛ زیرا دین در منظومه سنّت جایگاهی کانونی دارد و این مدارس با احراز نمایندگی از دین یا ادعای چنین نقشی، به مرکز فرماندهی نبرد در برابر تجدّد تبدیل میشوند.
مدرسه دیوبند؛ هرچند به هدف پاسداری از سنّت در برابر تجدد پایهگذاری شد؛ اما در آغاز، نقش سیاسی نداشت و تنها به ترویج رویکرد محافظهکارانه خود در سطح اجتماعی بسنده میکرد. ولی با بالا گرفتن تبوتاب استقلال هند از بریتانیا و تقسیم شبه قاره به هند و پاکستان؛ شاخهپاکستانی شبکه «مدارس دیوبندی» به شکل بیپیشینهای به سمت سیاست لغزید و این بار رویکرد سیاسی نیز ضمیمه محافظهکاری اجتماعی شد و نقش مدارس دینی تحولی ماهوی یافت. قابلیت شبکه «مدارس دیوبندی» برای تغییر معادلات سیاسی، نخست در پاکستان آشکار شد و ژنرال ضیاءالحق به شکل آگاهانه و هدفمندانهای از آنها برای تحکیم قدرت خود و تضعیف رقبایش بهره برد. سپساز این مدارس، به عنوان مراکز تأثیرگذار بر افکار عمومی استفاده شد و همزمان به عنوان آموزشگاههایی برای پرورش نسلی از جنگجویان مذهبی متعصب به کار رفت که برآیند آن، ظهور طالبان در افغانستان و سپس تحریک طالبان پاکستان و سازمانهای همانند بود.
تجربه مدارس دینی در پاکستان و افغانستان نشان داد که این مدارس تنها مدرسه بهمعنای کلاسیک آن نیستند. بلکه نقشی چند منظوره دارند و کارشان ترکیبی از درسهای محافظهکارانه با آمادگیهای جنگی است و از این جهت میتوان آنها را «مدرسهپادگان» نامید. این تغییر کارکرد، مفهوم جدیدی به مدارس دینی داد و فاصله آن را با آموزشگاههای مدرن، بهویژه دانشگاهها، بهمعنای رایج و پذیرفته شده در جهان امروز چندین برابر کرد. پیش از آن نیز نسبت مدرسه دینی و محیط آکادمیک که در ایران به نام حوزه و دانشگاه خوانده میشوند، در بسیاری از کشورهای اسلامی محل پرسش بود و متخصصان به این فاصله، التفات داشتند.
کار دانشگاه از پایه متفاوت است. هم موضوعاتیکه برای پژوهشهای خود انتخاب میکند، هم متدی که برای آن در پیش میگیرد و هم اهدافی که میخواهد در نهایت تحقق یابد؛ یکسره با کار مدارس دینی فرق دارد. هدف کلی از آموزش دانشگاهی، دستیافتن به دانشهای نو است تا از این طریق وضعیت زندگی انسانها بهبود پیدا کند؛ چه بهبود مادی و چه بهبود روانی. به عبارت دیگر، آموزش دانشگاهی اساسا متمرکز بر واقعیتها و معطوف به زندگی این جهانی است و اولویت آن، کاهش مشکلات و افزایش فرصتها در زندگی مردم است تا به کمک این یافتهها، سطح زندگیشان ارتقا یابد و به رفاه و آسودگیشان کمک برساند. از اینرو، بسیاریاز رشتههای تازه پدید میآید، ابزارهای تازه میسازد، روشهای تازه خلق میکند، پویایی را اصلی مهم میداند و به دانشهای گذشته، تنها در حدّی که به کار امروز بیاید اهمیت میدهد.
مدرسه دینی با فلسفه آموزشی و تربیتی دیگری سروکار دارد. مدارس دینی از آغاز، هیچ ادعایی در زمینه گشودن گره از مشکلات زندگی مادی مردم ندارند، هیچ وعدهای برای بهبود سطح زندگی آنها نمیدهند و هیچ مسئولیتی هم در این زمینه نمیپذیرند. این مدارس ادعا دارند که کارشان محافظت از دین و ارزشهای مذهبی است و میخواهند از این راه، سعادت اخروی و رستگاری آن جهانی را تأمین کنند. چیزیکه نه قابل اندازهگیری است و نه قابل راستیآزمایی است. در جوامع سنّتی، مدارس دینی میدان بازی را در برابر مکتب و دانشگاه میبرند. یکی به این دلیلکه به عکس مدارس دینی؛ کار دانشگاهها را میتوان با سنجش شرایط زراعت، اقتصاد، مدیریت، تجارت، طبابت و سایر عرصههای زندگی ارزیابی کرد و به آنها نمره کامیابی یا ناکامی داد. دوم از این حیث که کار مدرسهها بسیار آسان است، زیرا نه رفتن به میدان و آزمایشگاه، نه انتخاب مواد، نه آزمایشهای طولانیمدت و نه تقلای فراوان برای اثبات فرضیهها و تئوریها را میطلبد.
مدارس عمدتاً دانش محدودی در زمینه یادگیری زبان عربی و معلومات اولیهای از فقه و حدیث و مانند اینها را به شاگردان خود میآموزند که کار بسیار سادهای است. در بالاترین سطح، این توانایی را به طالبین میدهد که به آثار قدما مراجعه کرده و متون کلاسیک را بخوانند و آنچه را که دیگران در گذشته گفتهاند از نو تکرار کنند. در دانشگاه چنین چیزی ارزش ندارد و همه تمرکز بر این است چه کشف تازهای انجام میشود و اینکار چه نقشی در تولید معرفت دارد. در دانشگاه اگر به آثار گذشتگان مراجعه میشود به قصد این است که با نگاه نقادانه کاستیهای آنها و تأثیر ناگوارشان بر زندگی امروزی را کشف کنند و یا اگر چیز مفیدی در آنها یافتند که هنوز کارآیی داشت، با دیگران در میان بگذارند. اما تکرار آنها را مهم نمیانگارند. طبیعی است که در جامعهای سنّتی و ناآشنا با این مسائل، بازار مدارس رونق بیشتری پیدا میکند و بسیاری ترجیح میدهند که راه آسان و کمزحمت را در پیش بگیرند، بدون آنکه راهی برای ارزیابی کار آنان وجود داشته باشد.
آنچه بر رونق مدارس میافزاید؛ این است که در محیطی بحرانزده و فاقد دولتداری مدرن؛ مدارس میتوانند راهی برای ورود به دم و دستگاه قدرت باشند و کسانی که در این مدارس آموزش میبینند، بخشیاز شبکههای نظامی، سیاسی و اقتصادی میشوند و سرانجام جلوی شکلگیری دولت به معنای مدرن آن را میگیرند و جزایری از قدرت را پدید میآورند که در برابر افکارعمومی پاسخگو نیست.
در پاکستان؛ مدارس دینی یکی از بازیگران عمده در انتخابات و زد و بندهای سیاسی هستند و با ائتلافهایسیاسی میتوانند به پیروزی یا شکست جناحهای سیاسی کمک کنند و با این کار، مزد خود را دریافت میدارند و یا از جریانهای سیاسی باجگیری میکنند.
الگویی که مدارسدینی و عمدتا مدارس دیوبندی در پاکستان در نیم قرن اخیر ارائه کردهاند، بسیاری را در افغانستان نیز وسوسه کرد که راه میانبر برای رسیدن به قدرت و ثروت را در پیش بگیرند و از اینجا بود که مدرسهسازی به تجارتی پررونق تبدیل شد و یکی از چندین عامل سقوط دولت بود. طالبان که خود زاده مدارس دینی هستند به مثابه یک صنف اجتماعی توانستند موفق به تسخیر افغانستان شده و همه اقشار و اصناف دیگر را به زیر بکشند.
تجدد و نوگرایی؛ روندی است که میخواهد آموزش مدرن را ترویج کند، دانشهایی را گسترش ببخشد که مستقیما به حال مردم و زندگی آنها تأثیرگذار است و از طریق باسواد ساختن عموم مردم، دانش را از انحصار یک قشر بیرون کرده و راه مشارکت شهروندان را در عرصه عمومی بگشاید و درنهایت دولتداری مدرن را که عامل ثبات و ختم بحرانهای مزمن است، نهادینه کند. مدارس دینی در افغانستان، در نقطه مقابل این روند ایستادهاند و اجازه نمیدهند چنین تحولی رخ بدهد. این مدارس رسالت خود را باز تولید جهان گذشته و حفظ مناسبات کهن میدانند و در اینکار به مهارت ابزارسازی دین مجهزند و در همپیمانی با جریانهایسیاسی و استخباراتی میتوانند تودههای سنّتی را در مسیر اهداف خود بسیج کنند.
سوگوارانه؛ مدارس دینی در هرات در این زمینه تفاوتی از روند کلی مدارس دینی در افغانستان و منطقه ندارند. هرات اکنون در اثر گسترش روزافزون و بیشمار این دست از مدارس، به جولانگاه نیروهای محافظهکاری تبدیل شده است که با پدیدههای نوین در جنگند، عناصر متجدد از آن میگریزند و واعظان عوامگرایش، عزم خود را برای برکندن ریشههای تجدد جزم کردهاند. برخلاف بسیاری دیگر از سرزمینها، در اینا هنوز پرچم سنّت در اهتزاز است و اجازه نمیدهد نسیمی تازه بر این خطّه بوزد و غبار سنگین قرون و اعصار گذشته را از شانههایش بتکاند. آنچه به چشم میآید، آیندهای تاریک است و اوهامِ بازتولید زمانههایدور و از دست رفته است. هرات برای تولد تازه، نیاز به مدارسی دارد که پیشاهنگ تجدّد باشند و نگاهها را از گذشته به سوی آینده بچرخانند.
نویسنده: محمد محق (پژوهشگر مطالعات دینی)
منبع: رادیو نوروز
لینک:
https://radionowruz.com/herat-religious-schools-a-crossroads-of-tradition-and-modernity/
نظر شما