۲۴ دی ۱۴۰۳ - ۱۷:۲۸

شخصیت‌های مقاومت مردم الجزایر در برابر استعمار فرانسه

رهبران مقاومت الجزایر

شخصیت‌های مقاومت مردم الجزایر در برابر استعمار فرانسه قبل از 1900 میلادی
رهبران مقاومت الجزایر

این مقاله به تعریف برخی از شخصیت هایی می پردازد که بین سال های 1830 تا 1900 میلادی علیه استعمار فرانسه و اشغالگری جنایت‌بار این کشور و به‌طور خاص تجربه‌های خونین و سیاه از دوران ۱۳۲سالهٔ حاکمیت فرانسه سرشار از جنایاتی است که هنوز هم تازه و زنده است و هرروز بخش‌هایی جدید از آن افشا می‌شود، قیام کردند.

۱۷۸۶ - ۱۸۵۰

احمد بای

احمدبن‌محمد الشریف‌بن‌احمد القلی معروف‌به احمد بای است و پدرش در زمان سلطنت بای حسن منصب خلیفه را برعهده گرفت و پدربزرگش احمد القلی است که بر بیلیک حکومت می‌کرد اما مادرش حجة‌الشریفه الجزائری‌الاصل از خاندان ابن‌قنا یکی از بزرگ‌ترین شیوخ اعراب صحرایی بود.

احمد بای استراتژی دقیقی را اتخاذ کرد که به او امکان داد مقاومت در برابر فرانسوی‌ها را سازماندهی کند. او خود را با مردانی باتجربه و نفوذ در محافل مردمی از قبایل و خانواده‌های باستانی احاطه کرد تا پایتخت خود، قسنطینه را مستحکم کند. سنگرها و پادگان‌های فراوان ساخت و دستور داد یک ارتش منظم و منسجم متشکل از افراد زبده برای مقاومت استخدام کنند. او سپس قدرت را دوباره سازماندهی کرد و خود را به‌عنوان پاشا و جانشین دای حسین منصوب کرد.

گفتنی است که او پس از جنگِ فراوان با فرانسوی‌ها، در آخر پس از محاصرهٔ او در قلعه‌ای بین بسکره و کوه‌های اورس، به‌دلیل عدم‌امکان مقاومت این‌بار تسلیم شد و در حصر خانگی ماند تا اینکه در شرایط مرموز درگذشت، زیرا یک سند نشان می‌دهد که در سال  ۱۸۵۱ میلادی توسط فرانسوی‌ها مسموم شد. قبر وی در داخل قبرستان سیدی عبدالرحمن الثعالبی در الجزیره قرار دارد.

١٧٨٩ - ١٨٧٣

الشیخ الحداد

محمد أمزیان‌بن‌علی الحداد، رهبر مقاومت و رهبر مذهبی مسلمانان صوفی و ​​پیرو طریقهٔ رحمانیه بود. او که اصالتاً متعلق‌به بجایه است روز ٣۰نوامبر ١٧٨٩ در صدوق الجزائر به‌دنیا آمد. وی یکی از مهم‌ترین رهبران انقلاب سال ۱۸۷۱میلادی بود که در آن‌زمان یک‌سوم الجزائری‌ها در آن شرکت داشتند. او در کنار شیخ المقرانی از مهم‌ترین مبارزان مقاومت در قرن نوزدهم در الجزائر به‌شمار می‌رود.

خاندان او از بنی‌منصور نقل مکان کردند و در ایغیل ایموله در ساحل غربی درهٔ صومام در الجزائر و از آنجا به شهر صدوق آمدند و در این شهر سُکنی گزیدند. در آنجا پدربزرگش به حرفهٔ آهنگری پرداخت و به همین دلیل لقب آهنگر به خانواده دادند. شیخ محمد امزیان در زاویه‌ای که پدرش علی الحداد در صدوق تأسیس کرده بود، تحصیل نمود و قرآن را حفظ کرد و صرف‌ونحو زبان عربی را فرا گرفت و از آن‌جا به زاویهٔ شیخ اعرب در جبال جرجره رفت و مدت‌ها در آنجا بر دانش علمی خود در سایر علوم اسلامی افزود و سرانجام پس از بازگشت نزد خانواده، مدیریت زاویهٔ پدر را برعهده گرفت و خانواده، او را به امامت روستای صدوق و معلمی کودکان در مسجد شهر برگزیدند و پس از آن بود که پیشوای طریقت محمدبن‌عبدالرحمن شد.

شیخ الحداد و از طریق او فرقهٔ رحمانی با جلب حمایت گستردهٔ مردمی از شیخ المقرانی کمک قابل‌توجه و مؤثری در حمایت از شیخ المقرانی ایفا کردند و او را قادر ساختند تا در برابر ارتش فرانسه مقاومت کند. انقلاب الحداد و یارانش در ۸آوریل ۱۸۷۱ مهم‌ترین و خطرناک‌ترین رویداد در آن‌مرحله دانسته می‌شود. علت وقوع این انقلاب سقوط دولت ناپلئون‌سوم به‌دنبال شکست فرانسه در جنگ با آلمان و اقدامات دولت موقت در مورد الجزائر در سال ۱۸۷۰میلادی بود. طبقهٔ کارگر در مناطق تحت‌مدیریت غیرمستقیم فرانسه ناراضی شده بودند. محمد مقرانی تصمیم گرفته بود از خدمت فرانسه استعفا دهد زیرا با آن‌شرایط موقعیت اجتماعی خود را از دست داده بود و برای احیای حیثیت خود در پی راهی می‌گشت. او مردی سیاسی بود و محبوبیت کافی برای ورود به میدان انقلاب نداشت، از سوی دیگر شیخ الحداد فردی متدین بود و در میان پیروان طریقت رحمانی از محبوبیت زیادی برخوردار بود.

در همین حال رابطهٔ مقرانی با شیخ ابن‌الحداد تقویت شد و او در فوریهٔ ۱۸۷۱ با شیخ در مورد انقلابی که در اوایل آوریل آغاز شد به توافق رسید و اکثر مجاهدین هم از کسانی بودند که از طریقت رحمانیه پیروی می‌کردند و توسط شیخ ابن‌الحداد در کشور منتشر شدند و مردم را هم به انقلاب فراخواندند. اعلام رسمی انقلاب بعد از نمازجمعه در بازار صورت گرفت که شیخ الحداد ضمن پرتاب‌کردن عصای خود گفت: «فرانسه را به دریا می‌اندازیم، همان‌طور که من این چوب خود را می‌اندازم!» و سپس فتوای جهاد را اعلام کرد.

این انقلاب به درگیری‌های گسترده‌ای منجر گردید. وی پس از یک سلسله نبرد و مقاومت شدید در برابر دشمن فرانسوی در ۲۴ ژوئن ۱۸۷۱ دستگیر شد. او در قلعهٔ بارال در بجایه زندانی شد و به‌همراه پسرانش در قسنطینه محاکمه شد و بسیاری از یاران و همراهانش به کالدونیا تبعید شدند. او در روز ٢٩آوریل ١٨٧٣ در زندانی در قسنطینه درگذشت.

١٨۰٨ - ١٨٨٣

امیر عبدالقادر جزائری

امیر عبدالقادربن‌محی‌الدین معروف‌به عبدالقادر الجزائری روز سه‌شنبه ۶سپتامبر ١٨۰٨ مطابق‌با ١۵رجب ١٢٢٣ در روستای القیطنه در نزدیکی شهر معسکر در غرب الجزائر به‌دنیا آمد. وی رهبر سیاسی و نظامیِ مجاهدی است که به‌عنوان نماد مبارزه با اشغالگران فرانسوی شناخته می‌شود و بنیانگذار الجزائر نوین به‌شمار می‌آید و برجسته‌ترین چهره و محبوب‌ترین شخصیت در کشور الجزائر می‌باشد. وی به‌مدت ۱۵سال مقاومتی مردمی را در سال‌های آغازین اشغال الجزائر توسط فرانسه رهبری کرد.

وی در پایان عمر به دمشق تبعید شد و در آن‌جا خود را برای تأملات فلسفی و اندیشه‌های عرفانی وقف کرد و به نوشتن و سرودن شعر پرداخت. او روز ٢۶می ١٨٨٣ در همان‌جا از دنیا رفت.

او سومین پسر محی‌الدین (سیدی محی‌الدین) شیخ سلسلهٔ قادریهٔ صوفیه و مؤلف کتاب راهنمای مریدان به مبتدیان است و مادرش زهرا دختر شیخ سیدی بودومه، شیخ گوشهٔ همام بوهاجر و زنی تحصیل‌کرده بود و نقل شده است که امیر عبدالقادر به شاگرد خود عایش گفته: «من عبدالقادر، پسر محی‌الدین، پسر مصطفی، پسر محمدبن المختار، پسر عبدالقاضی‌بن أحمد، پسر محمدبن عبدالقوی، پسر علی‌بن‌أحمدبن عبدالقوی، پسر خالدبن‌یوسف‌بن بشار، پسر محمدبن‌مسعود بن‌طاووس، پسر یعقوب‌بن عبدالقوی، پسر أحمدبن‌محمدبن إدریس، یکی از پسران عبدالله الکامل فرزند حسن مُثنّی پسر امام حسن مجتبی نوهٔ پیامبر و پسر حضرت علی و حضرت فاطمهٔ زهرا و نوهٔ أبوطالب‌بن‌هاشم هستم، نیاکان من هم از طرف پدر و هم از طرف مادر به پیامبراکرم می‌رسند و از سادات و اشراف هستند و افتخار انتساب به خاندان پیامبر را دارم.»

خانوادهٔ محی‌الدین در روستایی در ساحل چپ وادی‌الحمام در حدود ۲۰کیلومتری غرب شهر مسکر می‌زیستند و از درآمد حاصل از زمین‌های کشاورزی خود (گندم یا پشم در دشت غریس) و چیزهایی که از پیروان و هوادارانشان می‌رسید، زندگی می‌کردند. این خانواده از نوادگان خاندان الحسنی القریشی ، یک قبیلهٔ بااقتدار معنوی و تأثیر گسترده، بود. آنان به مهمان‌نوازی و کمک به نیازمندان و رهگذران شهرت داشتند. علاوه‌بر آن‌که همه در قبیلهٔ بنی‌هاشم و خارج از مرزهای روستا ایشان را به دانش و تقوا می‌شناختند. به همین ترتیب، ساکنان منطقه برای حل‌وفصل مشکلات و داوری اختلافات خود نزد بزرگان این خانواده می‌رفتند. بزرگ این خانواده، با چهار زن ازدواج کرد: «وریده» که برای او سیدمحمد و مصطفی را به‌دنیا آورد، «الزهرا» که از او عبدالقادر و خدیجه را داشت، «فاطمه» که حسین را به‌دنیا آورد و «خیره» که از او مرتضی را داشت.

آموزش‌های دینیِ وی صوفیانه و در مذهب مالکی از اهل‌سنت بود و در پنج‌سالگی به خواندن و نوشتن تبحر یافت. وی در دوازده‌سالگی مجوز قرائت و تفسیر قرآن و حدیث نبوی را گرفت و دو سال بعد لقب «حافظ» را به خود اختصاص داد و در مسجد خاندانش در موضوعات مختلف دینی و فقهی شروع به تدریس کرد.

پدرش او را به سوارکاری، اسب‌سواری، مبارزه با رقبا و شرکت در مسابقاتی که در آن‌زمان برگزار می‌شد، تشویق کرد و او برتری شگفت‌انگیزی از خود نشان داد. سپس پدرش او را برای طلب علم از علمای آن به وهران فرستاد و او در درس شیخ احمدبن‌خوجه شرکت کرد و در فقه عمیق شد و کتب فلاسفه را خواند و حساب و جغرافیا را نزد شیخ احمدبن‌الحیر عالم البطیوی قاضی أرضی آموخت. این سفر علمی نزدیک به دو سال به‌طول انجامید. پس‌از بازگشت او به قیطنه، هنگامی‌که پانزده‌ساله بود، پدرش پیشقدم شد تا او ازدواج کند و دخترعمویش لاله خیره را به‌عنوان همسر برای او انتخاب کرد، زیرا وی صفات ارزشمند اخلاقی و شخصی و نسب شریف را با هم داشت.

محی‌الدین (پدر امیرعبدالقادر) علاوه‌بر آن‌که شیخ طریقهٔ قادریه بود در میان مردم از جایگاه اجتماعی و موقعیت بالایی برخوردار بود و فردی غافل و بی‌اعتنا نیز به پیرامون خود نبود، بلکه از کسانی بود که در برابر بی‌عدالتی سکوت نمی‌کرد، پس طبیعی بود که با فرماندار عثمانی شهر وهران درگیر شود و حاکم عثمانی هم نمی‌توانست این موضوع را تحمل کند و ترجیح می‌داد که او را محدود سازد و این امر منجر به این شد که او را در به حبس اجباری در خانه‌اش محصور کنند، بنابراین او نیز متقابلاً تصمیم گرفت که مدتی از این موقعیت دور شود و به‌طور کلی الجزائر را برای یک سفر طولانی ترک کند. اجازهٔ خروج شیخ محی‌الدین در سال ١٨٢۵ میلادی (١٢۴١ قمری) برای زیارت خانهٔ خدا و حج صادر شد و او در این سفر پسرش عبدالقادر را هم که در آن‌زمان هجده‌سال داشت با خود بُرد. این سفر برای عبدالقادرِ جوان نوعی کشف و شناخت دنیای اسلام و سرزمین‌های عربی بود زیرا به تونس و سپس مصر رفت و آن‌گاه سرزمین حجاز را زیارت کرد و در بازگشت هم باز مصر و رقّه و طرابلس را دید و دوباره سال ١٨٢٨ میلادی به الجزائر برگشت و در این مسیر همواره تجربه‌های تازه و شناخت‌های نو داشت و با افراد مختلفی از ملیت‌های گوناگون عربی و اسلامی آشنا شد و ارتباط برقرار کرد.

وقتی پدر و پسر به روستای خود قیطنه برگشتند، دیری نپایید که الجزائر مورد هجوم وحشیانهٔ فرانسه قرار گرفت و استعمار فرانسوی توانست پایتخت را در ۵ژوئیه ۱۸۳۰ اشغال کند و دای‌حسین حاکم عثمانی تسلیم شد و الجزائر به‌دست نیروهای فرانسوی افتاد.

در این‌زمان عبدالقادرِ جوان بخشی دیگر از علوم را فراگرفت و فلسفه (نامه‌های اخوان‌الصفا، ارسطو، فیثاغورث) خواند و در فقه و حدیث تعلیم بیشتری دید و سپس صحیح بخاری و صحیح مسلم را آموخت و آن‌ها را تدریس کرد. همچنین الفیه در نحو، سنوسیه و عقاید نسفی در توحید و ایساغوجی در منطق و الاتقان فی علوم القرآن را فراگرفت و بدین‌ترتیب، دانش حقوقی و علوم عقلی و سیر و مشاهدهٔ امیرعبدالقادر تکمیل شد. در این‌زمان مبارزهٔ مردم الجزائر با استعمارگران فرانسوی آغاز می‌شد. اما اختلاف‌نظر بین بزرگان قوم، مردم را دچار اختلاف و تشتت و تقسیم کرد و مردم و دانشمندان غریس به‌دنبال رهبری بودند که پرچم را به‌دست بگیرد تا مردم با او بیعت کنند و او جهاد را تحت رهبری خود سامان دهد. موضوع را به محی‌الدین حسنی عرضه کردند اما وی از امارت عذرخواهی کرد و تنها امامت جهاد را پذیرفت، پس به سراغ عبدالرحمن‌بن‌هشام حاکم مغرب رفتند تا تحت امارت او باشند و سلطان مراکش پذیرفت و پسرعموی خود علی‌بن‌سلیمان را به‌عنوان امیر منطقه فرستاد ولی قبل‌از این‌که اوضاع تثبیت شود و او به منطقه برسد فرانسه مداخله کرد و سلطان را به جنگ تهدید نمود و او عقب‌نشینی کرد و دوباره همهٔ قضایا به نقطهٔ اول برگشت.

پس‌از بیعت محمدبن‌زعموم با علی ولد سی سعدی در حومهٔ متیجه، مقاومت به‌سمت غرب الجزائر پیش رفت، جایی که حالا دیگر محی‌الدین جزایری مسئولیت رهبری نظامی را هم پذیرفته بود و جمعیت دوباره دور او جمع شدند، به‌خصوص که او چندین پیروزی به دست آورد. پسرش عبدالقادر الجزائری در رأس نیروها در بسیاری از این پیروزی‌ها قرار داشت. پس محی‌الدین پسرش عبدالقادر را برای این مقام پیشنهاد داد و مردم را برای بیعت با او در زیر درخت نارون جمع کرد و حاضران اعم‌از علما و بزرگان و سرشناسان مردم پذیرفتند و بیعت کردند و جوان هم پذیرفت که این مسئولیت را برعهده بگیرد و بیعت کامل شد. پدرش او را ناصرالدین نامید و پیشنهاد کردند که سلطان شود ولی او لقب امیر را برگزید. این بیعت در ۳رجب ۱۲۴۸ برابر با ۲۷نوامبر ۱۸۳۲ رخ داد، زمانی‌که وی بیست‌وچهارساله بود.

پس‌از این پیمان عمومی، شاهزاده به اردوگاه رفت و به‌عنوان واعظ در مسجد پادگان در مقابل جمعیت زیادی ایستاد و سخنرانی کرد. وی از مردم خواست که نظم و انضباط داشته باشند و متعهد شوند و آن‌ها را به جهاد و ایستادگی فراخواند. و سپس پیک‌های پیامرسان و نامه‌هایی را به بقیهٔ قبایل و بزرگانشان که در بیعت شرکت نکرده بودند فرستاد و از آن‌ها خواست تا مثل کسانی که پیمان بسته بودند با او بیعت کنند.

هنگامی که خبر بیعت منتشر شد، افراد سرشناس و سران قبایلی که بیعت نکرده بودند، پیشقدم شدند تا بیعت کنند، بنابراین در مسجد اردوگاه که اکنون مسجد سیدی حسن نام دارد، با او بیعت کردند و سند بیعت دیگری در آن‌جا تنظیم شد و برای مردم قرائت گردید و آن را مجاهدی از علمای منطقه به‌نام محمودبن‌حوا نوشت. وی اولین سخنرانی خود را خطاب به همهٔ طبقات ایراد کرد و گفت: «بیعت آنان (اهل وهران و اطراف آن) و اطاعت آنان را پذیرفتم و این مقام را نیز علی‌رغم عدم‌تمایل به آن قبول کردم، به این امید که وسیله‌ای برای اتحاد کلام مسلمانان و رفع تعارض و نزاع بین آن‌ها باشد و موجب ایمن‌سازی راه‌ها و جلوگیری از اعمال خلاف شرع و حفظ کشور از دشمن گردد و کردار حق و عدالت نسبت‌به قوی و ضعیف تحقق یابد و بدانید که هدف نهایی من وحدت دین محمدی و انجام مناسک احمدی است و من در همهٔ این‌ها بر خدا توکل می‌کنم.»

زمانی‌که عبدالقادر امارت را به‌دست گرفت، اوضاع اقتصادی و اجتماعی بسیار سخت و دشوار بود و او برای استقرار پایه‌های دولت، علاوه‌بر حضور قدرتمند مخالفان امارت خود، سرمایه و امکانات کافی نداشت، اما امید خود را از دست نداد. پیوسته خواستار اتحاد صفوف، ترک اختلافات داخلی و کنارگذاشتن اهداف شخصی بود. وی مقام خود را نه منصبی تشریفاتی و رسمی بلکه وظیفه‌ای دینی و ملی می‌دانست. او در یک سخنرانی در مسجد اردوگاه از همین‌روی اظهار داشت : «اگر امارت را ‌پذیرفتم، از آن‌روی بود که بتوانم در پیشاهنگ قدم بردارم و شما را در جنگ‌ها برای رضای خدا رهبری کنم. امارت هدف من نیست، من حاضرم از هر رهبر دیگری که شما او را شایسته‌تر از من و دارای توانایی رهبری بیشتری می‌دانید اطاعت کنم، مشروط بر اینکه متعهد به خدمت به دین و آزادی وطن باشد.»

امیر، وحدت ملت را اساس و مبنای نهضت دولت خود قرار داد و با وجود موانع جدی استعمارگران و مشکلاتی که از سوی برخی از سران قبایل که آگاهی سیاسی‌شان در حد عظمت این قیام نبود، برای رسیدن به این وحدت تلاش کرد. روش امیر برای دستیابی به وحدت ابتدا متقاعدکردن و یادآوری الزامات ایمان و جهاد بود که برایش هزینه‌ها و سختی‌های فراوان داشت و تلاش زیادی برای آگاهی‌بخشی صورت گرفت زیرا اکثر قبایل به زندگی مستقل عادت کرده بودند و به تسلیم‌شدن در برابر یک قدرت مرکزی قوی عادت نداشتند. به برکت ایمان راسخ او طوایف بسیاری به او پیوستند بدون‌اینکه او حتی یک گلوله برای تسخیر آن‌ها شلیک کند بلکه شیوایی و استدلال او کافی بود تا مردم به اهداف او در تحقق وحدت و مبارزه با دشمن پی ببرند. اما زمانی‌که شیوهٔ ملایم اقناع و یادآوری و تذکر و گفت‌وگو کار نمی‌کرد و اثربخش نبود، وی آمادگی داشت که قاطعانه با کسانی که از صفوف مسلمانان خارج می‌شدند یا به دشمن برای متلاشی‌کردن جمعیت و پیوند مسلمانان کمک می‌کردند، بجنگد و بر آنان شمشیر بکشد.

امیر، در همین‌راستا از علما فتوایی گرفت تا او را در مبارزه با دشمنان دین و ملت یاری کند. امیر عبدالقادر اصلاحات اجتماعی زیادی نیز انجام داد. او به‌شدت با فساد اخلاقی مبارزه کرد و مشروبات الکلی و قمار را ممنوع ساخت. وی سیگارکشیدن را ممنوع کرد تا جامعه را از اسراف دور کند و همچنین استفاده از طلا و نقره توسط مردان را ممنوع کرد، زیرا از زندگی تجملی و لوکس متنفر بود.

شاهزاده، دستیابی به دو هدف را مدنظر قرار داد، نخست تشکیل ارتش سازمان‌یافته و دوم ایجاد یک کشور واحد و یکبارچه. دستیاران او در این مأموریت وفادار بودند و به او یاری فراوانی رساندند. امیر و همراهانش تلاش زیادی برای برقراری امنیت کردند و به لطف سیستم امنیتی که او ایجاد کرد، راهزنانی که به مسافران حمله می‌کردند و مقدسات را مورد تجاوز قرار می‌دادند، از بین رفتند، بنابراین مردم به سلامت رفت‌وآمد می‌کردند و دیگر دزدی و ناامنی و سرقتی در کار نبود.

امیر، قلمرو ملی کشور الجزائر را به بخش‌ها یا استان‌های جداگانه‌ای تقسیم کرد که عبارت بودند از ملیانه، معسکر، تلمسان، الاغواط، مدیه، برج بوعریج، برج حمزه (بویره)، بسکره و سطیف. او همچنین کارگاه‌هایی برای ساخت اسلحه تأسیس کرد و دژها و قلعه‌هایی مانند تقدمت، مسکر و سعیده را بنا نمود. امیرعبدالقادر تشکیلات حکومتی خود را که متشکل از پنج وزارتخانه بود سامان بخشید و شهر معسکر را مقر خود قرار داد و بهترین مردانی را که علاوه‌بر فضایل اخلاقی از نظر شایستگی علمی و مهارت سیاسی ممتاز بودند برگزید و بودجهٔ دولتی را براساس درآمد از اصل زکات برای تأمین هزینه‌ها و مخارج جهاد تنظیم کرد. او همچنین نمادهای پرچم ملی و شعار دولت «نصر من الله و فتح قریب» را انتخاب نمود.

به دلیل دلاوری‌های امیر و اقتداری که پیدا کرده بود، فرانسه مجبور شد با او قرارداد آتش‌بس منعقد کند که قرارداد «د میشل» در سال ۱۸۳۴میلادی بود. براساس این قرارداد، فرانسه دولت امیرعبدالقادر را به‌رسمیت شناخت و او مشغول سامان‌بخشیدن به امور جامعه و بازسازی گسترده و توسعهٔ کشور شد. امیر در تأمین امنیت کشورش به‌حدی موفق گردید که یک مورخ فرانسوی این‌گونه به آن اشاره می‌کند: «یک بچه می‌توانست به‌تنهایی و با تاج طلایی بر سر در تمام این مملکت بگردد، بدون‌اینکه آسیبی ببیند!»

امیر، یک پایتخت متحرک مانند هر پایتخت پیشرفتهٔ اروپایی در آن‌زمان ایجاد کرده بود که به آن «زماله» می‌گفتند. او پیشتر هم بعد از حملهٔ ارتش فرانسه به شهر «معسکر» در لشکرکشی و حمله‌ای به رهبری کلوزل، پایتختی ایجاد کرده بود. امیر نقشه‌ای برای عقب‌نشینی به حومهٔ صحرا برای ایجاد آخرین خطوط دفاعی خود تهیه کرد و در آن‌جا پایتخت صحرا «تکدمت» را ساخت. کار با ساختن سه قلعهٔ نظامی آغاز شد و سپس ساختمان‌ها، تأسیسات عمرانی، مساجد و غیره به‌اجرا درآمد. وی مبالغ مالی ایالت را در هم در آن‌جا قرار داد که از ویرانی و غافلگیری مهاجمان دشمن محفوظ و در امان بماند. شاهزاده ساکنانی از مناطق مختلف از جمله کالگولیان و ساکنان ارزیو، مستغانم، مسرغین و مدیه نیز به آن منطقه آورد و در آن‌جا سکونت داد.

هنوز یک‌سال از این توافق نگذشته بود که فرماندهٔ فرانسوی آتش‌بس را شکست و البته این‌بار متأسفانه برخی از قبایل برای مقابله با امیرعبدالقادر از دشمن فرانسوی حمایت کردند. امیر مردم خود را به جهاد دعوت نمود و همهٔ خطوط نبرد را سازماندهی کرد. اولین نبردها پیامی قوی برای فرانسه داشت، به‌ویژه نبرد «المقطع» جایی‌که نیروهای فرانسوی متحمل شکست‌هایی سنگین شدند که قدرت ضربتی آن‌ها را به فرماندهی ترزیل حاکم فرانسوی از بین بُرد. اما فرانسه می‌خواست انتقام بگیرد، بنابراین نیروهای جدید را به رهبری فرماندهی جدید فرستاد. نیروهای فرانسوی توانستند وارد شهر «معسکر» پایتخت امیر شوند و آن‌را غارت کردند و به آتش کشیدند و اگر باران شدیدی که خداوند در این روز فرستاده نبود، سنگ‌برسنگ باقی نمی‌ماند، اما در مقابل امیر هم توانست پیروزی‌هایی را به‌دست آورد که باعث شد فرانسه دوباره رهبری را تغییر دهد تا فرماندهٔ حیله‌گر فرانسوی «ژنرال پژو» را به‌خدمت بگیرد. اما شاهزاده موفق شد در منطقهٔ «وادی تافنه» بر فرماندهٔ جدید فرانسوی هم پیروز شود و این امر رهبر فرانسه را مجبور به انعقاد پیمان آتش‌بس جدیدی به نام «معاهدهٔ تافنه» در سال ۱۸۳۷میلادی کرد.

امیر اکنون فرصتی یافته بود تا وضعیت کشورش را اصلاح کند و آنچه را که در خلال نبردها در قلعه‌ها و اردوگاه‌ها و شهرها ویران‌شده بود بازسازی نماید و بازگرداند و امور کشور را سامان دهد. اما در همان‌زمان فرماندهٔ فرانسوی «پژو» با ارتش‌های جدید آماده می‌شد و فرانسوی‌ها بار دیگر در سال ۱۸۳۹میلادی پیمان‌شکنی کردند و فرماندهٔ فرانسوی در حمله به غیرنظامیان بی‌دفاع به خشونت بسیار متوسل شد و زنان و کودکان و پیران را کشت و روستاها و شهرهای حامی امیر را به آتش کشید و این‌گونه بود که فرماندهٔ فرانسوی توانست چندین پیروزی بر امیرعبدالقادر به‌دست آورد. در این‌مرحله امیر مجبور به پناه‌بردن به مغربِ دور گردید ولی فرانسوی‌ها سلطان مراکش را تهدید کردند. سلطان ابتدا به تهدید آن‌ها پاسخی نداد و امیر را در حرکت برای بازپس‌گیری سرزمینش حمایت کرد اما فرانسوی‌ها طنجه و بوگادور را از دریا بمباران کردند و زیر سنگینیِ حملهٔ فرانسه، سلطان مغرب مجبور به امضای معاهدهٔ «لاله مغنیه» شد و از یاری امیرعبدالقادر دست برداشت.

عبدالقادر و پدرش مبارزهٔ قاطعی علیه آن‌را رهبری کردند، بنابراین مردم امارت در سال ۱۸۳۲ میلادی با او بیعت کردند. عبدالقادر برای سازماندهی مجاهدین، آماده‌سازی مردم و ایجاد انگیزه در آن‌ها برای مقاومت در برابر استعمار تلاش کرد تا اینکه موضوع به ثبات رسید و قدرت او تقویت شد، بنابراین توانست شکست‌های سنگینی یکی پس از دیگری را به فرانسوی‌ها تحمیل کند، که فرانسه را مجبور کرد در فوریهٔ ۱۸۳۴ با او پیمان «د میشل» را امضا کند و اقتدار او را در غرب الجزائر به‌رسمیت بشناسد، اما مقامات فرانسوی به آن نیز پایبند نبودند، که همین‌موضوع او را بار دیگر مجبور به درگیری با آن‌ها کرد.

کنارکشیدن مراکش و متوقف‌کردن کمک‌هایش به مجاهدین الجزائر نقش مهمی در تضعیف نیروهای امیرعبدالقادر داشت چون که حرکت نیروهای او را محدود می‌کرد و کفهٔ ترازو را به‌نفع نیروهای فرانسوی سنگین نمود. اینجا بود که امیر چاره‌ای جز تسلیم‌شدن به‌منظور نجات جان مجاهدین باقی‌مانده و حفظ مردم از جنایات فرانسوی‌ها ندید و بدین‌ترتیب در دسامبر ۱۸۴۷ میلادی امیرعبدالقادر به زندانی در فرانسه منتقل شد.

امیرعبدالقادر و خانواده‌اش مدتی در قلعهٔ «آمبواز» در فرانسه به‌سر بردند که مادرش همان‌جا از دنیا رفت. سرانجام وی در آغاز دههٔ پنجاه میلادی به‌شرط عدم‌بازگشت به الجزائر آزاد شد، بنابراین در ۱۸۵۵ میلادی به ترکیه و از آن‌جا به دمشق سفر کرد و هنگامی‌که امیر، خانواده و همراهانش به دمشق رسیدند، محله‌ای را در محلهٔ سویقه به نام رباط مراکشی شکل دادند که تابه‌امروز وجود دارد. وی در میان علما و بزرگان شام مقامی به‌دست آورد و در مدرسهٔ اشرفیه و سپس مسجد امویان تدریس کرد که بزرگ‌ترین مدرسهٔ دینی دمشق در آن‌زمان بود.

امیر برای حج سفر کرد و سپس بازگشت تا خود را وقف عبادت، علم و امور خیریه کند.در ماه می ۱۸۸۳ امیرعبدالقادر جزایری درگذشت و در سوریه به‌خاک سپرده شد.

جهاد امیرعبدالقادر علیه نیروهای استعمارگر در الجزائر تمام سرمایهٔ انسانی و حاصل عمر او نبود، بلکه او کتاب‌های ارزشمند زیادی نیز از خود به‌جای گذاشت که به زبان‌های دیگر ترجمه شد. پس‌از استقلال الجزائر، بقایای جسد او پس‌از گذشت نزدیک به یک‌قرن که در خارج از کشورش سپری کرده بود، با احترام فراوان به الجزائر منتقل شد.  در ۳آوریل ۲۰۰۶، نیز کمیسیون عالی حقوق‌بشر در ژنو نمایشگاه ویژه‌ای را در ژنو به یاد او برگزار کرد. همچنین سوریه بازسازی خانهٔ او در دمشق را آغاز کرد و شروع به آماده‌سازی آن برای دیدار بازدیدکنندگان نمود تا موزه‌ای باشد که تجربهٔ جهادی او به‌خاطر استقلال کشورش را مجسم و ماندگار سازد.

١٨١۵ - ١٨٧١

محمد المقرانی

محمد المقرانی یکی از رهبران انقلاب‌های مردمی در منطقهٔ قبایل الجزائر است که در قرن نوزدهم پس از حملهٔ فرانسه به الجزائر در سال ۱۸۳۰ میلادی شکل گرفت. وی فرزند احمد المقرانی از فرمانروایان منطقهٔ مجانة (فلات‌بالا) بود که پس از مرگ پدر به‌جای او منصوب شد، اما با لقبی که مقامات فرانسوی به او داده بودند یعنی «پاشا آقا» امتیازاتش کمتر از پدرش بود. خاندان ایشان از رهبران سلطنت قبایلی بنی‌عباس در قرون ۱۶ تا ۱۹ میلادی بودند که از آخرین سلطان حفصی بجایه، ابوعباس عبدالعزیز ریشه داشتند.

نام خانوادگیِ مقرانی از کلمهٔ قبایلی آمقران یعنی «ارشد» و «رهبر» گرفته شده است که لقب سلسلهٔ احمد آمقران رهبر بنی‌عباس از ۱۵۵۶ تا ۱۵۹۶ میلادی بود. وی در مارس ۱۸۷۱ میلادی استعفای خود را به مقامات فرانسه تسلیم کرد و در همان‌سال به‌همراه شیخ حداد علیه اشغالگری فرانسه قیام کرد و با لشکر خود به شهر برج بوعریج لشکر کشید و پیکار مشهور خود را آغاز کرد.

در می ۱۸۷۱، محمد المقرانی بر اثر اصابت گلوله‌های ارتش اشغالگر به‌شهادت رسید. وی اکنون در بنی‌عباس در نزدیکی شهر بجایه به‌خاک سپرده شده است. در داستانی دیگر آمده است که او به دستور اشغالگران فرانسوی در حالی که در حال نماز بود به‌دست خادم خیانتکار خود کشته شده است. پس از آن برادرش با گروه وفاداری که مرگ را بر زندگی با ذلت و خواری ترجیح می‌دادند به مقاومت خود ادامه دادند تا اینکه استعمارگران فرانسوی او را در ۲۰ژانویه ۱۸۷۲ در نزدیکی کاخ رویسات در شمال شرقی ورقله در منطقهٔ جنوبی دستگیر کردند. با دستگیری او شعله‌های انقلاب خاموشی یافت. آن انقلاب که تقریباً یک‌سال به‌طول انجامید، پایه‌های استعمار فرانسه را در سرزمین الجزائر به‌لرزه درآورد. این انقلاب حدود صدهزار الجزائری را کشته و همچنین منجربه مصادرهٔ زمین‌ها و توزیع آن‌ها به مهاجران اروپایی شد. هزاران‌نفر از الجزائری‌های دخیل در انقلاب به کالدونیای جدید تبعید شدند و خانوادهٔ المقرانی به‌سمت جنوب تحت‌تعقیب قرار گرفتند تا جایی که پسر بزرگوارش را نزد یکی از بستگانش در بوصعده که شیخ زاویه بود بُردند و در همان‌جا ماند و بالید و درگذشت و در قبرستان الحمل به‌خاک سپرده شد و دو پسر به نام‌های «بلقاسم» و «سعید» و دخترانی به نام‌های «فاطمه» و «زینب» و «منا» داشت و بقیهٔ آن‌ها که حدود ۱۵۰نفر بودند از طریق توغورت به فوادسوف و از آن‌جا به الجرید در جنوب تونس رفتند و ساکن شدند، به‌ویژه در شهر قفصه، جایی‌که برخی از نوادگان‌شان تا به امروز آن‌جا باقی مانده‌اند. در پی این حوادث خونین و صدور قانون اهالی سال  ١٨٨١میلادی موج مهاجرت آوارگان الجزائری به خارج مخصوصاً به‌طرف سوریه افزایش فراوانی یافت.

۱۸۳۰-۱۸۶۳

لاله فاطمه نسومر

فاطمه سیدأحمد معروف‌به لاله فاطمه نسومر از شاخص‌ترین چهره‌های دوران نخست مبارزه با استعمار فرانسه در الجزائر است. لاله یا لالا عنوانی آمازیغی بوده که برای احترام ویژه به بانوان بزرگ و دارای منزلت والای معنوی و اجتماعی داده می‌شود و نسومر نام روستایی است در حوالی زاویه‌ای که او بدان تعلق داشت.

فاطمه نسومر در روستای ورجه (ابویوسف کنونی) در شمال‌شرقی الجزائر در منطقهٔ قبائل به‌دنیا آمد. پدرش سیدی أحمد محمد بود و نسب او به جد نخستش سیدی أحمد أومزیان می‌رسید که طریقت رحمانیه را عرضه کرد و هنوز مرقد او به‌عنوان مکانی معنوی شناخته می‌شود. پرورش و تربیت دینی و اجتماعی فاطمه بر همان طریقت رحمانیه بود و مانند بقیهٔ زنان قبائل، زیبایی خاصی داشت و هرچند به‌دلیل محدودیت آموزش به پسران نتوانست به مکتب و مدرسه برود اما قرآن‌کریم را حفظ کرد و تقید ویژه به نماز داشت. از آغاز نوجوانی حکمت و بینشی ویژه در شخصیت او مشهود بود که بلندنظری و همت والا و آینده‌نگری و زهد در مسایل بی‌ارزش در او دیده می‌شد و همچنین زیر بار رفتارهای خودسرانهٔ رایج در حق زنان و دختران نمی‌رفت زیرا معتقد بود که اسلام مقام زن را گرامی داشته است. فاطمه در نوجوانی زیر بار ازدواج نرفت و به همین دلیل او را سرکش و متمرّد می‌شمردند و حتی شایعاتی در روستا رواج دادند که ارواح در او حلول کرده‌اند تا آن‌که یکی از پسردایی‌هایش برای خواستگاری او اصرار کرد ولی او در شب عروسی خودش را به دیوانگی زد و شوهرش ناچار او را به خانهٔ پدر برگرداند بدون این‌که او را طلاق دهد و او تا پایان عمر در همین وضع به سر بُرد.

پس از آن وی به مدرسهٔ قرآن اهتمام یافت و زندگی شخصی خویش را دنبال کرد. در این‌مرحله فاطمه مسقط‌الرأس خود را ترک نمود و به محل سکونت برادر بزرگترش سی الطاهر یعنی روستای نسومر رفت و به نام همین روستا نیز شهرت یافت. خانهٔ‌ برادرش محل مراجعهٔ مردم بود و فاطمه موقعیت و نقش برادر را به‌عنوان شیخ زاویهٔ رحمانیه دید و تسلط او به علوم مختلف را پسندید و از این‌فرصت برای تکمیل حفظ قرآن استفاده کرد.

این‌جا بود که فاطمه مسیر سال‌های آیندهٔ زندگی خویش را رسم کرد و نخواست که تنها همراه مردان در پیکار و مبارزه باشد و از پشت جبهه کمک کند، بلکه اراده کرد که خود وارد میدان شود و نقشی تازه رقم زند. او از حوادثی که در اطراف منطقهٔ قبائل روی می‌داد غافل نبود و اخبار پیشروی ارتش اشغالگر فرانسه را در فاصلهٔ سال‌های ١٨۴۴ و ١٨۴۵میلادی دنبال می‌کرد و از وحشی‌گری‌ها و جنایات آنان مطلع می‌شد. در این‌مرحله بود که فاطمه مردم را گردآورد و آنان را برای مقابله و دفاع از سرزمین و دارایی‌هایشان برانگیخت و در آنان شور و حماسه‌ای برای مقاومت و مبارزه آفرید.

ارتش فرانسه حاکم جدیدی برای اشغال منطقهٔ قبائل تعیین کرد و او چندین‌حمله به این منطقه داشت که در این رویارویی‌ها پیکارهای سختی رخ داد. لاله فاطمه نسومر مجموعه‌ای از زنان را هدایت می‌کرد که بر بلندیِ مُشرف به میدان جنگ ایستاده بودند و مجاهدان را با شور و هیاهوی خود همراهی می‌کردند. نیروهای فرانسوی در این مواجهه شکست سختی خوردند و عقب‌نشینی کردند و بیش از ۸۰۰کشته به‌جای گذاشتند که ۲۵نفر از آنان افسران عالی‌رتبهٔ ارتش فرانسه بودند.

اینجا بود که نیروهای تحت فرمان فاطمه توانستند یکی از فرماندهان اصلی حملات را دستگیر کنند و فاطمه او را با دست خود به قتل رساند. پیکارها و جنگ‌های آنان با ارتش فرانسه همچنان ادامه داشت و درگیری‌های متعدد و رویارویی‌های مکرر میان آن‌ها واقع شد تا آن‌که سرانجام ارتش فرانسه و نیروهای لاله فاطمه در آخرین پیکار با هم روبه‌رو شدند. در اوج شدت جنگ لاله فاطمه با لباسی از حریر سرخ پیشاپیش نیروهای خود به میدان آمد و این بروز وی، اثر روانی سنگینی بر دشمن داشت. درنهایت مقرر گردید که دو طرف دست از جنگ بکشند و به مذاکره روی آورند اما ارتش فرانسه پیمان خود را نقض کرد و همهٔ گروه مذاکره‌کنندهٔ الجزائری را محبوس نمود و دستور محاصرهٔ نیروهای الجزائری صادر شد.

اینگونه بود که فاطمه نسومر و تعداد زیادی از زنان همراه او به اسارت درآمدند و برای این‌که مجدداً فرصت مبارزه و جهاد در منطقهٔ قبائل را پیدا نکنند، لاله فاطمه نسومر را با حدود ۳۰نفر از زنان و مردان همراهش به منطقهٔ بنی‌سلیمان در تابلاط تبعید شدند و او در آن‌محل ۷سال تحت مراقبت بود تا آن‌که بیمار شد و درگذشت. برخی منابع نیز نوشته‌اند که علت درگذشت او این بود که اشغالگران فرانسوی او را مسموم کردند تا از تهدید قیام مجدد او آسوده شوند. معروف است که ژنرال راندون فرانسوی او را «ژاندارک» الجزائر لقب داده بود اما وی پاسخ می‌داد که: «من ژاندارک نیستم زیرا او برای کشورگشایی‌ها و حملات شما به میدان آمد اما من برای مقابله با شما و حفظ سرزمین و مردم خود با شما می‌جنگم.»

١٨٣٨ - ١٩۰٨

الشیخ بوعمامه

محمدبن‌العربی‌بن‌الشیخ‌بن‌الحرمه‌بن‌ابراهیم، ​​ملقب‌به شیخ بوعمامه در سال ١٨٣٨میلادی در فجیج به‌دنیا آمد و در سال ۱۹۰۸میلادی در نزدیکیِ العیون الشرقیه در مراکش دار فانی را وداع گفت.

وی از قبیلهٔ الجزائری اولاد سیدی الشیخ الجزائر و رهبر یکی از انقلاب‌های مردمی الجزائر علیه استعمارگران فرانسوی است که از سال ١٨٨١ تا سال ١٩۰۴میلادی به‌مدت ۲۳سال ادامه یافت که حتی مراکشی‌ها نیز در آن شرکت داشتند. الجزائری‌ها او را شخصیتی تاریخی، مجاهد و صوفی می‌دانند، همان‌طور که مورخ نظامی فرانسوی، پاتریک دی گمیلین در مورد او گفته است: «تمثل مقاومت مشترک مردم مغرب و مردم الجزائر در مقابل استعمار فرانسوی بود.»

شیخ بوعمامه متعلق‌به قبیلهٔ‌ اولاد سیدی الشیخ است که بین شرق مراکش و غرب الجزائر گسترده‌اند.او از نوادگان خانوادهٔ اولاد الحرمه بود که از فرزندان سیدی التاج سیزدهمین پسر نسل اول «سیدی الشیخ» است. این‌شعبه محدودبه مغرب دور و آن‌چه در عهدنامهٔ لالهٔ مغنیه تصریح شده بود، هستند. در نقل‌هایی که از اصول قبایلی ثبت شده او را از نوادگان ابوبکر دانسته‌اند و بدین‌ترتیب او از سلالهٔ ابوبکر به‌شمار می‌آید. پدرش العربی‌بن‌الشیخ‌بن‌الحرمه در منطقهٔ فقیق و مغرار پایین به فروش تن‌پوش‌های محلی و زیورآلات اشتغال داشت و در سال ١٨٧٩میلادی در همین‌منطقه از دنیا رفت.

وی در سال‌های پایانی دههٔ ۳۰ قرن نوزدهم در قصر الحمام بالا در منطقهٔ فقیق به‌دنیا آمد. هنگامی که ۳۷سال داشت زادگاه خود را ترک کرد و در سال ۱۸۷۵میلادی به مغرار پایین در الجزائر رفت. او زاویه‌ای (مراکز سنتی مذهبی و دینی الجزائر) برای آموزش قرآن ایجاد کرد و از آنجا محبوبیت او در میان قبایل منطقه گسترش یافت. وقتی معاهدهٔ لالهٔ مغنیه در ۱۸مارس ۱۸۴۵ بین فرانسه و مراکش امضا شد، قبیلهٔ أولاد سیدی الشیخ را به دو گروه تقسیم کرد. یک گروه، اولاد سیدی الشیخ شرقی که براساس این قرارداد، الجزائری شدند و گروه دوم فرزندان سیدی الشیخ غربی که براساس همین‌معاهده مراکشی به‌شمار آمدند.

وی قرآن‌کریم را در سنین جوانی حفظ کرد و علوم فقهی و شرعی را در زاویه نزد گروهی از شیوخ به‌ویژه پدر فقیهش العربی‌بن‌الشیخ‌بن‌الحرمه فراگرفت. او تحصیلات صوفیانه را از مقام عالی همان‌زاویه سیدی الشیخ، سیدی محمدبن‌عبدالرحمن دریافت کرد که به او توصیه نمود به مغرار پایین (در جنوب استان نعامهٔ فعلی در الجزائر) برود. از همین روی شیخ بوعمامه که از قبیلهٔ اولاد سیدی الشیخ بود همواره میان دو بخش قبیلهٔ خود در مغرب و الجزائر تردد و رفت‌وآمد داشت. همچنین وی با امیرعبدالقادر جزائری بیعت کرد و با اشغالگران فرانسوی جنگید و شخصیت قبیله‌ای و مذهبی و قدرت روحی و هوش او منجربه انقلاب بزرگ علیه استعمارگر شد که ۲۳سال به‌طول انجامید. او دشمن اشغالگرانی بود که هم مراکشی‌ها و هم الجزائری‌ها آنان را دشمن مشترک خود می‌دانستند.

شیخ بوعمامه از نظر عقائدی به طریقهٔ طیبیعه تعلق دارد که از مرزهای مغرب دور تا غرب الجزائر کشیده شده و انتشار گسترده پیدا کرده است. اما با این حال انتسابش به این طریقه مانع از تأثیرپذیری جدی او از طریقهٔ سنوسیه نشده است زیرا آن، طریقه‌ای بود که در غرب الجزائر شکل گرفته بود و قبیلهٔ اولاد سیدی الشیخ از آن جدا نبودند. شیخ بوعمامه توانست زاویهٔ جدیدی مخصوص خود را در منطقهٔ مغرار پایین تأسیس کند و همین موجب محبوبیت روزافزون وی گردید و بر شمار پیروان و مریدان او در بسیاری از مناطق صحرایی افزود.

مقاومت شیخ بوعمامه بیش از ۲۳سال به‌طول انجامید تا جایی که به او لقب «امیرعبدالقادر دوم» دادند. و او به قدرت و تسلط بسیارش در مقابل اشغالگران شناخته می‌شد که علی‌رغم همهٔ تلاش‌های نظامی و سیاسی نتوانستند بر او چیره شوند. از زمان آغاز مبارزهٔ اولاد سیدی الشیخ در برابر اشغالگران فرانسوی در جنوب غربی الجزائر، منطقهٔ واقع در جنوب وهران از استقلال نسبی در ادارهٔ امور داخلی خود برخوردار شد و حضور استعمار در این بخش ضعیف بود، تا جایی که ارتش فرانسه تنها یک مرکز در البیض در منطقهٔ سیدی الشیخ داشت. اما همین مقاومت مردمی باعث تفرقهٔ خانوادهٔ اولاد سیدی شیخ گردید، زیرا برخی از اعضای آن مجبور به زندگی در تبعید در مراکش شدند، در حالی که برخی دیگر در صحرای جنوب الجزائر پناه گرفتند و در واحه‌های قلیعه سکونت گزیدند. آتش‌بسی که ساکنان منطقهٔ پس از مقاومت آن‌ها در برابر استعمار در سال ۱۸۶۴میلادی پذیرفتند، چندان دوام نیاورد. ظهور شرقی‌ها (شاخه‌ای از سلسلهٔ اولاد سیدی الشیخ) پس از مبارزه سی معمربن‌شیخ الطیب (رئیس شاخهٔ غربی آن‌ها) با آنچه در منطقهٔ دشمن تلقی می‌شد، از آوریل ١٨٧۵ در صحنه آغاز گردید، اما مقاومت دوم نیز دیری نپایید و او مجبور شد عقب‌نشینی کند و حصر اجباری را بپذیرد، اما در فاصلهٔ کوتاه میان ١٨٧٨ و ١٨٨۰میلادی چهره‌ای دیگر از تیرهٔ شرقی این خاندان درخشید که همان شیخ بوعمامه بود و مبارزه با استعمار فرانسوی را در منطقهٔ جنوب غربی الجزائر آغاز کرد و بسیاری از قبایل منطقه نیز او را تبعیت و همراهی کردند.

می‌توان به‌طور اجمالی گفت که عدم‌تسلیم مردم الجزائر در مقابل اشغالگران فرانسوی مهم‌ترین عامل مبارزه و جهاد و مقاومت شیخ بوعمامه و یارانش بود و آنان را به ساماندهی مقاومتی انقلابی در جنوب وهران واداشت، اما بی‌تردید عوامل متعدد دیگری نیز در شعله‌ورشدن آتش قیام و مقاومت آن‌ها نقش داشته است که ازجمله مهم‌ترین‌شان می‌توان به این‌ها اشاره کرد: عامل مستقیم شاید کشته‌شدن «واین برونر» افسر فرانسوی، رئیس شعبهٔ ارتش و ۴نفر از نیروهای نظامی‌اش در منطقهٔ البیض در ٢٢آوریل ١٨٨١ بود که با جدیت و خشونت می‌خواستند شیخ بوعمامه را متوقف سازند. از سوی دیگر چون شیخ بوعمامه خودش روحانی بود و یک مرکز دینی و مذهبی داشت، تحت‌تأثیر اندیشهٔ جهاد علیه صلیبی‌های متجاوز و اشغالگر قرار گرفت و این علاوه‌بر اندیشه‌های اصلاح‌طلبانه‌ای بود که به مناطق همجوار رسید و تأثیر مستقیمی بر شیخ داشت که برجسته‌ترین آن فراخوان سیدجمال‌الدین اسدآبادی و سلطان عبدالحمید دوم برای ایجاد اتحاد اسلامی در چارچوب خلافت اسلامی به‌عنوان مبنایی برای تغییر شرایط مسلمانان و بیرون‌راندن استعمارگران بود. این افکار از طریق کسانی که از شام می‌آمدند به مغرب نیز می‌رسید و بر همهٔ این‌ها باید نقش پیروان طریقهٔ صوفی سنوسیه را نیز افزود که در تحریک ساکنان مناطق کویری علیه نفوذ استعمار و مقابله با آن می‌کوشیدند. این عوامل برای شیخ بوعمامه کافی بود تا جنبش جهادی خود را علیه استعمار فرانسه در منطقهٔ خود راه‌اندازی کند.

در عین‌حال عامل مهم دیگری نیز وجود داشت که عامل اقتصادی بود. وخامت اوضاع اقتصادی در منطقهٔ وهران جنوبی منجربه انفجار اوضاع و وقوع انقلاب شد، به‌ویژه پس از گسترش قحطی که بسیاری از موجودی احشام منطقه را از بین بُرد و درنتیجه همهٔ دارایی خود را از دست دادند. بی‌عدالتی ناشی از سیاست ناعادلانهٔ دولت استعماری، ازجمله ممانعت از جابه‌جایی برخی از قبایل در فاصلهٔ سال‌های ۱۸۷۹ تا ۱۸۸۱ میلادی، به‌ویژه قبایل افلو، بیض و قبایل کوچ‌نشین کوه‌های القصور، که باعث ایجاد نوعی نارضایتی شدید شده بود و منجربه تلف‌شدن تعداد زیادی از دام‌ها گردید بسیار سنگین و سخت بود. درصد تلفاتی که به منطقهٔ افلو وارد شد به‌تنهایی به ۳۰۰رأس یا ۸۰درصد رسید در حالی که پیشتر خسارت‌ها حداکثر ۳۷درصد (۱۸۷۹-۱۸۸۰میلادی) و ۴۳درصد (۱۸۸۰-۱۸۸۱میلادی) بود. به همین ترتیب، پس از شکست مأموریت رسمی برای مطالعهٔ پروژهٔ گسترش راه‌آهن در سراسر صحرا در جنوب غربی استان اوران در سال ۱۸۷۹میلادی، مقامات فرانسوی تصمیم گرفتند یک مرکز نظارت نظامی در قصر تیوت ایجاد کنند.

شیخ بوعمامه انقلاب را علیه استعمار فرانسه در منطقهٔ وهران جنوبی اعلام نکرد، مگراینکه نخست تمام قبایل صحرا را از طریق ارادتمندان طریقهٔ شیخیه که در سراسر منطقه پخش شده بودند، ازجمله طوایف طرافی، رزائنیه، احرار، فرنده و تیارت آماده کرد. این ندا در میان قبایل عمور و حمیان و دوی منیع و شعانبه طنین‌انداز شد و شیخ بوعمامه توانست در مدت کوتاهی نزدیک ۲۳۰۰سرباز اعم‌از سواره و پیاده در پیرامون خویش گردآورد.

نخستین رویارویی نظامی بین شیخ بوعمامه و نیروهای فرانسوی در ٢٧آوریل ١٨٨١ در جایی به نام «صفیصیفه» در جنوب عین الصفراء رخ داد و به شکست لشکر فرانسوی منجر شد و برخی از یاران بوعمامه مانند رهبر معالیف و رهبر رزاینه نیز به شهادت رسیدند. در این شرایط حساس قدرت‌های فرانسوی با سرعت نیروهای افزون‌تری برای قلع‌وقمع مجاهدان و سرکوب مقاومت به منطقه فرستادند و نیروهایشان به این ترتیب اعزام شد: دو گروه به فرماندهی قدور ولد عده، گروه تیارت با فرماندهی حاج‌قدور صحراوی، کاروانی با ۲۵۰۰شتر و همچنین ۶۰۰نیروی الجزائری. فرماندهٔ بخش نظامی پادگان ژنرال کولینو دانسی هم فرماندهی سراسری این نیروهای نظامی را برعهده داشت.

دومین رویارویی نظامی میان دو طرف الجزائری و فرانسوی در ١٩می ١٨٨١ در مکانی به نام «مویلک» در نزدیکی قصر شلاله در کوه‌های قصور رخ داد. جنگ‌ها و پیکارهای بسیار شدید و سنگینی صورت گرفت ولی علی‌رغم تعداد بالای نیروهای دشمن و قدرت برتر نظامی‌شان، شیخ بوعمامه و یارانش در این مقابله پیروز شدند. طبق گزارش خود فرانسوی‌ها، این نبرد برای هر دو طرف خسارات فراوان در پی داشت و تلفات فرانسوی‌ها ۶۰کشته و ۲۲زخمی تخمین زده شد. پس از این نبرد، شیخ بوعمامه دست برتر را داشت و مسلط بر اوضاع باقی ماند، زیرا به‌سمت منطقهٔ البیض سیدی الشیخ حرکت نمود که همین به انقلابیون کمک کرد تا خطوط تلگراف را که فرنده را به البیض متصل می‌کرد، قطع کنند و به مراکز فرانسوی‌ها و نیروهای هم‌پیمان با اشغالگران فرانسوی حمله‌ور شوند. در این حملات بسیاری از کارگران اسپانیاییِ آن‌ها کشته شدند و همین‌امر مقامات فرانسوی را برآن داشت تا اقداماتی را برای محافظت از منافع خود در منطقه انجام دهند که شامل جمع‌آوری چهار ستون قوی در این نقاط بود: لشکر رأس الماء مأموریت خود را به سرهنگ جانین محول کرد، لشکر بالخیثر به رهبری سرهنگ زوینی حرکت کرد، لشکر تیارت مأموریت خود را به سرهنگ برونوسیار محول کرد، لشکر البیض توسط سرهنگ تادئو و سپس سرهنگ نیگریه رهبری می شد.

برای مقابله با پیروزی‌های پی‌درپی شیخ بوعمامه، مقامات فرانسوی دست به تحرکات سریعی زدند، یعنی نیروهای خود را به‌سمت جنوب غربی فرستادند تا انقلاب را محاصره کنند و مقاومت مردمی را کاملاً از بین ببرند و بدین‌ترتیب در منطقه گسترش یافتند و نفوذ خود را بر تمام کاخ‌های وهران جنوبی گسترش دادند. وظیفهٔ مجازات قبایلی که به‌همراه شیخ بوعمامه در انقلاب شرکت داشتند به سرهنگ نیگریه محول شد. آغاز این مقابله در ۱۵اوت ۱۸۸۱ با منفجرکردن مقبرهٔ سیدی الشیخ پیشوای روحی و بزرگ این منطقه و جدّ اعلای این خاندان واقع در البیض سیدی الشیخ و نبش قبر او بود که بزرگترین توهین به هویت و اعتقادات آن مردم و تمسخر جنبه‌های معنوی مردم الجزائر و آداب و سنن آن‌ها به‌شمار می‌آمد و همچنین به‌دنبال آن قتل‌عام هولناکی توسط ارتش اشغالگر علیه ساکنان بی‌دفاع الطرافی و الربوات در منطقهٔ البیض برای انتقام از همراهی و مشارکت آن‌ها در انقلاب انجام شد و همان جنایات نیز علیه ساکنان منطقهٔ آبشار ظهرانی صورت گرفت.

در فاصلهٔ ماه‌های سپتامبر و اکتبر سال ١٨٨١ نیروهای فرانسوی به فرماندهی ژنرال کولونیو و ژنرال لویس در نزدیکی العین الصفراء مورد هجوم‌های متعدد مبارزان قرار گرفتند که در پی آن ژنرال لوئیس دو قصر مغرار بالا و مغرار پایین که در اختیار شیخ بوعمامه بود ویران کرد و همچنین زاویهٔ شیخ بوعمامه را تخریب نمود.

ازجمله حوادث مهمی که در این‌مرحله رخ داد پیوستن شیخ سی سلیمان‌بن‌حمزه رهبر أولاد سیدی الشیخ غربی به انقلاب شیخ بوعمامه بود که به فرماندهی ۳۰۰سوار به شمال غربی العین الصفراء و از آنجا به منطقهٔ بکاکره روی آودند تا قبیله‌های هم‌پیمان با استعمار فرانسه را تحت‌فشار قرار دهند. اما در همین حال در مقابل افزایش مستمر نیروهای فرانسوی و بالارفتن قدرت نظامی آنان و تأمین حمایت همه‌جانبه از آنان در همهٔ منطقه، فشارها بر شیخ بوعمامه نیز بیشتر شد پس او ناچار گردید به‌سمت فقیق در مغرب دور عقب‌نشینی کند و آنجا بود که اندک‌اندک پیروان و یارانش پراکنده شدند و توان و فعالیتش کاهش یافت.  برخی از یارانش به سی قدوربن‌حمزه، زعیم أولاد سیدی الشیخ شرقی پیوستند، اما بعضی دیگر به صفوف شیخ سی سلیمان‌بن‌حمزه، قائد أولاد سیدی الشیخ غربی ملحق شدند و بقیهٔ مجاهدین در منظقهٔ فقیق و اطراف آن باقی ماندند.

در شانزدهم آوریل ١٨٨٢ نیروهای اشغالگر شیخ بوعمامه را در سرزمین مغرب مورد تعقیب قرار دادند اما وی با هجومی سخت در شط تیغری به آنان پاسخ داد و خسارت‌های سنگینی به نیروهای دشمن وارد ساخت و کشته‌های بسیاری از آنان را برجای گذاشت و آنان را به عقب‌نشینی وادار کرد. این شکست در فضای نظامی فرانسوی اثر منفی فراوانی برجای گذاشت و از سوی دیگر به جریان انقلاب مردمی روحیهٔ بسیار بخشید و قدرت و توان مقابله و رویارویی آنان با اشغالگران فرانسوی را رخ کشید و نشان داد. مقاومت شیخ بوعمامه در این‌مرحله پس از استقرار شیخ در زادگاهش الحمام الفوقانی در فقیق با کاهش محسوسی همراه بود. او در ژوئیهٔ ۱۸۸۳ به آنجا رسید تا بتواند صفوف خود را برای آینده سازماندهی کند، اما نیروهای فرانسوی از ترس حرکات شدید بعدی او، به‌سرعت تلگرافی را با امضای ژنرال سوسی، فرماندهٔ سپاه نوزدهم به دولت خود در پاریس فرستادند و خواستند فرانسه سلطان مراکش را تحت فشار قرار دهد تا شیخ بوعمامه را از قلمرو مراکش اخراج کند، زیرا او را تهدیدی برای منافع فرانسه در کل منطقه می‌دیدند. این حرکت شیخ بوعمامه را بر آن داشت تا منطقه را ترک کند، وی نخست به منطقهٔ توات پناه برد و در پایان سال ۱۸۸۳میلادی به نزد ساکنان واحهٔ دلدول رفت. وی تا سال ۱۸۹۴میلادی در آنجا اقامت گزید تا اینکه زاویه‌ای برای خود ایجاد کرد و شروع به سازماندهی مذهبی و القای دروسی برای تشویق مردم به ادامهٔ جهاد و تلاش برای توقف پیشروی و گسترش استعمار در جنوب غربی نمود. وی برای مشایخ مختلف قبایل صحرایی نامه می‌نوشت و آنان را به جهاد و مقاومت در برابر دشمنان فرانسوی دعوت می‌کرد. این فعالیت‌ها در میان قبایل صحرایی به‌ویژه طوایف طوارق نیز طنین گسترده‌ای داشت که به او پیشنهاد کردند برای همکاری در جهاد با دشمن فرانسوی به نزد آن‌ها برود و همچنین برخی از قبایل ساکن در مرز الجزائر و مراکش نیز از او حمایت کردند و به او پیوستند.

استعمارگران فرانسوی کوشیدند تا به شکل‌های گوناگون در مقابل انقلاب مردمی بایستند و شعله‌های آن را خاموش کنند و ازجمله تلاش کردند تا دامنهٔ نفوذ خود را از طریق حضور قدرتمند اقتصادی با تأسیس مراکز تجاری و اقتصادی در منطقه توان و تیدیکلت توسعه دهند.

مرحلهٔ سوم مبارزه و قیام شیخ بوعمامه در واقع «آغاز پایان» محسوب می‌شود و در بحبوحهٔ این اتفاقات شیخ بوعمامه توانست طرفداران زیادی پیدا کند و اعتماد ساکنان مناطق کویری را به خود جلب نماید و همین امر باعث شد تا مقامات استعماری به فکر جلب‌نظر وی باشند و با او از در آشتی درآیند. بنابراین آن‌ها در سال ۱۸۹۲میلادی با نمایندگی فرانسوی در شهر طنجه مراکش تماس گرفتند تا در مورد موضوع امنیت مذاکره کنند که البته نتیجه‌ای نداشت.

روابط نزدیک و دوستانه‌ای که بین شیخ بوعمامه و مقامات مغربی وجود داشت، نگرانی و ترس مقامات استعماری فرانسه را برانگیخت، به‌ویژه پس از آنکه آن‌ها او را به‌عنوان رهبر قبایل ولد سیدی شیخ و ناظر همهٔ مناطق بیابانی به‌رسمیت شناختند، که بار دیگر آن‌ها را بر آن داشت که برای تسهیل مأموریت توسعه و گسترش نفوذ آن‌ها بر مناطق بیابانی تلاش نمایند و همدلی و همراهی او را جلب کنند. بنابراین، در ۱۶اکتبر ۱۸۹۹، فرماندار ژنرال لافریار تصمیم گرفت تا به شیخ بوعمامه امنیت کامل را بدون‌محدودیت یا قیدوشرط اعطا نماید. در آغاز قرن بیستم شیخ بوعمامه به مغرب دور وارد شد و در منطقهٔ وجده مستقر گردید.

سال‌های مقاومت شیخ بوعمامه به شکل گسترده‌ای مانع توسعهٔ استعماری فرانسه در مناطق صحرای دور، مخصوصاً ناحیهٔ غربی آن، شده بود. با آنکه محدودیت‌ها و فشارهای زیادی از سوی اشغالگران فرانسوی به فرماندهی ژنرال «لیوطی» بر مقاومت وارد می‌شد.

مقاومت شیخ بوعمامه و یارانش که پس از مقاومت امیرعبدالقادر جزائری، بزرگترین جهاد مردمی در مقابل اشغاگران به‌شمار می‌رود هم قدرت انقلاب و قیام مردم را نشان داد و هم استعمار فرانسه را در بسیاری از نقشه‌هایش ناکام کرد. وی پس از ۷۰سال زندگی پُرافتخار سرانجام در مغرب درگذشت و همان‌جا به خاک سپرده شد.

اکنون در زاویهٔ شیخیه در وجده، در یک موزهٔ خصوصی، وسایل شخصی و اموال ارزشمند شیخ بوعمامه ازجمله ۸۰نسخهٔ خطی از مکاتبات شیخ با قبایل، شمشیر، تسبیح، غلاف اسلحه، بالاپوش و پرچم جهادش نگهداری می‌شود که شعار «لا اله الا الله و محمدرسول‌الله» روی آن نوشته شده، همچنین تفنگ و یک گلوله و زین اسب و لوازم آن و جعبه‌هایی که برای جمع‌آوری غنایم استفاده می‌شد، در آنجا مُهر شیخ بوعمامه و مُهر جدش شیخ‌سلیمان‌بن‌بوسماحه نیز موجود است.

در سال ١٩٨۵میلادی بن‌عمر بختی کارگردان الجزائری فیلمی دربارهٔ شیخ بوعمامه ساخت که مورد استقبال فراوان قرار گرفت. همچنین کتاب‌های متعددی دربارهٔ زندگی و قیام او نوشته و منتشر شده است.

کد خبر 22781

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
5 + 9 =