۳۱ فروردین ۱۴۰۴ - ۲۱:۵۹
تصویر چین در خمسۀ نظامی گنجوی

کشور چین و عجایب و زیبایی­ها و ویژگی ­های خاص آن، یکی از پربسامدترین واژگان و ایماژهای شعری در خمسۀ نظامی است. چین و هند، از بزرگترین و پهناورترین کشورهای جهانند و در شعر وی، نماد عظمت و بیکرانگی و آیینۀ نمایش قدرت و شوکت شاهانند. طبق سنت شعر فارسی در جای جای خمسه، بارها و بارها، اشاراتی به این موارد دیده می­شود: خاقان چین، زیبایی دختران و غلامان چینی، بتان چینی، مشک ختن و نافۀ چین، کاسه و دیگر ظروف چینی، ترکان چینی، انواع لباس­ها و پارچه­ های لطیف و زیبا ازجمله دیبا، حریر، حله و پرند چینی و دیگر طرفه­ های خاص این سرزمین، کلاه چینی، حصیر چینی، طراز چینی، غزال چین، آیینۀ چینی، شراب چینی، نگارگری چین، فرش چینی، تاج چینی و ... .

دکتر بهادر باقری[1]

1. مقدمه

نظامی گنجوی، شاعر بزرگ قرن ششم هجری (دوازدهم میلادی) در ادبیات فارسی، یکی از شخصیت‌های مهم ادبی در ایران و شاعری تأثیرگذار در ادبیات جهانی است. بخش بزرگی از ادبیات منظوم فارسی، تقلید از آثار نظامی است. آثار و سروده‌های او به دلیل زیبایی بی‌نظیر شعر، عمق معانی و موضوع‌های انسانی، به­تدریج از مرزهای ایران فراتر رفته و در بسیاری از فرهنگ‌ها شناخته شده است.

کشور چین و عجایب و زیبایی­ها و ویژگی ­های خاص آن، یکی از پربسامدترین واژگان و ایماژهای شعری در خمسۀ نظامی است. چین و هند، از بزرگترین و پهناورترین کشورهای جهانند و در شعر وی، نماد عظمت و بیکرانگی و آیینۀ نمایش قدرت و شوکت شاهانند. طبق سنت شعر فارسی در جای جای خمسه، بارها و بارها، اشاراتی به این موارد دیده می­شود: خاقان چین، زیبایی دختران و غلامان چینی، بتان چینی، مشک ختن و نافۀ چین، کاسه و دیگر ظروف چینی، ترکان چینی، انواع لباس­ها و پارچه­ های لطیف و زیبا ازجمله دیبا، حریر، حله و پرند چینی و دیگر طرفه­ های خاص این سرزمین، کلاه چینی، حصیر چینی، طراز چینی، غزال چین، آیینۀ چینی، شراب چینی، نگارگری چین، فرش چینی، تاج چینی و ... .

  1. موضوعات سنتی مربوط به چین

اشاره به برخی تصاویر سنتی مربوط به چین که در تمام متون ادبی فارسی، سابقه ای دیرینه دارد، در خمسۀ نظامی نیز مشاهده می­ شود؛ برای نمونه:

بتان (زیبارویان) چینی

بتان چین به خدمت سر نهادند
 

بسان سرو بر پای ایستادند
 

(خسرو و شیرین، گریختن شیرین از نزد مهین بانو به مدائن)

لعبت چین

چونکه ماهان به ماه در پیچید
در برآورد لعبت چین را
 

ماه چهره ز شرم سر پیچید
گل صد برگ و سرو سیمین را
 

                         

  (هفت پیکر، نشستن بهرام روز چهارشنبه در گنبد فیروزه)

کاسۀ چینی

مژه چون کاس چینی نم گرفته
 

میان چون موی زنگی خم گرفته
 

(خسرو و شیرین، آگاهی خسرو از مرگ پدر)

کنیزان زیباروی چینی

کنیزان داشتی رومیّ و چینی
 

کز ایشان هیچ را مثلی نبینی
 

(خسرو و شیرین، شنیدن خسرو از اوصاف شکر)

نظامی در اسکندرنامه توصیفی از کنیز زیباروی چینی آورده است:

بدین آسمانی زمین تو ام
 

ز چینم، ولی دردچین توام
 

(شرفنامه، نشاط کردن اسکندر با کنیز چینی)

بتخانۀ چین

گر آید خسرو از بتخانۀ چین
 

ز شورستان نیاید شهد شیرین
 

(خسرو و شیرین، فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین)

تمثال و آیینۀ چینی

نگارین مرغی ای تمثال چینی
مبین در آینۀ چین، ای بت چین
 

چرا هر لحظه بر شاخی نشینی؟
که باشد خویشتن بین خویشتن بین
 

(خسرو و شیرین، شنیدن خسرو از اوصاف شکر)

حریر چینی

در چین نه همه حریر بافند
 

گه حله، گهی حصیر بافند
 

(لیلی و مجنون، یادکردن بعضی از گذشتگان خویش)

نافۀ آهوی چینی

خواجۀ چین که نافه بار کند
 

مشک را ز انگژه حصار کند
 

 (هفت پیکر، ستایش سخن و حکمت و اندرز)

زیورآلات چینی

زیور و زیب چینیان بربست
 

داد گل را خمار نرگس مست
 

(هفت پیکر، بردن سرهنگ، بهرام گور را به مهمانی)

در چند مورد نیز طلوع خورشید را به نقش و نگار زیبای چینی تشبیه کرده است:

چو برزد بامدادان، خازن چین
برون آمد ز درج، آن نقش چینی ]dkd چینی
 

به درج گوهرین بر، قفل زرین
شدن را کرده با خود نقش بینی
 

(خسرو و شیرین، گریختن شیرین به مدائن)

به جز این نمونه ­ها، در چندین مورد، چین و خاقان چین، در شکل ­گیری داستان­ها و حکایات شیرین و جذاب خمسه نظامی، حضور پررنگی دارند.

تصویر چین در خمسۀ نظامی گنجوی

  1. چین در داستان­های نظامی

داستان شهر مدهوشان و سیاهپوشان چین

در هفت پیکر نظامی، داستان بهرام گور را می­خوانیم که هفت کاخ به رنگ­های متفاوت دارد که در آن­ها، دختران شاهان هفت اقلیم به سر می­برند و شاه، هر شب مهمان یکی از آن­هاست و هرکدام، داستانی برای وی شرح می­دهند. یکی از این داستان­های نمادین و زیبا، ماجرای شهر سیاهپوشان چین است. در شب شنبه که بهرام گور سیاه پوشیده و مهمان دختر زیبای پادشاه اقلیم اول یعنی هند در قصر سیاه­رنگ است، شاهزادۀ هندی، داستان چین و شهر مدهوشان را بازگو می­کند که همه در آن شهر عزادار و سیاهپوشند. دختر، کنیز شاهی سیاهپوش بوده و شبی از او دلیل سیاهپوشی دائمی وی را پرسیده و او شرح  داده است که وقتی مهمانی داشته که سراسر عمر خویش سیاهپوش بوده و وقتی دلیل آن را پرسیده، گفته این ماجرا در شهر مدهوشان چین رخ داده است. پس در جستجوی این راز به چین می­رود و با مردی آشنا می­شود و سرانجام با یاری او، به این راز پی می­برد. در سبدی می­نشیند و ناگهان سبد به پرواز درمی­آید، به آسمان می­رود و در جایی شبیه بهشت فرود می­آید. ناگهان «ترکتاز» زیباترین دختر جهان را در میان خیل کنیزان زیبارویش می­بیند و چندین شب با او گرم گفتگو و عیش و نوش می­شود. دختر زیبا به او هشدار می­دهد که باید تنها به دیداری و کناری خشنود باشد و تقاضای وصال جسمانی نکند. سی شب بدین منوال می­گذرد، تا اینکه شبی که پادشاه عنان اختیار نفس از کف می­نهد و می­خواهد به او نزدیکتر شود، دختر زیبا می­گوید شاه باید لحظه ای چشم خود را ببندد تا وی مهیا شود. چون پادشاه چشم می­بندد و دوباره می­گشاید، خود را در همان زنبیل و هبوط کرده در دنیای مادی و عادی می­بیند و او نیز مانند مردم شهر مدهوشان، تا آخر عمر، عزادار این فراق می­شود. برخی محققان، این دختر زیبا را نماد و نمود معشوق الهی دانسته اند که از سویی نماد جمال الهی یا بهشت آغازین است و از سویی دیگر، نماد میوۀ ممنوعه. دست­یابی به او، مایۀ رستگاری ابدی؛ و دور شدن از او، باعث خسران و پشیمانی ابدی است؛ چرا که تمام مردان قصۀ گنبد سیاه که نمودی از عارفان و سالکان هستند، در پی اویند و به سبب محرومیت از وصالش، تا آخر عمر، سیاهپوش می‌شوند و در اندوه فراق او، سلوک می‌کنند.

گفت شهری‌ است در ولایت چین
نام آن شهر، شهر مدهوشان
مردمانی همه به صورت، ماه
هرکه زان شهر باده نوش‌کند
آنچه در سرنبشت آن سَلَب است
 

شهری آراسته چو خلد برین
تعزیت‌خانۀ سیه‌پوشان
همه چون ماه در پرند سیاه
آن سوادش، سیاه‌پوش کند
گرچه ناخوانده قصه‌ای عجب است
 


 

   

ش(هفت پیکر، نشستن بهرام، روز شنبه در گنبد سیاه)

بهرام گور و شاهزادۀ زیبای چینی در گنبد صندلی رنگ: داستان خیر و شر

بهرام گور در روز پنجشنبه، در گنبد صندلی­رنگ، با دختر پادشاه اقلیم ششم یعنی چین، همدم و همکلام می­شود و شاهزادۀ زیباروی چینی، داستان دل­ انگیز و نمادین دو برادر به نام خیر و شر را برای شاه شرح می­دهد که به سفری می­روند و ماجراهای شگفت و عبرت­ آموزی را تجربه می­کنند و سرانجام، خیر، عاقبت به خیر می­شود و شر، سزای بدی­ های خود را می­بیند.

روز پنجشنبه است روزی خوب
آمد از گنبد کبود برون
باده خور شد ز دست لعبت چین
شاه از آن تنگ­چشم چین پرورد
بانوی چین ز چهره چین بگشاد
گفت وقتی ز شهر خود دو جوان
نام این خیر و نام آن شر بود
 

وز سعادت، به مشتری منسوب
شد به گنبدسرای صندل‌گون
وآب کوثر ز دست حورالعین
خواست کز خاطرش فشاند گرد
وز رطب، جوی انگبین بگشاد
سوی شهری دگر شدند روان
فعل هریک به نام، درخور بود
 

   (هفت پیکر، نشستن بهرام روز پنجشنبه در گنبد صندلی)

رفتن اسکندر از هندوستان به چین به قصد نبرد

اسکندر پس از فتح هندوستان، به چین لشکرکشی می­کند و قصد نبرد دارد. خاقان چین ابتدا لشکر انبوهی فراهم می­کند و مهیای نبرد می­شود؛ اما با درایت و آینده ­نگری دقیق و مشورت با بزرگان خردمند دربارش، اسکندر را به دربار باشکوه خود دعوت و از او پذیرایی می­کند و با هدایای هنگفتی که به وی می­دهد، از جنگ و خونریزی جلوگیری می­کند. یکی از زیباترین بخش­های داستان، نامۀ خاقان چین به اسکندر و همچنین گفتگوی رودرروی آن­هاست که سرشار از حکمت و معرفت و آشتی­ جویی و در عین حال، غرور و اعتماد به نفس خاقان چین و بیان شجاعت و غیرت چینیان برای دفاع از سرزمین خود، اما پرهیز از نبرد بی­جا و بیهوده و خونریزی و ویرانی است.

توصیف نظامی از زیبایی هوش­ربای سرزمین چین و حیرت اسکندر و یارانش از آهوان این سرزمین و دستور وی به سربازانش که آن­ها را از شکار آهوان بازمی­دارد و تنها به گرفتن مشک آن­ها بسنده می­کنند، نیز زیبا و خواندنی است. وقتی به تبت می­رسند، سوارانش بی­ دلیل خنده سرمی­ دهند و چون اسکندر چراییِ آن را جویا می­شود، خبردار می­شود که خاک این سرزمین، مانند زعفران، شادی­ بخش و خنده ­آور است.

چو بر اوج تبّت رسید افسرش
بپرسید کاین خنده از بهر چیست
نمودند کاین زعفران‌گونه خاک
عجب ماند شه زان بهشتی سواد
به دشواری راه بر خشک و تر
ره از خون جنبندگان، خشک دید
چو دید آهوی دشت را نافه‌دار
به هر جا که لشکر، گذر داشتی
چو لختی بیابان چین درنوشت
 

به خنده درآمد همه لشکرش
به‌ جایی‌ که بر خود بباید گریست؟
کند مرد را بی‌سبب خنده‌ناک
که چون آورَد خندۀ بی‌مراد؟
همی‌برد منزل به منزل به سر
همه دشت پر نافۀ مشک دید
نفرمود که‌آهو کند کس شکار
به خروارها نافه برداشتی
به آبادی آمد ز ویرانه دشت
 

(شرفنامه، بخش 42، رفتن اسکندر از هندوستان به چین)

در آن جای خوش و خرم یک هفته اتراق می­کند؛

بفرمود تا کوس بنواختند
چو آیینۀ چینی آمد پدید
بترسید خاقان و زد رای ترس
به هر مرزبان، خطی از خان نبشت
ز شاه ختا تا به خان ختن
سپاه سپنجاب و فرغانه را
ز خرخیز و از چاچ و از کاشغر
چو عقد سپه برهم آموده شد
 

از آن مرحله سوی چین تاختند
سکندر سپه را سوی چین کشید
که بود از چنان دشمنی جای ترس
که در مرز ما خاک با خون سرشت
فرستاد و ترتیب کرد انجمن
دگر مرزداران فرزانه را
بسی پهلوان خواند زرّین کمر
دل خان خانان، برآسوده شد
 

اما با درنگ و مشورت بیشتر، آشتی و آرامش را بر جنگ برتری می­نهد و نامۀ خردمندانه ای به اسکندر می‌نویسد:

سخن‌های پروردۀ دل‌فریب
خطابی که امّیدواری دهد
فسونی که بندد ره جنگ را
زبان­بندهایی چو پیکان تیز
 

که در مغز مردم نماید شکیب
عتابی که بر صلح یاری دهد
فریبی که نرمی دهد سنگ را
دری در تواضع، دری در ستیز
 

و به او چنین می­گوید:

گرفتی جهان جمله بالا و زیر
عنان بازکش که‌اژدها بر ره است
سکندر تویی‌، شاه ایران و روم
اگرچه به زرق و فسون ساختن
ولیک آشتی به ز پرخاش و جنگ
مکن کِشتۀ چینیان را خراب
قوی‌دل مشو گرچه دستت قوی‌ است
خردمند را نیست کز راه تیز
تو را ایزد از بهر عدل آفرید
ستمکارگان را مکن یاوری
مپندار کز من نیاید نبرد
چو بر پشت پیلان نهم تخت عاج
هژبر ژیان را درآرم به زیر
ولیکن به شاهی و نام‌آوری
 

هنوزت نشد دل ز پیکار، سیر
فسانه دراز است و شب کوته است
منم کارفرمای این مرز و بوم
نشاید ز چین، توشه پرداختن
که این داغ و درد آرد، آن آب و رنگ
که افتد تو را نیز کشتی در آب
که حکم خدا برتر از خسروی است
کند با خداوند قوّت، ستیز
ستم ناید از شاه عادل پدید
که پرسند روزیت ازین داوری
برآرم به یک جنبش از کوه، گرد
ز هندوستان آورندم خراج
زنم طاق خرپشته بر پشت شیر
نی‌ام با تو در جستن داوری
 

(شرفنامه، سگالش خاقان در پاسخ اسکندر)

مناظرۀ نقاشان رومی و چینی

نظامی در اسکندرنامه، داستان نقاشان چین و روم و رقابت هنری آنان را چنین شرح می­دهد که روزی اسکندر و خاقان چین، در بزمی با حضور میهمانانی از کشورهای مختلف، گرم گفتگو و بیان عجایب جهانند و دربارۀ ویژگی­های خاص هر کشوری سخن به میان می­آید. بین چینیان و رومیان در اینکه کدامیک، نقاشان بهتر و ماهرتری هستند، اختلاف نظر پیش می­آید؛ تا اینکه قرار بر این می­شود که تالاری را با پرده ای به دو بخش تقسیم کنند و نقاشان دو کشور، بدون اطلاع از کار و بار یکدیگر، آن را نقاشی کنند و بیارایند. چون کار تمام می­شود و پرده را برمی­دارند، می­بینند چینیان یک سوی تالار را با زیبایی تمام، نقاشی کرده‌اند؛ اما رومیان سوی دیگر را آیینه‌کاری کرده‌اند؛ طوری که نقش این سوی تالار در سوی دیگر می­افتد و نقش و نگار به یگانگی می­رسد.

به مهمان شه بود خاقان چین
ز روم و ز ایران و از چین و زنگ
در آن خرّمی­های با ناز و نوش
سخن می‌شد از کار کارآگهان
زمین‌خیز هر کشور از دهر چیست؟
یکی گفت نیرنگ و افسونگری
یکی گفت بر مردم شوربخت
یکی گفت کاید گه اتفاق
یکی گفت بر پایۀ دسترس
یکی گفت نقاشی اهل روم
یکی گفت نشنیدی ای نقش‌بین
ز رومیّ و چینی در آن داوری
نمودند هر یک به گفتار خویش
بر آن شد سرانجام کار، اتفاق
میان دو ابروی طاق بلند
بر این گوشه رومی کند دستکار
نبینند پیرایش یکدگر
چو زان ‌کار گردند پرداخته
ببینند کز هر دو پیکر کدام
 

دو خورشید با یکدگر همنشین
سماطین صفها برآورده تنگ
رسیده ز لب، موج گوهر به گوش
که «زیرک‌ترین کیستند از جهان؟»
به هر کشور از پیشه‌ها بهر چیست؟
ز هندوستان خیزد ار بنگری
ز بابِل رسد جادویی‌های سخت
سرود از خراسان و رود از عراق
زبان‌وَرتر از تازیان نیست کس
پسندیده شد در همه مرز و بوم
که افسانه شد در جهان نقش چین؟
خلافی برآمد به فخرآوری
نموداری از نقش پرگار خویش
که سازند طاقی چو ابروی طاق
حجابی فرود آورد نقشبند
بر آن گوشه چینی نگارد نگار
مگر مدت دعوی آید به سر
حجاب از میان گردد انداخته
نو آیین‌تر آید چو گردد تمام
 

(اسکندرنامه، بخش اول، شرفنامه، بخش 44، مناظره نقاشان رومی و چینی)

رفتن مانی از ری به چین و چگونگی نشر آیین او در این کشور

نظامی پس از داستان نقاشی رومیان و چینیان، داستان رفتن مانی از ری به چین را چنین شرح می­دهد:

شنیدم که مانی به صورتگری
از او چینیان چون خبر یافتند
درفشنده حوضی ز بلّور ناب
گزارندگی­های کلک دبیر
چو آبی که بادش کند بی قرار
چو مانی رسید از بیابان دور
سوی حوض شد تشنه تشنه فراز
چو زد کوزه در حوضۀ سنگ بست
بدانست مانی که در راه او
 

ز ری سوی چین شد به پیغمبری
بر آن راه پیشینه بشتافتند
بر آن راه، بستند چون حوض آب
برانگیخته موج از آن آبگیر
شکن برشکن می‌دود بر کنار
دلی داشت از تشنگی ناصبور
سر کوزۀ خشک بگشاد باز
سفالین بد آن کوزه، حالی شکست
بُد آن حوضۀ چینیان، چاه او
 

(شرفنامه، مناظرۀ نقاشان رومی و چینی)

مانی که نیرنگ هنرمندانۀ چینیان را درمی­یابد، سگی مرده در کنار آن آب نقاشی می­کند تا کسی هوس خوردن آن سراب را نکند. چینی­ ها که استادی و فرزانگی او را می­بینند، به آیین او می­گروند. دربارۀ این افسانه؛ رک: اسماعیل‌پور، ابوالقاسم (1382).

بهرام گور و کنیزک زیرک چینی

بهرام گور و کنیزک چینی او «فتنه»، به شکار می­روند. بهرام گور شکار شگفتی می­کند؛ طوری که سر و پای گوری را با تیری به هم می­دوزد؛ اما کنیزک چندان از او تعریف و تمجیدی نمی­کند و می­گوید چون این کار را فراوان کرده‌ای، بر اثر تعلیم و تمرین، استاد شده‌ای و «کار نیکو کردن از پر کردن است». بهرام از گستاخی او خشمگین می­شود و به سرهنگ خود دستور می­دهد که او را بکشد. کنیزک از او خواهش می‌کند این کار را نکند چون می­داند که شاه عاشق اوست و به­زودی پشیمان می­شود. سرهنگ می­پذیرد و او را پنهانی به کوشک شصت پلۀ خود می­برد. کنیزک هر روز، گوساله ای را از شصت پله بالا می­برد تا شیر بنوشد. گوساله اندک‌اندک بزرگ و تنومند می­شود و چون هر روز کنیزک این کار را می­کند، وقتی که او یک گاو بزرگ هم شده، او قادر است گاو را بر دوش نهد و بالا ببرد. روزی کنیزک از سرهنگ خواهش می‌کند که بهرام را به کوشک دعوت کند و از کار شگفت کنیزک، او را باخبر کند. بهرام گور میهمان سرهنگ می­شود و کنیزک روی پوشیده، گاو سنگین را از پله بالا می­برد تا واکنش شاه را ببیند. شاه می‌گوید چون این کار را از دوران خردسالی گوساله، با تعلیم و تمرین فراوان انجام داده‌ای، جای شگفتی نیست. کنیزک نقاب از چهره برمی­دارد و می­گوید:

من که گاوی برآورم بر بام
چه سبب چون زنی تو گوری خرد
 

جز به تعلیم برنیارم نام
نام تعلیم کس نیارد برد؟
 

(هفت پیکر، بخش 21، بردن سرهنگ، بهرام گور را به مهمانی)

بهرام او را می­شناسد، می­بخشد و به دربار بازمی­گرداند و سرهنگ را برای نکشتن او، پاداش فراوان می­دهد.

عیش و نوش اسکندر و کنیزک چینی

یکی از هدایایی که خاقان چین به اسکندر می­دهد، یک کنیزک بسیار زیبای چینی است. نظامی صحنۀ عشقبازی اسکندر با وی را بسیار شگفت انگیز ترسیم کرده است؛ به­ویژه وقتی کنیزک چینی، زیبایی خود را در برابر عظمت اسکندر توصیف و تحسین می‌کند و گویی می­خواهد بگوید ملک زیبایی و شکوه او، چیزی از اسکندر کم ندارد.

شاپور و فرهاد چینی

شاپور نقاش نامدار و دوست صمیمی خسرو پرویز که با کشیدن نقش چهرۀ زیبای شیرین و خسرو، آغازگر ماجرای عاشقی آن دو است و نقش مهم و تعیین کننده‌ای در پیشبرد پیرنگ این داستان دارد، وقتی فرهاد را به شیرین معرفی می­کند و از تردستی او در سنگتراشی سخن می­گوید، او را همزاد خود معرفی می­کند که هر دو در چین به دنیا آمده اند:

 که ما هر دو به چین همزاد بودیم

 

دو شاگرد یکی استاد بودیم
 


 


[1] b.bagheri@khu.ac.ir دانشیار زبان و ادبیات فارسی دانشگاه خوارزمی و استاد مدعو دانشگاه پکن

کد خبر 23717

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 3 =