داستان زندگی بازیگر بالیوود؛ از راولپندی تا بمبئی

تقسیم هند در سال ۱۹۴۷، بلراج را از ریشه‌هایش جدا کرد. مانند میلیون‌ها نفر دیگر، مهاجرت کرد و خانه‌ها و خاطرات راولپندی را پشت سر گذاشت. اما در میان زرق‌وبرق پرآشوب دنیای سینمای بمبئی، عطر خاکی پُتهوهار او را هرگز ترک نکرد. او آرزو داشت بازگردد—نه فقط در خاطره، بلکه با تمام وجود.

در شهرهای ما کوچه‌هایی هستند که بوی خاطره می‌دهند. گویی با صدای پای رفتگان زمزمه می‌کنند و قصه‌ها را به کسانی که به اندازه کافی درنگ کنند، نجوا می‌نمایند. برای راولپندی، یکی از این کوچه‌ها در امتداد خیابان عالم‌خان پنهان شده است، که محلی‌ها آن را "پرندوں والی سڑک" (کوچه‌ی پرندگان) می‌نامند. در همین کوچه، در خانه‌ای با پنجره‌های مشبک به سبک "جهروکا" و دری که هنوز واژه‌ی "Welcome"  با رنگ سفید کمرنگ بر آن نقش بسته، بازیگر و نویسنده‌ی نامدار، بلراج ساهنی، سال‌های شکل‌گیری شخصیت خود را گذراند.

به یاد می‌آورم روزهای دانشجویی‌مان را در کالج گوردون راولپندی، زمانی که از در پشتی به خیابان کالج می‌رفتیم، خیابانی پرهیاهو از زندگی، طعم‌ها و قصه‌ها. هتل زم‌زم، سموسه‌های لاهوری، و کباب‌های بساط ستار بخشی از گشت‌وگذارهای جوانی ما بودند. اما فراتر از آن‌ها، خانه‌ی باشکوه در کوچه‌ی پرندگان ما را به سکوتی احترام‌آمیز فرو می‌برد. می‌ایستادیم، به نمای تزیین‌شده‌اش خیره می‌شدیم، و به میراث مردی می‌اندیشیدیم که روزگاری در آن خانه زندگی کرده بود—مردی که نقش‌هایش تپش زندگی مردمان عادی را به تصویر کشید و قلم و حضورش شکل‌دهنده‌ی سینمای پس از استقلال هند شد.

بلراج، متولد سال ۱۹۱۳، تنها چهار سال داشت که پدرش که تاجری پارچه‌فروش بود، ساخت آن خانه را به استادکار ماهری به نام چاچا کریم‌بخش سپرد. این فقط یک خانه نبود؛ نمادی بود از شکوه معماری راولپندی و صمیمیت فرهنگ پُتهوهاری، جایی که هر بزرگ‌تری "چاچا" یا "مامو" و هر زنی "ماسی" یا "باجی" بود.

در سال ۱۹۲۱، زمانی که بلراج هشت ساله بود، شهر را ترسی فراگرفت: خبر شیوع طاعون رسیده بود. مادرش موشی در خانه دید و اصرار کرد که به شهر نیاکانی‌شان، بهیرا، بازگردند—جایی که هنوز "محله ساهنیان" پابرجاست. گرچه زندگی در بهیرا نسبت به راولپندی کسالت‌بار بود، اما آن‌جا بود که بلراج برای نخستین بار با سینما آشنا شد؛ نمایشی با بیوسکوپ، با تخفیف ویژه برای دانش‌آموزان، و توضیحی زنده همزمان با پخش فیلم صامت.

لحظه‌ها، همچون این پرندگان رنگارنگ، در آسمان اوج می‌گیرند و در دوردست‌ها ناپدید می‌شوند، بی آن‌که بازگردند.

شور او به قصه‌گویی در مدرسه پررنگ‌تر شد، به‌ویژه وقتی رمان انگلیسی Rupert of Hentzau  که در برنامه درسی‌اش بود، به‌عنوان نخستین فیلم در سینمای تازه‌تأسیس Rose Cinema  در راولپندی به نمایش درآمد. مدیر مدرسه‌اش پدرش را متقاعد کرد تا اجازه دهد فیلم را تماشا کند—لحظه‌ای سرنوشت‌ساز که شاید چیزی را در درونش بیدار کرد.

از راولپندی، بلراج به لاهور رفت و مدرک کارشناسی ارشد زبان انگلیسی را از کالج دولتی گرفت. در آنجا، علاقه‌اش به ادبیات شکوفا شد و تئاتر او را فراخواند. پس از فارغ‌التحصیلی، مدتی به کسب‌وکار خانوادگی پیوست، اما به‌زودی دریافت که سرنوشتش جای دیگری است. ازدواج کرد و به شانتی‌نکِتن، نهاد آموزشی پیشرو تأسیس‌شده توسط تاگور، پیوست. بعدها به جنبش مهاتما گاندی ملحق شد.

با آغاز جنگ جهانی دوم، بلراج برای کار در بخش هندی بی‌بی‌سی به لندن رفت و از سال ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۴ در آنجا فعالیت کرد. در این دوران، به اندیشه‌های مارکسیستی علاقه‌مند شد. پس از بازگشت به هند، به "انجمن تئاتر مردم هند"  (IPTA) پیوست، حرکتی فرهنگی با روایاتی مترقی و مردمی.

نخستین فیلم مهم او، Dharti Ke Lal، در سال ۱۹۴۶ اکران شد. اما این در Do Bigha Zameen (۱۹۵۳) بود که نبوغش به اوج رسید. با بازی در نقش یک رکشاران، با چنان عمق و تأثیرگذاری، فقر و عزت نفس انسان‌های به حاشیه رانده‌شده را تجسم کرد. او در نزدیک به ۱۳۵ فیلم بازی کرد، از جمله:

Hulchul (1951)، Kabuliwala (1961)، Bhabhi Ki Churiyan (1961)، و Garam Hawa (1973) که پس از مرگش اکران شد.

تقسیم هند در سال ۱۹۴۷، بلراج را از ریشه‌هایش جدا کرد. مانند میلیون‌ها نفر دیگر، مهاجرت کرد و خانه‌ها و خاطرات راولپندی را پشت سر گذاشت. اما در میان زرق‌وبرق پرآشوب دنیای سینمای بمبئی، عطر خاکی پُتهوهار او را هرگز ترک نکرد. او آرزو داشت بازگردد—نه فقط در خاطره، بلکه با تمام وجود.

این آرزو در سال ۱۹۶۲ محقق شد، زمانی که بلراج به پاکستان سفر کرد. از دبیرستانش در لاهور دیدن کرد، در کوچه‌های خاموش بهیرا پرسه زد، و سرانجام سوار اتوبوسی به مقصد راولپندی شد. نام‌هایی آشنا از کنار پنجره می‌گذشتند: خاریان، جهلم، گوجر خان—و او در سکوت، چشم‌اندازهای کودکی‌اش را در آغوش می‌گرفت. در سفرنامه‌اش نوشت:

"چشمانم برای دیدار سرزمین پُتهوهار مشتاق بود. نمی‌توانستم باور کنم که واقعاً تپه‌ها و روستاهایش را می‌بینم. آیا این واقعیت بود یا رؤیا؟ در مدرسه، معلم جغرافی‌مان گفته بود که چنین سرزمینی را "فلات" می‌نامندکلمه‌ای سخت آن زمان، اما اکنون چقدر عزیز، چون کاملاً برازنده‌ی زادگاهم است".

در راولپندی، بلراج دوباره به مکان‌های محبوبش بازگشت—خیابان مال، صدر، باغ کمپنی، توپی راخ، خیابان کالج—و نهایتاً به آن خانه در کوچه‌ی پرندگان رسید. هنوز پابرجا بود، پژواک‌های کودکی‌اش در آن طنین داشت. بر در اصلی، واژه‌ی "Welcome" با رنگ سفید کم‌رنگ، همان که روزی با دست خودش نوشته بود، هنوز دیده می‌شد. چشمانش پر از اشک شد.

لحظه‌ای چنین به نظر رسید که زمان به عقب بازگشته است. بار دیگر در همان آستانه ایستاده بود، جایی که پدرش پس از سفرهای طولانی به استقبالش می‌آمد: "اوئے بلراج، تو واپس آگیا؟"  اما این بار، سکوت پاسخش بود.

او به آسمان نگاه کرد. چند پرنده در بلندی پرواز کردند و در پشت ابرها ناپدید شدند. با خود اندیشید:

"لحظه‌ها، همچون این پرندگان رنگارنگ، در آسمان اوج می‌گیرند و در دوردست‌ها ناپدید می‌شوندبی‌آن‌که هرگز بازگردند".

نویسنده: دکتر شاهِد صدیقی

https://thefridaytimes.com/27-Jul-2025/balraj-sahni-and-the-bird-street-of-rawalpindi

کد خبر 25198

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 1 =