گزارش جهانی خوشبختی در سال ۲۰۲۵، شهروندان افغانستان را برای چندمین سال پیاپی؛ بهعنوان بدبختترین مردمان روی زمین معرفی کرده است. این نوع گزارش که از سال ۲۰۱۲ هر ساله توسط گروهی از محققان دانشگاهی تهیه میشود و بهمناسبت بیست مارس، روز جهانی شادمانی، پخش میگردد، شهروندان فنلاند را برای هشتمین سال پیاپی، بهعنوان خوشبختترین مردمان روی زمین در سال ۲۰۲۵ معرفی کرده است. آنچنان که در برخی از رسانهها منتشر شده، ارزیابی جهانی خوشبختی که بر اساس یک رشته نظرسنجیها تهیه میشود، شامل معیارهای متنوعی، از جمله میزان امید به زندگی، تولید ناخالص ملی، آزادیهای فردی، سخاوت اجتماعی، میزان فساد و سطح اعتماد اجتماعی میگردد.
اگر با لحاظ این معیارها، نگاهی به وضعیت جامعهی افغانستان بیاندازیم؛ به احتمال زیاد میپذیریم که میزان امید به زندگی و تولید ناخالص داخلی ما فوقالعاده پایین است، و آزادیهای فردی ما نهتنها توسط سیستم حاکم، بلکه بهواسطهی ساختارهای فرهنگی ما بهشدت محدود میشود. سفره فساد و تعاملات غیرقانونی نیز نهتنها در ادارات، بلکه در ذهنهای ما چنان پهن است که جایی برای مجادله باقی نمیگذارد. همچنین این موضوع را که مردمانی بهشدت بدبین هستیم و شبکههای ارتباطی ما حالت شدیدا شکننده دارد را نیز بهعنوان یک واقعیت تلخ، کمابیش قبول داریم. میماند سخاوت اجتماعی. در این زمینه ما معمولا از خود بهعنوان مردمانی یاد میکنیم که با صفت مهماننوازی از دیگر مردمان متمایز میشویم. و اگر در این زمینه هم نمره پایینی بهدست آورده باشیم به احتمال زیاد تعجب و مجادله خواهیم کرد.
انتشار این گزارش به این دلیل نیز برای ما اهمیت دارد که همزمان میشود با فرارسیدن نوروز؛ یعنی مقطع زمانی که هم نوزایی طبیعت و هم آئینهای باستانی نوروزی به ما انگیزه میدهد که با نوکردن جامه، شستوشو و نظافت محیط پیرامون، و همنشینی با دوستان و نزدیکان، اندوه و کرختی زمستان را پشت سر بگذاریم و رویش و سرزندگی را جشن بگیریم. اما گزارشهایی از این دست که ما را در قعر جدول نشان میدهد، و همزمان، تحمیل محدودیتهای چندبعدی سیستماتیک سر راه آئینهای شادآفرین بهاری، خشم ما را متوجه حاکمیتی میکند که افغانستان را در یکی از تاریکترین دورههای تاریخی آن قرار داده و کشور را به ابرزندانی تبدیل کرده که در آن نیمی از شهروندان بهدلیل جنسیتشان از حقوق ابتدایی انسانی خویش محروم گشتهاند و بخش اعظم نیم دیگر نیز بهخاطر تعلقات قومی، مذهبی و فکریشان از مشارکت آزادانه در تعیین سرنوشت عمومی خود بازماندهاند.
بااینحال، واقعیت ساختاری مذکور با تمام دردناکی؛ آن بخشی از چرایی قرارگرفتن ما در قعر جدول خوشبختی را توضیح میدهد و اگر نگاه خود را به آن محدود کنیم، ممکن است ذهن ما را از پیدا کردن جوانب دیگر مشکل، غافل نماید. به نظر میرسد که بخشی از مشکل به سبک زندگی و طالب درون ما ارتباط میگیرد. طالبی که با دستورهای سختگیرانه و بیچون و چرا، نقش بازدارندهی سر راه خوشبختی ما را از درون بازی میکند. میخواهم برای شرح این سبک زندگی، از تجربهی شخصی خود بگویم که چرا و چطور به سختی میتوانم حس شادمانی را تجربه کنم. به این دلیل که تجربهی من متأسفانه این همانی گستردهای در جامعه و در مقاطع گوناگون سنی دارد. بهعنوان مثال، رامین رازقپور، یکی از نویسندگان جوان این مرزوبوم در نوروز امسال در صفحهی فیسبوک خود نوشته است نمیتواند شاد باشد و افزوده است که «هرچند تلاش کردهام که از زیر سلطهی این وضع بیرون بیایم، اما نشده است». او از قحطی خندههای انسان ناله کرده و البته زمزمهی موسیقی یا آوازخوانی را ابزاری برای باز شدن «یخهای تن/ لباس» خوانده است. تجربهی من میگوید که نه جنگ دوامدار و نه فقر دوامدار هیچکدام نمیتوانند عامل اصلی ناکامی من در دستیابی به شادمانی باشند. تجربهی من به نشانههای رفتاری دیگری اشاره میکند که به یکی از آنها در ذیل میپردازم.
وقار
چه در جمع کوچک خانواده و چه در همنشینیهای بزرگتر، رفتارهای من تحت تأثیر آدمهایی شکل گرفته که قبول داشتهام چند پیراهن بیشتر از من پاره کردهاند، و آموزههای مناسبتری برای قرارگرفتن من در مسیر درست زندگی دارند. از این آدمها غالبا یاد گرفتهام که آدم باوقاری باشم؛ البته با مشخصاتی که آنان از این مفهوم ترسیم کردهاند و به تدریج در ذهن من نقش بسته است. احساس کردهام بهعنوان یک مرد، زیر فشار بیشتری برای دستیابی و حفظ این ویژگی قرار داشتهام.
همچون رؤیا به یاد میآورم زمانهای را که چهار-پنجساله بودم و شاید به این دلیل که هنوز از مرد بودن خود آگاه نشده بودم، بسیار زود با سفارش زنان گلیمباف در سایه پیردرخت توت درون حیاط، به رقص میآمدم و از اینه از سوی آنان با تشویق؛ پاداش دریافت میکردم، به هیجان میآمدم. اما این وضعیت بیشتر از یکی-دو سال دوام نیاورد و من با پاگذاشتن به سن شش-هفتسالگی دریافتم که این رقصها مایهی ریشخند من میگردند. بزرگان خانه مرا از رقصیدن منع کردند؛ با این استدلال که پسر هستم و رقص کار دختران است.
با درگیرشدن در فراگیری آموزههای عمیقتر دینی و قواعد حاکم در فضای غالبا مردانه، روحیه باوقاربودن در من چنان تقویت شد که تا پنجاهسالگی یک بار هم در میان جمع نرقصیدم. حتی در مراسم عروسی خودم با این روحیه که از وقارم کم میشود، به خود اجازهی رقصیدن ندادم. اعتیاد به وقار باعث شد که نهتنها در انتخاب مضمون سخنان و در نحوه ادای آن بر خود سخت بگیرم تا مبادا آدم سبکی پنداشته شوم، بلکه دیگر حرکاتم را نیز در همین راستا کنترل کنم. مثل نحوه و موقعیت خندیدن، نشستن در جمع بزرگترها و رعایت سلسله مراتب در هنگام راهرفتن در جمع.
اما با زیر سئوال رفتن فلسفهی وقار در منظومهی فکریام، سختگیری و وقار، حالت شکننده پیدا کرد و به تدریج به عاملی آزاردهنده برایم تبدیل شد؛ تا اینکه دو سال پیش و در پنجاهسالگی، این روند تغییر به یک نقطهی عطف رسید؛ شکست طلسم نرقصیدن. وارد میدان شدم و در سالنی که مردان و بیشتر از آن زنان تماشاگر بودند، در جشن عروسی برادرم شروع کردم به رقصیدن. حس کردم که با این کار هم ادای احترامی کردهام به برادرم و هم هدیهای دادهام به خودم. حس کردم که از راه رقصیدن و مشارکت در شادمانی همگانی ولو برای لحظاتی؛ برخوردار از رهایی عمیق شدم؛ این حس که با آزادکردن انرژی متراکمشدهی وقار از تنم، سبک شدهام.
سال بعد در پنجاه و یک سالگی، طلسم دیگری را شکستم؛ آوازخوانی در جمع. در شب اول چله و در گردهمایی بیست-سی نفری زنان و مردان و کودکان، با صدای بلند آواز خواندم و با آنکه نتوانستم زیر و بم چندان مزهداری به صدایم بدهم، از تجربهی فرآیند آفرینش شادمانی، حس مثبتی دریافت کردم. گرچه تجربهی آوازخوانی در گروههای سرود را در نوجوانی داشتم، اما مضامین و ریتم آنها حماسی-تراژیک بودند، و حس وقار و شکوهمندی میبخشیدند. حالا برای اولینبار تکخوانی عاشقانه را در جمع تجربه میکردم.
این تجربهها سبب شدهاند که دیگر مثل گذشتهها با چنگ و دندان به وقار به مفهومی که توضیح دادم نچسبم. بعد از آن هنجارشکنیها، حس میکنم که اندکی شادمانتر شدهام، با گذشت و اعتماد بیشتر وارد تعامل با دیگران میشوم و تلاش میکنم از سختگیری نسبت به خود و پیرامونم بکاهم. اما تلاشم برای جستوجوی بهانههای بیشتر برای شادمانی با سرعت دلخواه پیش نمیرود و گاه حتی به بنبست میخورد؛ احتمالا به این دلیل که مهارتهای کافی برای این کار را ندارم؛ برای خلق فضاهای مهربانتر و نادیده گرفتن کسانی که همچنان در برابر بزمهای شادیبخش با تعبیرهای تحقیرآمیز سنگاندازی میکنند.
همین چند روز پیش وقتی به رئیس و همکارانم پیشنهاد دادم که هنگام تحویل سال نو چند لحظهای گردهم آییم و ضمن تبریک سال نو و آرزوی کامیابی به هم، شعر بخوانیم و کمی قصه و خنده کنیم، حس نومیدکنندهای پیدا کردم از اینکه بزم بالقوهی شادی ما چقدر شبیه آئینهای سوگواری شد؛ تلاوت چند آیه از قرآن و دعای تحویل سال نو به زبان عربی و خلاص. بگذریم از چند همکاری که همین گردهمایی را هم تحریم کردند با این توجیه که نوروز صبغهی شرعی ندارد.
بازی دوسر باخت
روندهای متضاد جدایی و درهمآمیزی سپهرهای مردانه و زنانه؛ گرچه در گوشههای دیگر این گیتی نیز قابل ردیابی هست؛ اما ویژگی که افغانستان را متمایز از دیگران کرده، ناترازی شدید این دو سپهر هست. درحالیکه روندهای درهمآمیزی این دو سپهر بسیار شکننده و مقطعی بوده است، روندهای جدایی که از ریشههای عمیق فرهنگی و مذهبی نیرو میگرفته، بسیار با ثبات و مستحکم مانده است. این جدایی دو سپهر، هنجارهای مردانه؛ همچون وقار و غیرت را بر کل مناسبات اجتماعی این کشور چیره کرده و آئینهای شادمانی را بهعنوان رفتارهای نابهنجار، تحقیر و سرکوب کرده است. در نتیجه؛ حتی آئینهایی که اصولا شادیبخش هستند، مثل بزمهای مردانهی عروسی، خیلی شبیه مجلسهای سوگواری شده است و نوعی سکون و دل مردگی بر فضای آن چیره شده است.
البته بسیاری از زنان هم عمدتاً بهدلیل این واقعیت که عادت کردهاند رفتارهای جمعی خود را در سپهر جداگانه شکل بدهند، احساس آزادی عمل بیشتری برای بروز احساسات و رفتارهای خود در سپهر جداگانهی خویش دارند. اما این جدایی دنیاهای مردانه و زنانه که به بیگانگی زنان از فضاهای عمومی و تصاحب کامل این فضا از سوی مردان انجامیده، بهطور کلی به کمرنگشدن نمادهای شادمانی و آئینهای مسرتبخش و افزایش و شدت دامنهی خشونتها و بدبینیها در جامعه منجر شده و وضعیت دوسرباخت را بر کل جامعه تعمیم داده است. در چنین ساختار دوقطبی، معیارهای خوشبختی به مفهومی که امروزه در سطح جهانی مطرح است شانس بسیار کمی برای بهبودی دارند.
به نظر میرسد که غالب مردان افغانستان همانطور که در بسیاری از زمینههای دیگر خود را تافتهی جدابافته میدانند، در فهم خوشبختی نیز از معیارهای متفاوتی بهره میگیرند که وقار، غیرت و البته انضباط سلسله مراتبی از جمله معیارهای آن تلقی میگردد. مردان این مرزوبوم، فقدان این معیارها را به منزلهی وضعیت پر هرج و مرج میدانند و برای توصیف آن، از تعبیرهای گوناگونی، از جمله «حمام زنانه» بهره میگیرند. وضعیتی که شبیه فضاهای تفریحی است و رفتارهای بازیگوشانه و بازآفرینی لحظههای رهابودگی در آن، به وجه غالب مبدل میشود. این وضعیت حمام زنانه که نماد فضای شلوغ است؛ از منظر مرد؛ سبکسرانه است و در تقابل با آن نظم و انضباط سختگیرانهای قرار دارد که همخوان وقار و سنگینی میباشد.
از این منظر هنجاری، ما درست در نقطهی مقابل جامعهی کشوری بهنام فنلاند قرار داریم که بهطور مستمر در رتبهی اول شادمانی قرار میگیرد و زنان، نقش پررنگی در مدیریت آن بازی میکنند. بهعنوان مثال، یکی از شهرهای این کشور بهنام «تورکو» که از سوی زنان رهبری میشود، نقش پیشرو در بهسازی تاریخچه آیندهی جهان ایفا میکند. مینا آروه، شهردار تورکو که در جملهی صد زن برتر جهان از منظر بیبیسی در سال ۲۰۲۴ قرار گرفته میگوید: "بعد از سال ۲۰۲۹ ما اقلیم مثبت خواهیم داشت. یعنی تورکو بهجای افزایش دمای زمین، به کاهش آن کمک خواهد کرد" (بنکه و تورن، ۱۴۰۳). بر عکس فنلاند، کشور ما که توسط تیمی کاملا مردانه و از هر نظر یکدست اداره میشود، نهتنها در قعر جدول شادمانی، بلکه همچنین در مسیر کاملا غلط از نظر معیارهای زیستمحیطی به پیش میرود.
این واقعیت که در افغانستان نیمی به علت جنسیت و اکثریت نیم دیگر به علت تعلقات قومی، مذهبی و فکری متفاوت، از نقشآفرینی در عرصهی عمومی دور شدهاند، ناخشنودی اجتماعی، دو قطبی خطرناک، و بیگانگی عمیقی را شکل داده که مصداق دیدگاه جان. اف. هلیول، استاد دانشگاه بریتیش کلمبیا و یکی از بنیانگذاران «گزارش جهانی خوشبختی» قرار گرفته است. او می گوید: "ناخرسندی اجتماعی، منجر به قطبیشدن میشود و قطبیشدن باعث میشود که مردم دیگر به حرف یکدیگر گوش ندهند" (دویچهوله، ۱۴۰۳)
به نظر میرسد که راه بیرونرفت از این وضعیت فاجعهبارِ قعر جدول خوشبختی و گوش ندادن به سخن همدیگر؛ اجماع همپوشان است؛ فضایی که در آن، همگی صرف نظر از قوم، جنسیت، طرز اندیشه و راه و رسم زندگی فردی و گروهیشان، صدای همدیگر را بشنوند و بتوانند مشارکت منصفانه در تعیین سرنوشت عمومی داشته باشند. به عبارت دیگر، همه حق داشته باشند تا سربلند زندگی کنند، روحیهی همکاری و اعتماد متقابل تقویت شود، و آنانی که مشکل کمتری دارند، نسبت به آنانی که دشواری بیشتری دارند، رفتار سخاوتمندانهتری در پیش گیرند. آن وقت است که زمینه برای امید به زندگی و عاید ملی نیز هموار میشود. اما حتی در آن برهه نیز نباید زیاد خوشبین باشیم و بیتابانه توقع پیمودن سریع پلههای خوشبختی را در سر بپرورانیم. موانع همانطور که از تجربهی زندگی خود گفتم، تنها جامعهشناختی نیست، بلکه روانشناختی نیز میباشد که برطرف کردن آن نیاز به زمان و پشتکار زیادی دارد.
منبع: رونامه اطلاعات روز
لینک:
نظر شما