دروغ هایی که آمریکا درباره خاورمیانه به خود می گوید

مرکز مطالعات عراق در چارچوب وظایف خود اقدام به رصد اندیشکده ها و مراکز مطالعاتی بارز غربی و عربی و تولیدات آنها می کند. مطلب زیر ترجمه ی گزارشی تحت عنوان « دروغ هایی که آمریکا درباره خاورمیانه به خود می گوید » است که توسط مجله ی «فارن افرز» تهیه و در تاریخ 15/9/2025 منتشر شده است.

فارن افرز (Foreign Affairs)، یک دوماهنامه جامع علمی آمریکایی است که در سال ۱۹۲۲ تأسیس شده است. تخصص این نشریه در علوم سیاسی و روابط بین الملل است. این نشریه که چاپ شورای روابط خارجی در آمریکا است، جزو معتبرترین نشریه ها در زمینه سیاست ها و روابط خارجی ایالات متحده آمریکا محسوب می گردد.

در هر روزی از طولانی ترین جنگ در غزه، می شد انتظار داشت که یکی از مقامات دولت بایدن یکی از گزاره های زیر را تکرار کند: آتش بسی در شرف وقوع است؛ ایالات متحده بی وقفه در تلاش برای تحقق آن است؛ این کشور به یک اندازه به جان اسرائیلی ها و فلسطینی ها اهمیت می دهد؛ توافق تاریخی عادی سازی روابط میان عربستان و اسرائیل در آستانه تحقق است؛ و تمامی این روندها با مسیری برگشت ناپذیر به سوی تشکیل دولت فلسطینی پیوند خورده است.

هیچ یک از این ادعاها حتی اندک شباهتی با حقیقت نداشت. مذاکرات مربوط به آتش بس به طور فرسایشی ادامه یافت و هرگاه به نتیجه ای گذرا منجر شد، آن توافقات به سرعت فروپاشید. ایالات متحده از انجام تنها اقدامی که می توانست تحقق آتش بس را ممکن سازد ـ مشروط کردن یا متوقف ساختن کمک های نظامی به اسرائیل که مانع توقف جنگ می شد ـ خودداری کرد. در حالی که برداشتن چنین گامی تنها اقدامی بود که می توانست، فراتر از شعارها، پایبندی واقعی آمریکا به حفاظت از جان هر دو طرف ـ اسرائیلی ها و فلسطینی ها ـ را نشان دهد.

عربستان سعودی پیوسته تأکید می کرد که عادی سازی روابط با اسرائیل منوط به پیشرفتی در مسیر تشکیل دولت فلسطینی است، در حالی که دولت اسرائیل همواره چنین پیشرفتی را رد می کرد. هرچه زمان بیشتر می گذشت، سخنان ایالات متحده بیش از پیش به صورت کلمات توخالی آشکار می شد و با بی اعتمادی یا بی تفاوتی مواجه می گردید. با این حال، این امر مانع تکرار آن ادعاها نشد. آیا سیاستگذاران آمریکایی واقعاً به آنچه می گفتند باور داشتند؟ اگر نه، چرا همچنان به تکرار آن ادامه می دادند؟ و اگر آری، چگونه می توانستند این همه شواهد خلاف آن را که آشکارا در برابرشان قرار داشت، نادیده بگیرند؟

دروغ ها پوششی بودند برای سیاستی که حملات سهمگین اسرائیل به غزه را امکان پذیر ساخت و هر بهبود اندک و گذرای وضعیت در این نوار محصور را به عنوان حاصل انسان دوستی و عزم آمریکایی ستود. خشونت اسرائیل در دوران دولت ترامپ تشدید شد، اما آن دروغ های پیشین زمینه را فراهم کرده بودند. آن ها به عادی سازی کشتارهای بی ضابطه اسرائیل، هدف قرار دادن بیمارستان ها، مدارس و مساجد، بهره گیری از دسترسی به غذا به مثابه سلاح جنگی، و استمرار اتکای اسرائیل به سلاح های آمریکایی یاری رساندند. زمین آماده شده بود و راه بازگشتی وجود نداشت.

این فریبکاری تازه نبود. ریشه های آن بسیار پیش از جنگ غزه امتداد می یابد و بسیار فراتر از منازعه اسرائیلی ـ فلسطینی می رود. این امر به عادتی بدل شد. ایالات متحده طی دهه ها درباره موضع خود نسبت به این منازعه پرده پوشی می کرد؛ در حالی نقش میانجی به خود می گرفت که در واقع جانب دار تمام عیار بود. هنگامی نیز که به تدارک «فرایند صلح» کمک می کرد، پرده پوشی می کرد؛ فرایندی که بسیار بیش از آنکه وضع موجود را برهم زند، به تداوم و تحکیم آن انجامید. آن گاه که سیاست وسیع تر خود در خاورمیانه را ترویج دموکراسی و حقوق بشر جلوه می داد، پرده پوشی می کرد. و زمانی که مدعی موفقیت می شد، حتی هنگامی که تلاش هایش سلسله ای از بحران ها و فاجعه ها به بار می آورد، باز هم پرده پوشی می کرد.

هرچه دروغ ها آشکارتر و نادیده گرفتنشان دشوارتر شده، نفوذ ایالات متحده رو به کاهش نهاده است. اسرائیلی ها، فلسطینی ها و دیگر بازیگران محلی این نمایش را نادیده می گیرند؛ شعارهایی چون «راه حل دو دولت»، «صلح»، «دموکراسی» و «میانجی گری آمریکا» را کنار می گذارند و به نگرش های عریان تر و برآمده از گذشته خویش بازمی گردند. همانند دهه های پیشین، فلسطینی ها ـ سرگردان، بی رهبر، مملو از خشم و تشنگی به انتقام ـ به اقدامات پراکنده خشونت آمیز علیه اسرائیلی ها روی می آورند و در انتظار روزی می مانند که این اقدامات شکل سازمان یافته تری به خود گیرد. در مقابل، اسرائیل بی مهار و بی پروای خویش، بازوی خشونت را هر جا و هر زمان که فلسطینی ای را سزاوار مرگ بیابد، دراز می کند: در دهه ۱۹۷۰ در اَمان، بیروت، تونس، پاریس یا رم؛ و امروزه در دوحه و تهران. در هر دو سوی این منازعه، آینده تیره تر در راه است و ایالات متحده جز نظاره بر ویرانه ها کار چندانی نخواهد کرد.

کالبدشکافی یک شکست

زندگی یک سیاست شکست خورده آمریکا در خاورمیانه مراحلی دارد. نخستین مرحله، رویکرد نادرست، سوءبرداشت از وضعیت، یا خطای عمدی یا سهوی است؛ مانند آن هنگام که مقامات آمریکایی ادعا می کنند بهترین شیوه برای تأثیرگذاری بر اسرائیل نه فشار، بلکه در آغوش کشیدن آن است. یا زمانی که به طور ناشیانه در سیاست فلسطین مداخله می کنند و می کوشند مجموعه ای از رهبران «میانه رو» را برگزینند؛ تأییدی که در چشم هواداران آن رهبران چیزی جز محکومیت جلوه نمی کند. همچنین هنگامی که نیروهایی را از روند صلح کنار می گذارند که بیشترین توانایی را برای برهم زدن آن دارند؛ نیروهایی که در هر دو سوی منازعه، به دلایل مذهبی یا ایدئولوژیک، دلبستگی عمیق و تغییرناپذیری به سراسر سرزمین میان رود و دریا دارند و واگذاری حتی یک وجب از آن را به مثابه گسست و ازهم دریدگی جانکاه تجربه می کنند ـ از یک سو شهرک نشینان اسرائیلی و ملی گرایان مذهبی، و از سوی دیگر پناهندگان فلسطینی و اسلام گرایان.

معمای سیاست آمریکا این است که کارگزاران آن بسیار می دانند، اما بسیار اندک درک می کنند. اطلاعات، فهم نیست؛ بلکه گاه عکس آن است.

در سال ۲۰۰۰، مقام های ارشد اطلاعاتی ایالات متحده، بر اساس آنچه دیده، شنیده و به گمان خود آموخته بودند، رئیس جمهور بیل کلینتون را مطمئن ساختند که یاسر عرفات، رهبر فلسطینی، ناگزیر به پذیرش پیشنهادهای کلینتون در اجلاس کمپ دیوید خواهد بود و دیوانگی خواهد بود اگر چنین نکند. اما عرفات آن را رد کرد و نزد مردم خود به عنوان قهرمان ستوده شد. در سال ۲۰۰۶، دولت بوش علائم آشکاری را که بر پیروزی حماس در انتخابات فلسطین دلالت داشت ـ انتخاباتی که واشنگتن بر برگزاری آن اصرار داشت و مقام های فلسطینی نسبت به آن بیمناک بودند ـ نادیده گرفت.

سال ها بعد، با آغاز خیزش ۲۰۱۱ سوریه، اطلاعات خام صحنه نبردی را به اشتباه ترسیم کرد که در آن رئیس جمهور بشار اسد شانس اندکی برای بقای کوتاه مدت داشت و شورشیانی که قصد سرنگونی او را داشتند، در مسیر نسبتاً سریع موفقیت قرار داشتند. در دوران دولت بایدن نیز، مقامات آمریکایی بر گزارش های اطلاعاتی تکیه کردند تا تفکر رهبران ایرانی و موضع آنان در برابر یک توافق هسته ای پیشنهادی را ارزیابی کنند. اما ارزیابی های آنان غالباً نادرست از آب درآمد. آنان از پیروزی برق آسای طالبان پس از خروج آمریکا از افغانستان غافلگیر شدند؛ از حمله حماس در هفتم اکتبر به اسرائیل شگفت زده شدند؛ از فروپاشی رژیم اسد در سال بعد متحیر ماندند؛ و شگفتی بزرگ تر آن بود که از شگفت زده شدن خویش نیز شگفت زده شدند.

این شوک ها ناشی از تحریف عامدانه اطلاعات به منظور سازگار ساختن آن با امیال سیاسی رسمی نبود ـ مانند زمانی که سازمان اطلاعات مرکزی (CIA) در سال ۲۰۰۳ به رئیس جمهور جورج بوش پسر همان چیزی را گفت که می خواست بشنود: اینکه صدام حسین، رهبر عراق، سلاح های کشتارجمعی در اختیار دارد و پرونده علیه او «کاملاً قطعی» است. بلکه این شوک ها حاصل پویایی ای بودند کمتر فریبکارانه و کمتر هدفمند؛ اما به همان اندازه خطرناک و پرمخاطره.

با گذر زمان، تشخیص این که مرز میان خودفریبی و فریب کاری آگاهانه کجا قرار دارد دشوار می شود.

اطلاعات خام اطلاعاتی است که غالباً همراه با هشدارهای لازم ارائه می شود. به مسئولان ممکن است یادآوری شود که داده های دریافتی تنها از یک گفت وگو در یک مکان و در یک زمان به دست آمده است، بی آنکه از تحلیل گسترده تر، زمینه وسیع تر یا مفروضات ناگفته برخوردار باشد. همچنین به آنان گفته می شود که آنچه در اختیار دارند، قطعه ای از یک پازل است و داشتن قطعات پراکنده می تواند گمراه کننده تر از نداشتن هیچ یک باشد. اما این هشدارها چندان اهمیتی نمی یابند. برای کسانی که هرگز با اطلاعات خام مواجه نشده اند ـ مثلاً رهگیری یک مکالمه یا محتوای یک یادداشت محرمانه ـ هیجان آن وصف ناشدنی است. چنین می نماید که گویی در همان اتاق با بازیگران اصلی حضور دارید و در ذهن آنان نفوذ کرده اید؛ احساس می کنید برتری ای دارید که آن ها نمی توانند داشته باشند، تنها می توانند آرزویش را کنند. تصور می کنید می دانید؛ اما در واقع نمی دانید. سیاستگذاران آمریکایی می خواندند و به سختی می فهمیدند، بیشتر می خواندند و کمتر درمی یافتند.

معما در این نمونه ها و موارد مشابه، صرفاً خطای محاسباتی ایالات متحده نبود. اشتباه کردن، نادرست خواندن پویایی های خارجی یا بدفهمی نسبت به بازیگران محلی، امری غیرمعمول نیست و برای بسیاری از سیاستمداران بخشی از کار محسوب می شود. آنچه غیرعادی و توضیح ناپذیرتر است، این است که چرا این شکست ها بارها و بارها رخ داده و تکرار شده اند؛ چگونه تکثیر آن ها نه به بازخواست شخصی یا نهادی انجامیده، نه حتی به توبیخی ملایم، چه رسد به بازاندیشی واقعی؛ و چرا ایالات متحده تا این اندازه ناتوان از آموختن از اشتباهات خویش به نظر می رسد. مسئله این است که چرا این کشور چنین مقاومتی در برابر تغییر رویه های خود نشان داده است. مرحله بعدی در حیات یک شکست آمریکایی، بازتولید آن است.

بیش از خودِ خطاها یا تکرار لجوجانه ی آن ها، آنچه حیرت انگیزتر است عادت مقامات آمریکایی به بیان گزاره ای دروغین است، حتی زمانی که می دانند نادرست است و حتی زمانی که می دانند دیگران نیز به نادرستی آن واقف اند. مرحله نهایی شکست، دروغ است. دروغ از دل شکست زاده می شود و با تکرار آن شکست، بالنده می گردد. سیاستگذاران آمریکایی کاری را انجام می دهند که می پندارند مؤثر است؛ دوباره همان را تکرار می کنند، حتی اگر بار نخست ناکام بوده باشد؛ می گویند کارآمد است، زمانی که همگان می دانند نیست؛ وعده می دهند که خواهد شد، زمانی که صبر و ایمان همگان از دست رفته است. جدا از واقعیت، این اظهارات به سخنان خوش بینانه ای بی پایه بدل می شود. این چیزی بیش از «بازی با واژه ها» است؛ نشانگر نوعی نگرش عامدانه و تقریباً راهبردی از خوش باشی بی مرز در تعارض با عقل سلیم و تجربه ی روزمره. آنچه بیش از همه برجسته و معماگونه است، همین شیوه ی عادی ایالات متحده در عرضه ی مداوم بیانیه های خوش بینانه ای است که در برابر همه شواهد آشکار، و در تضاد تند با کارنامه ای شرم آور، ارائه می شود.

چگونه یک توهم به دروغ بدل می شود

دروغ ها در قلب سیاست و دیپلماسی جای دارند، اما دروغ، دروغ است و مراتب گوناگون دارد. دروغی هست که وانمود می کند در خدمت خیر عمومی است؛ چنان که رئیس جمهور جان. اف. کندی افکار عمومی را درباره توافق محرمانه آمریکا و شوروی برای برچیدن موشک های آمریکا از ترکیه، با هدف پایان دادن به بحران موشکی کوبا در سال ۱۹۶۲، گمراه ساخت. دروغ بزرگ هست، عیان و مکرر، که هدفش کشاندن مخاطب به باوری زامبی گونه است. دروغ حسابگرانه یا دروغ بدبینانه هست؛ گونه ای که هنری کیسینجر در آن مهارت داشت و دولت جورج بوش پسر پیش از حمله به عراق به آن روی آورد. چنین دروغی می تواند جنگی را توجیه کند یا مانع آن شود؛ می تواند گرهی را بگشاید یا جان بستاند.

دروغ نومیدانه هم هست؛ تلاشی برای دمیدن امید. سخنگوی صدام در جنگ ۲۰۰۳ عراق، در میان نابودی کامل، از پیروزی می گفت. یا دروغ ضعیف در تنگنا، که عرفات به آن چنگ می زد همانند شناگری که به بویه ای برای بقا چنگ می زند: به مصر می گفت دشمنش سوریه است؛ به سوریه می گفت مصر؛ به عربستان می گفت هر دو. دست داشتن در عملیاتی را که شخصاً فرمان داده بود انکار می کرد و نسبت به مبارزی که هرگز ندیده بود، ادعای آشنایی داشت. همه به سرعت آموختند که به او اعتماد نکنند. اما همین دروغ ها او را حفظ کرد و مسئله اش را بر نقشه سیاسی جهان نشاند.

دروغ هایی وجود دارند که به نتیجه ای منجر می شوند، حتی اگر آن نتیجه زشت، فاسد، خشونت بار یا بدتر از آن باشد. چنین دروغ هایی هدفی دارند، نه لزوماً هدفی والا، اما به هر حال هدفمند هستند. با این همه، ساخته وپرداخته هایی که دیپلماسی ایالات متحده در خاورمیانه را فراگرفته و فرسوده کرده اند از این جنس نیستند.

این دروغ ها متمایزند، زیرا هیچ کس را فریب نمی دهند و گویندگان آن ها نیز باید بدانند که کسی فریب نخورده است. این ها زمانی رخ می دهند که یک دولت آمریکایی پس از دیگری عزم خود را برای تحقق راه حل دو دولت اعلام می کند، آن هم زمانی که چنین نتیجه ای مدت هاست ناممکن شده است؛ زمانی که دولت بایدن ادعا می کند به یکسان برای جان اسرائیلی ها و فلسطینی ها اهمیت قائل است؛ یا هنگامی که اعلام می کند بی وقفه در پی برقراری آتش بس است یا اینکه عادی سازی روابط عربستان و اسرائیل در دسترس است، درست در آستانه تحقق.

آیا همه ی این ها دروغ هستند؟ شاید این واژه بسیار سنگین به نظر برسد. بسیاری از این ادعاها در آغاز چنین نبودند. آن ها از سوءبرداشت یا خودفریبی سرچشمه گرفتند.

در آستانه ی اجلاس سال ۲۰۰۰ در ژنو میان کلینتون و حافظ اسد، رئیس جمهور سوریه، همه ی اعضای تیم آمریکایی باور داشتند که رهبر سوریه پیشنهاد صلح اسرائیلی که به آن ها مأموریت داده شده بود منتقل کنند را رد خواهد کرد. در واقع، آن ها همین را به نخست وزیر اسرائیل هم گفته بودند. با این حال، لابد خود را قانع کرده بودند که شانسی وجود دارد؛ وگرنه چرا باید به ژنو می رفتند؟

در کمپ دیوید در همان سال، شرکت کنندگان آمریکایی به همان ترتیب خود را متقاعد ساخته بودند که توافقی میان عرفات و اهود باراک، نخست وزیر اسرائیل، در دسترس است؛ در حالی که هیچ یک از مسائل اصلی ـ نه تقسیم سرزمینی، نه وضعیت اورشلیم، و نه سرنوشت آوارگان فلسطینی ـ مورد توافق قرار نگرفته بود.

در دوره دوم ریاست جمهوری باراک اوباما، زمانی که جان کری به تازگی تلاش دیپلماتیک خود در پرونده اسرائیل ـ فلسطین را آغاز کرده بود، گفت که طرفین بیش از هر زمان دیگری به توافق نزدیک شده اند. تردیدی نیست که او تظاهر نمی کرد. همانند دیگران پیش از خود، او اطمینان داشت که رسیدن به توافق صرفاً به اراده و پشتکار نیاز دارد، هر دو را نیز به وفور در اختیار داشت.

زمانی که مقامات دولت بایدن ادعا کردند عربستان آماده ی عادی سازی روابط با اسرائیل است، به احتمال زیاد مقصودشان واقعی بود؛ چرا که محمد بن سلمان، ولیعهد سعودی، همین را در محافل خصوصی به آن ها منتقل کرده بود.

با گذر زمان، تشخیص این که خودفریبی در کجا پایان می یابد و فریب کاری آگاهانه از کجا آغاز می شود دشوار می گردد. سرانجام، هنگامی که واژه ها بارها و بارها تکرار می شوند، این مرزبندی محو می شود و دیگر اهمیتی ندارد، اگر اصلاً اهمیتی داشته باشد. این دو به هم درمی آمیزند.

توهمی که بی پایان تکرار شود، با وجود آشکار بودن بطلانش، دیگر توهم نیست و به دروغ بدل می شود؛ و دروغی که بی وقفه بازگو شود، می تواند به طبیعت ثانوی بدل گردد؛ چنان درونی و غریزی که از خاستگاه خویش جدا شود و به خودفریبی مبدل گردد.

ادعاهای مکرر مقامات آمریکایی در طول دهه ها مبنی بر پایبندی به راه حل دو دولت و امکان تحقق آن از طریق دور دیگری از مذاکرات میانجی گری شده توسط ایالات متحده، بی شک در آغاز از باور صادقانه برآمده بود. اما هنگامی که پس از شکست های پی درپی همچنان به تکرار این شعار پرداختند، دیگر توهم نبود و به فریب بدل شد.

این یکی از آن پدیده هایی است که تنها با تجربه کردن می توان به درستی درک کرد. مقامات آمریکایی هنگامی که به ژنو و کمپ دیوید رفتند، باور داشتند و در عین حال می دانستند که هر دو شکست خواهد خورد؛ به ابتکار کری ایمان داشتند و در عین حال می دانستند که خیال پردازانه است؛ مطمئن بودند که عادی سازی روابط عربستان و اسرائیل دست یافتنی است و در عین حال پذیرفته بودند که در شرایط فعلی چیزی جز سراب نیست. آنان هم می دانستند و هم نمی دانستند، و خود نمی توانستند مرز میان این دو را مشخص کنند.

چنان که جورج اورول در رمان دیستوپیایی ۱۹۸۴ نوشت: «گذشته پاک شد، پاک شدنش به فراموشی سپرده شد، و دروغ به حقیقت بدل گشت.» گواه می تواند باوری را ابطال کند، و باز هم ایمان به جا می ماند.

حدود و مرزهای قدرت

در مقطعی، ایالات متحده در تعاملات خود با خاورمیانه به گونه ای رفتار کرد که گویی خوش بینی به یک «مذهب» بدل شده است؛ ایدئولوژی ای بر پایهٔ آرزو پروری را در آغوش گرفت، پیوسته سخنان پوچ بر زبان آورد و ادعاهایی مطرح کرد که رخدادهای میدانی به سرعت بطلان آن ها را آشکار می ساخت. تعیین یک تاریخ دقیق برای آغاز این روند دشوار است، اما یافتن علت احتمالی آن آسان تر به نظر می رسد: این عادت ریشه دار از فرسایش قدرت و نفوذ ایالات متحده جدایی ناپذیر است.

هیچ بازیگری توان برابری با سلطهٔ نظامی یا اقتصادی آمریکا را ندارد، اما شمار رو به افزونی از شرکا و دشمنان در خاورمیانه آموختند که آن را نادیده بگیرند. ایالات متحده با وجود برخورداری از قدرت عظیم، بارها از سوی اسرائیل و حتی در مواردی از سوی فلسطینیان پس زده شد و کاری جز تماشای شرمساری خود انجام نداد. اگر قدرت را توانایی فراتر رفتن از ظرفیت واقعی و هدایت رفتار دیگران بدانیم، اینجا برعکس رخ داد. تراژدی روند صلح اسرائیلی ـ فلسطینی صرفاً بر گردن واشنگتن نیست، اما به سختی می توان شکافی بزرگ تر میان توانایی و دستاورد تصور کرد. قلدر خود مورد قلدری قرار گرفت و هیچ واکنشی نشان نداد.

در دیگر نقاط، از افغانستان گرفته تا عراق، ایالات متحده نشان داد که حتی شیوهٔ جنگیدن را نمی داند، چه رسد به پیروزی در جنگ. هزاران آمریکایی و صدها هزار افغان و عراقی جان خود را از دست دادند. جنگ عراق با روی کار آمدن دولتی مورد حمایت ایران و نیروهای شبه نظامی پایان یافت، و جنگ افغانستان با بازگشت طالبان به قدرت پس از عقب نشینی تحقیرآمیز آمریکا.

مذهب خوش بینی در خاورمیانه

ایالات متحده در خاورمیانه به تدریج خوش بینی را به یک مذهب تبدیل کرد.

این کشور نشان داد که حتی در مدیریت صلح نیز ناتوان است. در سراسر منطقه، گاه دیکتاتورها را در آغوش کشید، گاه آنان را مورد نکوهش قرار داد، و سپس بار دیگر به آنان نزدیک شد. در مصرِ سال ۲۰۱۱، تلاش کرد گذار دموکراتیک را ترویج کند؛ اما این فصل با تثبیت حکومتی به مراتب سرکوبگرتر از رژیمی پایان یافت که رهبران آمریکا به سقوط آن یاری رسانده بودند. در همان سال، باراک اوباما دستور حملاتی را صادر کرد که به سرنگونی معمر قذافی انجامید. نتیجه اما چیزی جز جنگ داخلی، بی ثباتی، گسترش شبه نظامیان مسلح، جریان سیل آسای سلاح در قارهٔ آفریقا و افزایش پناهجویان به سوی اروپا نبود. رئیس جمهور آمریکا امیدوار بود این عملیات موفق شود، اما بعدها خود آن را یک «آشفتگی تمام عیار» توصیف کرد. او دست کم در این توصیف صادق بود.

تلاش های بعدی دولت اوباما برای سرنگونی رژیم سوریه نیز با سرمایه گذاری سنگین بر اپوزیسیون مسلح پیگیری شد. اما این مداخله صرفاً جنگ داخلی را طولانی تر ساخت، دخالت های ایران و روسیه را تشویق کرد و در نهایت نتوانست مخالفان را به قدرت برساند. بسیاری از سلاح هایی که آمریکا به سوریه ارسال کرده بود، در دست گروه های جهادی قرار گرفت؛ همان گروه هایی که واشنگتن ناگزیر شد برای سرکوب آن ها وارد عمل شود.

مسیر تاریک خیزش های عربی

در این و سایر نمونه ها، خیزش های عربی به مسیری تیره و خونین کشیده شدند. زمانی که این خیزش ها آغاز شد، اوباما به طور مشهور اعلام کرد که ایالات متحده در کنار «بادهای تغییر» ایستاده و در «سوی درست تاریخ» قرار دارد. اما تاریخ به این ادعا هیچ اعتنایی نکرد.

در هر مورد، آرزو پروری آمریکایی بر سنگ واقعیت های سخت فرو ریخت. ایالات متحده به طرزی عجیب نسبت به درس های تاریخ خود در خاورمیانه بی توجه باقی ماند؛ درس هایی دربارهٔ اعتمادبه نفس بیش از حد، محدودیت های قدرت، پایداری دولت های مستقر، بی اعتمادی به شرکای محلی که بیشتر به دنبال حمایت آمریکا بودند تا پذیرش توصیه های آن، پیامدهای حمایت از گروه های مسلحی که واشنگتن شناخت اندکی از آن ها داشت و کنترل کمتری بر آن ها، و جاذبهٔ مکرر این منطقه ـ همانند پروانه ای که به شعلهٔ آتش کشیده می شود ـ در حالی که بارها وعده داده بود از آن بگریزد. به بیان دیگر، درس هایی دربارهٔ پیوند میان وسوسهٔ توقف ناپذیر آمریکا برای مداخله و ناآشنایی عمیق آن با واقعیت های این منطقه.

حتی در مواردی که نتایج مورد نظر آمریکا محقق شد

حتی در مواردی که نتایجی که ایالات متحده برای آن ها تلاش کرده بود به وقوع پیوست، این امر به ابتکار واشنگتن نبود. سال ها تلاش آمریکا برای تضعیف جنبش های مسلح منطقه ای ـ حزب الله، شبه نظامیان عراقی، گروه های فلسطینی مسلح و انصارالله ـ تأثیر چندانی در کاهش نفوذ آن ها نداشت. ایالات متحده در اشکال گوناگون کوشید آنان را از کار بیندازد و ضرباتی نیز بر آنان وارد کرد، اما این گروه ها توانستند خود را بازسازی کنند و از دل همان فشارها قدرت بیشتری بگیرند. ضربهٔ مهم و واقعی نه از سوی آمریکا بلکه به دست اسرائیل وارد شد؛ آن گاه که در سپتامبر ۲۰۲۴، حزب الله را هدف قرار داد و صفوف آن را درهم شکست. اندکی پیش از آنکه بشار اسد در دسامبر همان سال دمشق را ترک کند و رژیمش فروبپاشد، واشنگتن به این جمع بندی رسیده بود که هم اسد و هم نظامش پابرجا خواهند ماند و حتی به بررسی بهبود روابط دوجانبه اندیشیده بود. اما با شگفتی، مقامات آمریکایی تنها نظاره گر بودند؛ چراکه گروهی که ایالات متحده آن را در فهرست «سازمان های تروریستی» قرار داده بود، به سرعت اسد را از قدرت بیرون راند و مأموریتی را که واشنگتن با وجود تلاش های فراوان از انجامش ناکام مانده بود، به پایان رساند. همان گروه نیز در فاصله ای کوتاه از مخالف به حاکم بدل شد و در نگاه واشنگتن از «جهادی» به «سیاستمدار» تغییر ماهیت داد.

آنچه واشنگتن در نفوذ از دست می دهد، با سر و صدا جبران می کند

با هر شکست، دروغی تازه به عنوان شالودهٔ دیپلماسی آمریکا در خاورمیانه شکل گرفت. در افغانستان، واشنگتن بارها تکرار کرد که پیروزی در آستانه تحقق است و سرانجام در چرخه ای بی پایان، شکست را در آغوش گرفت. در حالی که ادعا می کرد درگیر نبردی برای دموکراسی و حقوق بشر است، در عمل در کنار شرکایی قرار داشت ـ مصر، پادشاهی های خلیج فارس و اسرائیل ـ که اولی را نادیده می گرفتند و دومی را آشکارا پایمال می کردند. ایالات متحده بر این باور بود که فشار می تواند برنامهٔ هسته ای ایران را مهار کند. اما هنگامی که فشار بی اثر بود، باز هم تصور می کرد فشار بیشتر چاره ساز خواهد شد. با این حال، هر تحریم تازه ای که در واکنش به هر اقدام تازهٔ ایران اعمال می شد، خود سندی بر بی اثر بودن سیاست فشار بود. به دشواری می توان استدلال کرد که فشار رفتار ایران را مهار خواهد کرد، در حالی که فشارهای بیشتر به طور مستمر نتایج معکوس به بار آورده است.

گاه عجیب ترین وضعیت: هم تظاهر و هم اعتراف به تظاهر

در مواردی، عجیب ترین حالت آن است که هم وانمود کردن وجود دارد و هم اعتراف به وانمود. وقتی اوباما شورشیان سوری را مسلح کرد، آشکارا اعلام نمود: «این دیکتاتور سقوط خواهد کرد.» اما بعدها اذعان کرد که تصور پیروزی چنین مخالفانی ـ گروهی پراکنده از «پزشکان، کشاورزان و داروسازان سابق» در برابر یک ارتش ـ چیزی جز خیال بافی نبوده است.

دولت بایدن تصمیم دونالد ترامپ در سال ۲۰۱۸ مبنی بر خروج از توافق هسته ای ایران ـ توافقی که اوباما آن را مذاکره کرده بود ـ و بازگرداندن تحریم ها را محکوم کرد. اما در همان breath با افتخار گفت نه تنها هیچ تحریمی را لغو نکرده، بلکه تحریم های بیشتری وضع کرده و متعهد شده است فشارها را افزایش دهد؛ در حالی که خود اذعان داشت این فشارها کارگر نیفتاده است.

جو بایدن، هنگامی که نیروهای آمریکایی به حملات حوثی ها به کشتی های تجاری در یمن واکنش نشان دادند و سخنگویان نظامی آمریکا بارها ادعای موفقیت کردند، در پاسخ به پرسش یک خبرنگار درباره حملاتی که دستور آن ها را داده بود، این سخن عجیب را بر زبان آورد: «وقتی می پرسید آیا این حملات مؤثر بوده و مانع از اقدامات حوثی ها شده است؟ نه. آیا ادامه خواهند یافت؟ بله».

رؤسای جمهور آمریکا دقیقاً به همان اندازه خوب بودند که سخنانشان بود؛ و سخنانشان همان قدر روشن که ابهام آلود.

کاستی قدرت و سر و صدا به جای نفوذ

هرچه ایالات متحده کمتر قادر به هدایت روند تحولات شد، مقاماتش بیشتر احساس نیاز به سخن گفتن درباره آن پیدا کردند؛ گویی تنها از این راه می توانستند حس کنترل را القا کنند. واشنگتن آنچه را در نفوذ از دست داده بود، با سر و صدا جبران می کرد. ناتوانی را با پرگویی، و بیهودگی را با فصاحت می پوشاند. حال آنکه قدرت حقیقی در سکوت است.

شکاف میان کلمات و واقعیت به دشواری قابل درک است، مگر آنکه آن را نشانه ای از پایان یک دوران بدانیم. این وضعیت، حاکی از دلتنگی یک ابرقدرت پیشین است برای روزگاری که می توانست اراده اش را تحمیل کند؛ و نیز محصول ساختاری از مشوق ها که بدبینی را به دلیل داوری اش درباره فقدان هدفمندی آمریکا مجازات می کند و خوش بینی را به دلیل داوری اش درباره توانمندی آمریکا پاداش می دهد. یا شاید حاصل امیدی است که تکرار مداوم و شادمانهٔ همان فریب ها، روزی آن ها را به واقعیت بدل کند.

بازگشت به واقعیت

نحوه واکنش اولیه جهان عرب به انتخاب مجدد ترامپ در سال ۲۰۲۴ بسیار معنادار بود. بر اساس هر معیار متعارفی، ترامپ باید در این زمینه در موقعیتی کاملاً نامساعد قرار می داشت. او در دوره نخست خود، به شکلی قاطع میدان را به سود اسرائیل تغییر داد؛ با شوق فراوان از سنت های جاافتاده گسست و بدیهیات فرآیند صلح را که افسانه هایی بی پایه می دانست، کنار گذاشت. در جریان کارزار انتخاباتی اش، از نخست وزیر اسرائیل، بنیامین نتانیاهو، خواسته بود که «کار را در غزه تمام کند»؛ هرگونه خشم اخلاقی که مقامات دولت بایدن به ندرت از خود در قبال جنگ اسرائیل ابراز می کردند، هیچ پژواکی نزد جانشینانشان نمی یافت. با این حال، در روزهای نخست، در بسیاری از نقاط خاورمیانه، آسودگی خیال بیشتر از یأس به چشم می خورد، از آنکه قرار بود با رویکرد بایدن ـ و از نگاه آنان، همچنین اوباما ـ وداع شود.

توضیح رایج آن بود که «برای درک یک خودکامه، باید خودکامه بود» و اینکه دیکتاتورهای عرب در ترامپ همتای خود را می دیدند. اما این توضیح فقط تا حدی اعتبار داشت. در نهایت، بایدن نیز ثابت نکرده بود که یک مدافع جدی دموکراسی و حقوق بشر است. آنچه رهبران عرب ـ و بخش قابل توجهی از افکار عمومی آنان ـ را آزرده بود، نه فقدان اقتدارگرایی در واشنگتن، بلکه خودپسندی اخلاقی آن، ابراز همدلی های بی اثر و باورهایی فاقد شجاعت بود. آنچه برایشان تحمل ناپذیر بود، دروغ ها بود. اگر بنا نیست هیچ اقدامی برای فلسطینیان انجام دهید، دست کم تظاهر به اهمیت دادن نکنید.

دست کم با ترامپ، آنان گمان می کردند که می دانند با چه کسی طرف هستند؛ حتی اگر اقداماتش غیرقابل پیش بینی و غالباً ناخوشایند بود. او را رهبری می دیدند بی کمپاس اخلاقی، که در اعمال آشکار قدرت هیچ تردیدی به خود راه نمی دهد. برخلاف پیشینیانش، ترامپ دیگر سخنرانی های خسته کننده درباره یک «راه حل دو دولتی خیالی» نداشت؛ وقتی می گفت همه گزینه ها درباره ایران روی میز است، واقعاً چنین می پنداشت؛ و هنگامی که مجوز گفت وگو با حماس را صادر کرد، نمایش مضحک امتناع از تعامل با تنها بازیگر فلسطینیِ قادر به تصمیم گیری در زمینه جنگ و صلح را کنار گذاشت.

اینکه این رویکرد تا چه اندازه گسستی واقعی از گذشته باشد، هنوز جای پرسش دارد. با این حال، پس از سال ها خشم های ساختگی و موعظه های دروغین، بدبینی صریح و واقعی برای بسیاری همچون نسیمی تازه و خوشایند بود.

در طول چندین دهه، ایالات متحده به تدریج جهانی بدیل برای خود ساخته بود. جهانی که در آن، سخنان خوش بینانه به واقعیت می پیوست و اقدامات، پیامدهای وعده داده شده را به بار می آورد. جهانی که در آن مأموریت واشنگتن در افغانستان به پیدایش یک دموکراسی مدرن می انجامید و نیروهای دولتیِ مورد حمایت آمریکا توان ایستادگی در برابر طالبان را داشتند. جهانی که در آن تحریم های اقتصادی تغییرات سیاسی مطلوبی را رقم می زد، حوثی ها را مهار می کرد و پیشروی های هسته ای ایران را معکوس می ساخت. جهانی که در آن ایالات متحده درگیر نبردی سرنوشت ساز میان نیروهای دموکراتیک و رژیم های اقتدارگرا بود.

در این جهانِ بدیل، فلسطینیان میانه رو نمایندگان واقعی مردم خود بودند، قرار بود تشکیلات خودگردان فلسطین را اصلاح کنند و از دامنه مطالبات سیاسی آن بکاهند. در این جهان، یک جریان میانه روی اسرائیلی تحت تأثیر فشارهای ملایم آمریکا قدرت را در دست می گرفت، با عقب نشینی های ارضی معنادار موافقت می کرد و به ایجاد دولتی فلسطینی با شرایط شایسته تن می داد. جهانی که در آن آتش بس در غزه قریب الوقوع بود، عدالت بین المللی کور عمل می کرد و استانداردهای دوگانه و زمخت واشنگتن، نظم بین المللی ادعایی اش را بی وقفه آلوده نمی ساخت.

اما در کنار این جهان خیالی، جهان واقعی وجود دارد: جهانی سراسر گوشت و خون و آکنده از دروغ.

کد خبر 25481

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
1 + 11 =