مولوی از زبان جاوید چوهدری(ستون نویس پاکستانی)

’’زندگی‌ام خوب پیش می‌رفت. کار داشتم، خانه و ماشین، دوستان و... اما یکی از دوستان انگلیسی‌ام مثنوی مولوی را به من هدیه داد. ترجمه انگلیسی‌اش را. شروع به خواندن کردم. خواندم و خواندم تا رسیدم به جمله‌ای که مرا شش هزار و پانصد کیلومتر دورتر به لبه‌ی این چاه رساند، و شما در کنارم با چهره‌ای ناراحت نشسته‌اید.‘‘

او با چشمان سرخش ما را خیره نگاه می‌کرد. زبان نوک‌تیزش داخل دهانش می‌رفت و دوباره بیرون می‌آمد و مانند رقصی در هوای گرم، گاهی عقب می‌رفت و گاهی جلو خم می‌شد. در ستون فقراتم یخ می‌نشست. پاهایم بی‌جان شده بودند. در مغزم طوفان می‌وزید و نفسم در سینه‌ام گیر کرده و متوقف شده بود. احساس می‌کردم هر لحظه خواهم افتاد و کبرا روی سینه‌ام خواهد خزید. با ترس به سمت دوستم نگاه کردم و شگفت‌زده شدم. او کبرا را مانند یک کودک معصوم نگاه می‌کرد. در چشمانش به جای ترس، تعجب و شادی بود. احساس کردم هر آن ممکن است شروع به کف زدن کند. با گوشه چشم نگاهی به کبرا انداختم. او همچنان در هوا تاب می‌خورد. دوباره به دوستم نگاه کردم. او لبخند می‌زد. در چهره‌اش هیجان، شادی و شگفتی موج می‌زد.

رفتارش برایم غیرمنطقی به نظر می‌رسید. حس کردم وارد مرحله‌ای از ترس شده که انسان در آن با شادی می‌رقصد. به نظرم رسید که دوستم از شدت ترس دیوانه شده است. خودم نیز در آستانه‌ی جنون بودم. احساس می‌کردم هر لحظه ممکن است مانند او بخندم. اما ناگهان معجزه‌ای رخ داد. کبرا با شدت تاب خورد و به سرعت خم شد. در آن لحظه مانند یک بادکنک بادی به نظر می‌رسید. حتماً شما هم اسباب‌بازی‌های بادی را دیده‌اید، به محض اینکه دهانه‌شان را شل می‌کنید، در چند ثانیه مثل دستمالی پلاستیکی بر زمین می‌افتند. کبرا نیز در چند لحظه مانند پرنده‌ای خشکیده روی زمین افتاد، بر زمین پیچید، کج و معوج شد و میان بوته‌ها ناپدید شد. حالا تنها صحرا باقی مانده بود، آفتاب، بوته‌های خشک، رد مار بر شن و عرقی که چون آبشار از تنم می‌ریخت. نفسی عمیق کشیدم و با خشم به دوستم نگاه کردم. او قهقهه‌ای زد و گفت: «برادر، معذرت می‌خواهم، اولین بار بود که کبرا دیدم، برای همین هیجان‌زده شدم.» با تأسف و خشم سرم را تکان دادم و به راه افتادم. قلعه دراوَر روبه‌رویمان بود.

ماه نوامبر سال ۱۹۹۸ بود. دوستم از لندن شخصی را به سوی من فرستاد. او سه نسل بود که شهروند بریتانیا بودند. پدربزرگش در دهه‌ی ۱۹۴۰ خدمتکار یک میجر اسکاتلندی بود. میجر او را با خود به گلاسکو برد. پدرش در گلاسکو بزرگ شد و در دهه‌ی ۱۹۶۰ به لندن رفت. پسرش، جِمی، در سال ۱۹۷۱ در شرق لندن به دنیا آمد، در رشته مهندسی نرم‌افزار تحصیل کرد و در شرکتی در لندن مشغول به کار شد. زندگی خوبی داشتند، اما ناگهان جمی دچار دگرگونی ذهنی شد. از شغلش استعفا داد و به لاهور آمد. می‌خواست تمام پاکستان را ببیند. پس از آن قصد داشت به هند، چین و آسیای مرکزی سفر کند. دوستم با من تماس گرفت و جمی را معرفی کرد. جمی کاملاً بریتانیایی بود. لهجه، اصطلاحات و رفتارش کاملاً غربی بود. دلش می‌خواست چولستان را ببیند و دوست داشت من هم با او همراه شوم. در آن زمان فقط ستون‌نویسی می‌کردم و وقتم آزاد بود، پس همراه او شدم. هم‌نشینی دلنشینی بود: تحصیل‌کرده، مؤدب، روشن‌فکر و دنیا دیده. درباره‌ی هر موضوعی دیدگاه خاص و روشن خودش را داشت. هشت روز در کویر با او گشت‌وگذار کردم. به دنبال تمدن گمشده‌ی رود هاکڑا می‌گشتیم. این رود هزاران سال پیش ناپدید شده بود. در کتب مقدس هندوان، از این رود با نام‌های سرسوتی و هاکڑا یاد شده است. با ناپدید شدن هاکڑا، صدها آبادی باستانی نیز ناپدید شدند و در شن مدفون گشتند. اما آثارشان هنوز در چولستان پاکستان و راجستان هند دیده می‌شود. جمی می‌خواست این آبادی‌های باستانی را که در شن مدفون شده‌اند، کشف کند. با او همراه شدم. وقتی به نزدیکی دراوَر رسیدیم، ناگهان کبرا ظاهر شد و با بالاتنه‌ی بلند خود جلوی ما ایستاد. حداقل پنج فوت قد داشت. گرمای نفسش را بر صورتم حس می‌کردم. در اوج ترس بودم، اما جمی با حیرتی کودکانه کبرا را نگاه می‌کرد. این رفتار غیر جدی‌اش برایم غیر قابل تحمل بود. عصبانی شدم و با سرعت به راه افتادم.

به دراوَر رسیدیم. اطراف قلعه، روستای کوچکی بود. در روستا، چاه قدیمی‌ای وجود داشت. دیواره‌های چاه پوشیده از خزه‌ی سبز چند قرنه بود و از آبش بوی سرسوتی می‌آمد. کنار لبه‌ی چاه نشستیم. من در سکوتی خشمگین بودم و او با شرمندگی به اطراف نگاه می‌کرد. زمان میان ما جاری بود. غروب بر صحرا نشسته بود. افق سرخ شده بود. خفاش‌های قلعه جیغ می‌زدند و پرندگان به لانه‌هایشان بازمی‌گشتند. جمی نفس عمیقی کشید، نفسی که شرمندگی در آن بود. سینه‌اش را صاف کرد و آهسته گفت: «همه‌اش تقصیر مولانا رومی‌ست. اگر مثنوی نمی‌خواندم، امروز دل شما را نمی‌شکستم.» با تعجب به او نگاه کردم. کمی خم شد، درون چاه را نگریست، صدای «اوووو» در چاه انداخت و چند لحظه بازتاب صدا را گوش داد. سپس صاف نشست و گفت:

’’زندگی‌ام خوب پیش می‌رفت. کار داشتم، خانه و ماشین، دوستان و... اما یکی از دوستان انگلیسی‌ام مثنوی مولوی را به من هدیه داد. ترجمه انگلیسی‌اش را. شروع به خواندن کردم. خواندم و خواندم تا رسیدم به جمله‌ای که مرا شش هزار و پانصد کیلومتر دورتر به لبه‌ی این چاه رساند، و شما در کنارم با چهره‌ای ناراحت نشسته‌اید.‘‘


سکوت کرد. دوباره به چاه خم شد و صدای «اوووو» دیگری فرستاد. یخ خشمم شروع به آب شدن کرد. به سمت او متوجه شدم. جمی گفت: «در کتاب خواندم: "طعم مرگ را هر نفسی می‌چشد، اما طعم زندگی را فقط اندکی از آدم‌ها." این جمله مانند انفجار بمب اتمی درونم ترکید. کتاب را کنار گذاشتم و با خودم گفتم: جمی، چقدر احمقی! مرگ که نصیب سگ کوچه هم می‌شود، تو از مرگ می‌ترسی؟ اصل زندگی، چشیدن طعم آن است.
اگر بدون چشیدن طعم زندگی از دنیا بروی، از تو احمق‌تر کیست؟ حساب بانکی‌ام را بررسی کردم، ۱۸ هزار پوند داشتم. فردای آن روز از شغلم استعفا دادم و راهی شدم برای یافتن طعم زندگی.‘‘

سکوت کرد. با بی‌قراری پرسیدم: «آیا طعم زندگی را چشیدی؟»
لبخند زد و با صدایی آهسته گفت: «بله، کم‌کم دارم می‌چشم.»
پرسیدم: «تا حالا چه چیزی یافته‌ای؟»
قهقهه زد و گفت: «زندگی شربتی است از هفت حقیقت بزرگ:
اولین حقیقت، نعمت است. تا زمانی که زندگی را نعمت ندانی، طعم آن را درک نمی‌کنی.
دومین حقیقت، محبت است. تا زمانی که ورای دین، نژاد، زبان و طبقه، محبت نکنی، طعم زندگی را نمی‌فهمی.
سومین حقیقت، گذشت است. تا وقتی دلت را بزرگ نکنی و خطاهای دیگران را نبخشی، طعم زندگی را نمی‌چشی.
چهارمین حقیقت، بی‌پروایی است. تا زمانی که از مرگ، روزی و جایگاه اجتماعی بی‌نیاز نباشی، طعم زندگی به تو نزدیک نمی‌شود.
پنجمین حقیقت، دانش

است. تا زمانی که برای جستن علم پاشنه‌های پایت را زخمی نکنی، طعم زندگی را نمی‌یابی.
ششمین حقیقت، سفر است. تا زمانی که سفر نکنی، از طعم زندگی محروم می‌مانی.
و هفتمین و آخرین حقیقت، خداست. تا زمانی که به خدا ایمانی استوار نداشته باشی، طعم زندگی را نمی‌چشی.»

سکوت کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: «این حقیقت‌ها با هم ترکیب می‌شوند و شربت زندگی را می‌سازند. و تا زمانی که این شربت را ننوشی، معنای طعم زندگی را نمی‌فهمی.»
برای سومین بار به لبه‌ی چاه خم شد، صدای «اووووو» در آن انداخت و صاف نشست. قلعه‌ی دراوَر روبه‌روی‌مان بود و شامگاه بر دیوار قلعه نشسته بود.

          https://javedch.com/javed-chaudhry-urdu-columns/2025/08/03/1092378

کد خبر 25580

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
3 + 13 =