امروز به نظر میرسد که اتحاد جماهیر شوروی طی فرایندی سریع فروپاشید؛ گویی دستهایی این حکومت را از بالا به پایین هل می دادند و با یک تکان کوچک، درهم فروریخت. اما هنگامی که رویدادهای سالهای ۱۹۹۱-۱۹۹۰ را به دقت بررسی میکنیم، متوجه میشویم که بین دو رویداد مهم فروریختن دیوار برلین و «توافقتنامه بلاوژسکی پوشه» زمان زیادی وجود داشت که می توانست به نحوی بر روند مثبت حوادث تأثیر بگذارد.
از زمان فروپاشی شوروی بیش از سه دهه گذشته است، اما تصورات ما درباره این رویداد مهم همچنان در هاله ای از ابهام است. در روسیه، همچنان دو افسانه را با تفاوتهای نه چندان زیاد به عنوان علل فروپاشی مطرح می کنند. افسانه سفید یا مثبت این است که گورباچف مهربان به مردم شوروی آزادی را اعطا کرد و در ازای این آزادی، کشور فروپاشید زیرا حکومت محکوم به سقوط بود. افسانه سیاه این است که گورباچوف نامهربان به واسطه عملکرد احمقانه یا طمع همکاری با امریکا به عروسک خیمه شب بازی تبدیل شد و با همکاری امریکا، اتحاد جماهیر شوروی را نابود کرد تا در جنگ سرد پیروز شود.
به نظر میرسید که فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی تقدیر نبوده، افراد زیادی شاهد آن بودند و توضیح درباره تصویر حقیقی آن چندان سخت نیست. اما، همین نزدیکی به رویداد نامبرده، مانع از درک صحیح واقعه تاریخی می شود. ارزیابی گورباچوف و یلتسین از پروسترویکا و برقراری دموکراسی، هر دو شخصیت را در چشم مردم بزرگ کرده و آنها را عنصر ضروری برای باورهای سیاسی و حتی معیاری برای ارزیابی اخلاقی می پندارند که با تحلیل بی طرفانه چندان سازگار نیست.
ولادیسلاو زوبکوف در مقدمه کتاب «سقوط. فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی» اذعان دارد که در سنین بالاتر حوادث سالهای ۱۹۸۰ تا ۱۹۹۰ را بهتر درک کرده و روند حوادث را به دقت مطالعه کرده است، اما تحقیقات او در آن دوران در سال ۲۰۲۱ منتشر شده است. امروز باورهای ایدئولوژیک و احساسات در رابطه با حوادث آن دوره به حاشیه رفته اند و قادر است دلایل و پیامدهای تصمیمات اتخاذ شده در آن دوران را بهتر ببیند و ارزیابی صحیح تری از تأثیر حوادث بر جریان تاریخی داشته باشد.
نفت و محکوم بودن به نابودی
کتاب «سقوط» را نمی توان یک کتاب بحث برانگیز نامید. به عکس، نویسنده سعی دارد از منظر عقل سلیم، حوادث و رویدادها را کاملاً بیطرفانه توصیف و تحلیل کند. اما بحثها و اختلاف نظرها درباره سالها واپسین حکومت شوروی عمیقاً بر ذهن خواننده روس اثر می گذارد؛ یک توصیف بیطرفانه برای از بین بردن افسانههای رایج است، ضمن اینکه برخی افسانه ها تداعی کننده حضور قهرمانان هستند و برخی افسانه ها دیوهایی را به تصویر می کشند.
افشاگری در یک بحث پرشور اتفاق نمی افتد، بلکه به طور طبیعی، محصول جانبی یک تصویر روشن از رویدادها است. وضعیت X به تصمیم Y میانجامد که در واقع پیامد Z است و در این معادله جایی برای توطئه قدرتهای جهانی یا تقدسگرایی وجود ندارد.
این کتاب بیش از ۴۰۰ صفحه است و حتی بازگویی مطالب آن بیمعنا است؛ کتاب را باید کامل مطالعه کرد تا دستکم متوجه شد که مشکلات امروز از کجا نشأت گرفته اند.
در اینجا به طور خلاصه از افسانه هایی نام میبریم که باعث فروپاشی شوروی شده اند. بیشتر افسانه ها با نام گورباچف گره خورده اند؛ شخصیتی که تصمیماتش بیش از دیگران بر روند حوادث تأثیر گذاشته است. کتاب با شرح ابعاد این اثرگذاری، تصور عموم را درباره میخاییل گورباچف و اینکه کشور در حال زوال به دست او افتاد، به چالش میکشد؛ چالش بعدی این است که رکود ویرانگر و سقوط قیمت جهانی نفت امکان مانور و تصمیمگیری آزاد را از او سلب کردند و گورباچف دست کم موفق شد با رویکردی صحیح، بدون جنگ و خونریزی قضیه را فیصله بدهد.
زوبوک فاکتورهایی را مطرح میکند که تصویری کاملاً متفاوت به خواننده نشان میدهد. اتحاد جماهیر شوروی به رهبری گورباچف، کشوری با مشکلات متعدد، بزرگ و حل نشده بود، اما اقدامات نادرست دبیرکل جدید در کشور، وخامت اوضاع را بیشتر کرد. علاوه بر این، زمانی که گورباچف بر سر کار آمد، موضوع پیوستگی اتحادیه مطرح نبود و تنها در اواخر دوره حکومت او به دستور کار پیوست، که دلیلش ترکیب ناهمگون رفرمها و منفعل بودن رهبر شوروی است.
به نظر می رسید که گورباچف با رابطه وارد کرملین نشده، بلکه صادقانه زحمت کشیده و از پایینترین سطوح دستگاه حکومتی پلکان را بالا آمده و به کرسی حاکمیت رسیده است. اما به طرز عجیبی، او شناخت درستی از ساختار سیستم شوروی نداشت. از همان گامهای نخست او در جایگاه رهبر و طرح ایده تشکیل کمیسیون کاملاً مشخص بود؛ کمیسیونی که از کارشناسان و کارگران تشکیل شده بود، وظیفه کنترل و ارتقای کیفیت محصولات را برعهده داشت. این ایده در راستای برنامه های لنین بود، اما، سرمایه ها را به هدر داد و به کمبود کالا انجامید و طرح نو در همان ابتدا با شکست روبه رو شد.
گورباچف با شکست اولین رفرمها نگرانی به خود راه نداد و به جای آن، برای تجزیه و تحلیل اشتباهات، رویکرد خود را تغییر داد، اما دیگر راه برگشت نداشت. انحلال کمیسیون دولتی کنترل کیفیت وجود داشت، اما رفرمهای اقتصادی که در ادامه انجام گرفتند، آثار مخرب و غیرقابل بازگشتی از خود به جا گذاشتند.
سیستم پولی شوروی تا پیش از آن نیز نامطلوب بود، اما گورباچف ویژگی جدیدی به آن اضافه کرد: غیرقابل کنترل بودن. او اجازه تأسیس بانکهای غیردولتی و موسسات مالی را صادر کرد، تفاوت میان یارانههای غیرنقدی و پول نقد را حذف کرد، اما جرأت نکرد قیمتهای تثبیت شده در زمان برژنف برای تجارت عمده کالا بین شرکتها را درهای تغییر بدهد. اقدامات نامبرده سبب شد که شرکتهای تعاونی در مدتی کوتاه تمام کالاهایی را که با قیمت پایین از کمیسیون دولتی خریداری کرده بودند، در بازار داخلی و خارجی بفروشند و همین مسأله به افزاش تورم و کمبود شدید کالا در کشور انجامید، به نحوی که وضعیت به نسبت سالهای گذشته بسیار وخیمتر شد.
آمار موجود در دوران شوروی چندان قابل اعتماد نیستند، اما زوبکوف موفق به یافتن شاخصها و نمودارهایی شده است که نتایج رفرمهای گورباچف را به خوبی نشان میدهند. در سال ۱۹۸۶ در اتحاد جماهیر شوری ۳ میلیارد و ۹۰۰ میلیون روبل اسکناس چاپ شده است، در سال ۱۹۸۷، رقم ۵ میلیارد و ۹۰۰ میلیون روبل اسکناس، در سال ۱۹۸۸ که رفرمها آغاز شدند، ۱۸ میلیارد و ۳۰۰ میلیون روبل اسکناس و در سال ۱۹۹۱، ۹۳ میلیارد و ۴۰۰ میلیون روبل اسکناس در کشور چاپ شده است. اما قیمتهای رسمی در کشور بالا نرفته است.
این پویایی در کنار قانون خودمختاری سازمانهای دولتی و دیگر اقدامات انجام گرفته که کنترل دولت را بر اقتصاد از بین بردند، یک سوال به ذهن میآورد: آیا اواخر سال ۱۹۸۰ قیمت نفت تا این حد پایین آمده بود؟ واضح است که تغییر قیمت نفت مشکلاتی را به وجود آورده بود، اما، در شرایطی که حکومت تا حد زیادی دست خود را از درآمدهای نفتی شرکتهای خودمختار کوتاه کرده بود و قادر نبود این درآمد را به بودجه مرکزی کشور اضافه کند، بالابردن قیمتها تأثیر در وضعیت موجود داشت؟
گزینه های جایگزین برای خشونت
نویسنده در این کتاب، ضربه نسبتاً مهلکی به چهره و شخصیت گورباچف به عنوان رهبر کشور وارد میکند؛ شخصیتی که هرگز به صندلی ریاست چنگ نزد و اصول دموکراسی را بالاتر از هر چیز عنوان میکرد. گورباچف به دنبال ایده آلهای واقعی و صادقانه بود، اما رویکرد او در رابطه با حکومت و دموکراسی پیچیده به نظر می رسند.
در اصلاحات سیاسی پاییز ۱۹۸۸، گامی شجاعانه برای برگزاری انتخابات آزادانه برداشت که این اقدام او بزرگترین پاکسازی حزبی از زمان استالین به شمار می رود؛ در زمان پاکسازی استالین، بیش از ۸۰۰ هزار نفر از کارکنان دستگاه حکومتی اخراج شدند و بسیاری از دپارتمانها دستخوش تغییر و اصلاح شدند. گورباچف در زمانی این انتخابات را برگزار کرد که رفرمهای اقتصادی شکست خورده بودند و احتمال داشت که احزاب ناراضی به فکر تعویض رهبر بیفتند.
گورباچف حمله ای پیشگیرانه به مخالفان وارد کرد؛ برای او حفظ قدرت مهمتر از عواقب احتمالی چنین اقدام رادیکالی بود. در بحبوحه بحران سخت اقتصادی، رهبر شوروی سیستم حکومتی را به کلی زیرورو کرده و اختیارات خود را به نهادهای عوامفریبی واگذار کرد که افراد به صورت اتفاقی و نه بر اساس توانایی در آن مشغول به کار بودند؛ تمامی این اقدامات در راستای پاسداری و حفاظت از ایده آلهای پروسترویکا و حفظ کرسی رهبری صورت گرفتند.
علیرغم اینکه گورباچف را به عنوان فرشته آزادیبخش معرفی می کنند، او برای پذیرفتن خطرات حاصل از آزادی اعطا شده به مردم، تعجیل نکرد. او حتی از تصمیمگیری برای موضوعات مهم همچون افزایش قیمتها اجتناب می کرد و در هیچ کدام از انتخابات آزاد شرکت نکرد. در سالهای ۱۹۹۰ تا ۱۹۹۱، امتناع او از شرکت در انتخابات آزاد و حفظ مشروعیت دولت مرکزی در اذهان عمومی جامعه شوروی مخاطره برانگیز شد. در آن زمان که جمهوریهای شوروی توسط پارلمانها و رؤسای جمهور منتخب دموکراتیک اداره می شد، گورباچف با توسل به سمت قبلی و اخذ آراء مثبت نیمی از اعضای شورای عالی در کرملین روی صندلی خود نشسته بود.
بی رغبتی گورباچف به بازی بر طبق قوانینی که خود تدوین کرده بود، افسانه دیگری درباره نقش گورباچف در فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در ذهن ما تداعی می کند. این افسانه که تنها آلترناتیو گورباچف برای فروپاشی شوروی، استفاده از خشونت به سبک یوگسلاوی بوده است. اما نویسنده در کتاب «سقوط» پیشنهاد می کند به جای پذیرفتن این افسانه، یک گام به عقب برداریم و تأمل کنیم: اگر بپذیریم که تنها راه برای حفظ جمهوریها در اتحاد جماهیر شوروی اعمال خشونت بوده، اوضاع در داخل کشور به چه صورت درمیآمده است؟
میتوان گفت که گورباچف اتحاد جماهیر شوروی را از ابتلاء به سرنوشتی همچون یوگسلاوی نجات داد و حاضر نشد جدایی طلبان را سرکوب کند. از طرف دیگر، میتوان چنین پنداشت که گورباچف با تنفیذ اختیارات به سران جمهوریها و مشروعیت بخشیدن به اصول دموکراسی و واگذاری مسئولیت انجام رفرمهای اقتصادی به دولت مرکزی، اتحاد جماهیر شوروی را یک گام به خطر «تکرار واقعه یوگسلاوی» نزدیک کرد. علاوه بر این، دولت مرکزی به دلیل ناتوانی گورباچف در تصمیم گیری طی دو سال پایانی حکومت شوروی، قادر به اجرای تنها اختیارات باقی مانده نبود.
در سال ۱۹۸۸، در پریبالتیکا صحبت از افزایش خودمختاری بود و در اکثر جمهوریها، طی چند ماه قبل از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، هیچ جنبش عمومی برای استقلال وجود نداشت. خواست عمومی برای خروج از اتحادیه به ناکارآمدی دولت مرکزی گورباچف برای رفع بحران اقتصادی و منفعل بودن او در حل مشکلات داخلی مربوط بود و ارتباط چندانی با موضوع استقلال قومی و جدایی طلبی نداشت.
حکومت هر چه جلوتر می رفت، بیشتر به ژنراتور ایجاد بینظمی شباهت پیدا میکرد و قادر نبود خود را از این وضعیت خلاص کند. شعارهای ملی گرایانه راحت ترین راه برای آرام کردن مردم بود. در زمانی که گورباچف تصمیم گرفت انتخابات آزاد را در سطح خومختاریهای قومی یا همان جمهوریهای شوروی برگزار کند، شخصاً، نخبگان سیاسی را به میدان فرستاد.
ایالات متحده امریکا بدون توهم
ایالات متحده امریکا در این طوفان شوروی فرصت مناسبی یافت تا تأثیری عظیم بر وضعت کشور بگذارد. سیاستمداران ارشد شوروی عملاً آماده بودند تا به نفع امریکا هرکار انجام دهند؛ قدرت نرم در شوروی متزلزل شد اما جرج بوش محتاط از اقدامات سریع و حساب نشده هراس داشت و چندان به موفقیت خود باور نداشت.
زوبکوف مناظرات واشنگتن را درباره واکنش هر چه بهتر ایالات متحده امریکا نسبت به تغییرات رادیکال در اتحادیه جماهیر شوروی به تفصیل مطرح می کند. از سخنان آنها مشخص است که مدتها قبل از فروپاشی شوروی، تمامی تغییرات رخ داده در راستای آرزوها و خواسته های امریکا بوده است؛ منظور این نیست که آنها در حوادث دست داشته اند، بلکه میخواهیم بگوییم که فرصت کافی برای مطالعه و بررسی خطرهای حاصل از فرایندها و رویدادهای جدید در شوروی داشتند. تا آنجا که گاهی اوقات، بوش بیشتر از سیاستمداران شوروی، نگران فروپاشی این کشور بوده است.
رهبران امریکا معتقد بودند که فروپاشی شوروی بسیار خطرناک است و پیامدهای غیرقابل پیشبینی دارد. رفتار متناقض آنها در این خلاصه میشود که در قالب جنگ سرد، تلاشهای زیادی برای حفظ تمامیت ارضی دشمن خود کردند. در تابستان سال ۱۹۹۱، بوش شخصا با رهبران جمهوریها دیدار کرده و سعی در متقاعد کردن آنها برای امضای سند جدید اتحادیه کرد. این اقدام او یک ژست سیاسی نبود؛ در آن لحظه سخنان رئیس جمهور آمریکا از نظر نخبگان شوروی بیش از رهبر کشور اهمیت داشت.
این حمایت بر پایه های منطق استوار بود. بوش و هلموت کُهل و سایر رهبران غرب خواهان آن بودند که گورباچف هرچه بیشتر در رأس حکومت بماند و به عقب نشینی صلح آمیز خود ادامه بدهد؛ تغییرات سریع میتوانست محافظه کاران را تحریک به قیام کند. تنها پس از کمیته بحران شوروی برای همه روشن شد که این قیام بسیار ناچیزتر از آن چیزی است که تصور میشد و امریکاییها مناظرات خود را درباره حفظ شوروی تضعیف شده یا فروپاشی این کشور آغاز کردند.
اپیزود اوایل سپتامبر ۱۹۹۱ و مناظرات صورت گرفته، یکی از بخشهای بسیار جذاب کتاب است. جیمز بیکر وزیر امور خارجه وقت امریکا سخنانی در اهمیت حفظ اتحادیه مطرح کرده و توضیح داد که در صورت فروپاشی سریع آن، شاهد جنگها و درگیریهایی مشابه یوگسلاوی خواهیم بود. اسکوکفورت مشاور امنیتی رئیس جمهور امریکا نیز نگران سرنوشت سلاحهای هسته ای شوروی بود؛ به اعتقاد او، اگر امریکا در فروپاشی شوروی کوچکترین نقشی داشته باشد، روسها به عنوان بزرگترین قوم در شوروی، سالهای متمادی از امریکا تنفر خواهند داشت.
چنی وزیر دفاع امریکا بحث دیگری را مطرح میکند: برقراری دموکراسی در روسیه یک فرایند قابل برگشت است و تنها پس از چند سال، کشور به قدرت مطلقه بازخواهد گشت و رویکرد رهبران این کشور به امریکا را بازنگری خواهد کرد؛ فروپاشی شوروی راه برگشت ندارد. به همین خاطر، امریکا باید برای هر چرخشی در این مسیر آماده باشد.
بخشی از این مذاکرات تا امروز محرمانه هستند، اما ما بدون نیاز به آنها میدانیم که بیکر و اسکوکفورت پس از شکست بوش پدر در انتخابات ریاست جمهوری پاییز ۱۹۹۲، به مرخصی استحقاقی رفتند. دیک چِینی نیز در سال ۲۰۰۰ معاون رئیس جمهور امریکا، بوش پسر شد.
در اینجا میتوان امریکاییها را به خاطر قدرنشناسی سرزنش کرد: گورباچف در همه چیز به نفع آنها عقب کشید، اما در مقابل چیزی به دست نیاورد، در حالیکه کمونیستهای چینی در هیچ موضوعی کوتاه نیامدند و میلیاردها دلار امریکا در کشور آنها سرمایه گذاری شد. وضعیت آن زمان شوروی به گونه ای نبود که امکانی برای کمک از سوی امریکا فراهم کند، حتی اگر تمایل به چنین کاری را داشتند. در وضعیت آشفته کشور و نابسامانی در نهادهای حکومتی، به چه کسی میخواستند پول و سرمایه را بدهد؟ چه کسی میتوانست مسئولیت توزیع آن را بر عهده بگیرد و بر چه اساس و معیاری این کار را انجام میداد؟ چه کسی باید هزینه ها را کنترل میکرد به امریکاییها تضمین میداد که کمکهایشان به هدر نمیرود؟
این اتفاقات نمایانگر خصلت واقعیت گریزی معمول گورباچف و طرز فکر او است که «امروز با ایالات متحده امریکا مصالحه ای جدی می کند و امریکاییها در مقابل به او مبلغی هنگفت میدهند که به کمک آن شوروی را نجات میدهد. یک دلیل دیگر گورباچف برای متقاعد کردن خود این بود که همه چیز از دست نرفته و هنوز میتواند کنترل اوضاع را به دست بگیرد. چند سال متوالی درخواستهایی را با بودجه ای کلان (دهها میلیارد دلار) برای رهبران غرب شرح میداد، اما نمیتوانست با جرئیات کافی توضیح بدهد که این مبلغ چگونه اقتصاد شوروی را از وضعیت بحرانی بیرون خواهد کشید. علاوه بر این، پاسخ مشخصی برای یک سوال ساده آنها نداشت: کمکهای چند میلیاردی آلمان برای متحد ساختن این کشور صرف چه شده است؟
مشکلات بازاندیشی
ناتوانی فکری تعجب برانگیز و بی مسئولیتی نخبگان واپسین سالهای حکومت شوروی، یکی از موضوعات روشنی است که نویسنده در کتاب به آن پرداخته است. همه چیز به گونه ای است که انگار مردم شوروی در دنیای روستایی و بسته شوروی، قدرت فکر کردن درباره واقعیتهای پیرامون را از دست داده اند.
گورباچف به جدیت تلاش میکرد تا در آثار لنین راه حلی برای مشکلات دهه ۸۰ میلادی پیدا کند. مدیران سازمانهای حفظ حکومت در کشور ابرقدرت دوم دنیا نمی فهمیدند که نمی توان سربازان را چندین روز در خیابانهای مسکو بدون غذا، خواب و توالت در تانکها رها کرد. یلتسین، پس از کودتا، باخوشحالی چشمهایش را بست و سند به رسمیت شناختن استقلال استونی را امضا کرد؛ حتی لحظه ای به موضوع ترانزیت، زیرساختهای نظامی و وضعیت روس زبانان بومی استونی فکر نکرد. کراوچوک به سؤال بوش گوش میدهد که چگونه اوکراین میتواند اتحاد جماهیر شوروی را بدون حل وفصل روابط اقتصادی با روسیه ترک کند، و به طور جدی پاسخ داد که هیچ خطری در اینجا وجود ندارد؛ اقتصاد اوکراین در هر صورت به لطف صادرات محصولات کشاورزی شکوفا خواهد شد. هیچ جایگزینی برای این فقر فکری وجود ندارد: نه در دستگاه سیاسی و نه در اپوزیسیون. اعضای دفتر سیاسی جرأت اعتراض به تصمیمات غیرعقلانی گورباچف را نداشتند، زیرا هیچکس نمیدانست چه باید کرد. در گردهماییها ساعتها به بحث بی فایده مشغول بودند و از حقیقت به خیال پردازی پناه می بردند. هیچکس نمیخواست بشنوند که صلاحیت کافی ندارد. کارشناسان رنسانس ایتالیا در جلسه مشاوران رئیس جمهور و تحلیلگران موسسات مطالعاتی و پژوهشی درباره سیاست خارجی تصمیم گیری میکردند و هیاتروس در سازمان امنیت و همکاریهای اروپا موضوعاتی را درباره دموکراتیزه کردن نظم جهانی پیشنهاد دادند که آمریکاییها وحشت زده شدند.
زمانی که به تداوم حکومت شوروی در چنین فضایی فکر میکنی، به همان افسانه هایی میرسی که برای مردم بازگو کرده اند و امروز زوبکوف در کتاب خود آن را نقض میکند. امروز به نظر میرسد که شوروی در فرایندی مرحله ای فروپاشید؛ فرایندی که همه ساختارها را از بالا تا پایین نابود کرد و با تلنگری درهم فروریخت.
وقتی خواننده کتاب «سقوط» را که تا آخر میخواند، متوجه میشود که جاسوسان امریکا و تحلیلگران قادر به پیشگویی فروپاشی شوروی نبوده اند. حوادث و رویدادها به اندازه ای دور از ذهن بودند که حتی یلتسین، کراوچوک و شوشکِویچ در موافقتنامه بلاژفسکی پوشه باور نمی کردند که چنین اتفاقی در پیش است. مجموع حوادث و رویدادها را که با چاشنی خودشیفتگی مدیران، بی ارادگی و ناآگاهی آنها در کنار هم قرار دهیم و چند سال بر اجاق بگذاریم، چنین نتیجه ای حاصل میشود.
کتاب «سقوط» به زبان انگلیسی نوشته شده است، اگرچه ولادیسلاو زوبکوف متولد و بزرگ شده مسکو است و تحصیلات خود را در دانشگاه لامانوسوف به پایان رسانده است. دلیل نگارش کتاب به زبان انگلیسی مشخص است. اگر بحث غم انگیز فروپاشی شوروی در میان باشد، قطعاً زبان انگلیسی برای شرح سیستماتیک و بیطرفانه مناسبتر است. شاید این کتاب هیچگاه به زبان روسی ترجمه نشود، اما، رویدادی که در چنین مقیاسی رخ داده و اثرات آن بر زندگی امروز ما نمایان است، بیشک نیاز به شرح و توضیح روشن دارد.
منبع: بنیاد تحلیلی کارنگی
https://carnegie.ru/commentary/86339
نظر شما