داستان عشق یک مادر پاکستانی به دختر هندی‌اش

در گوشه‌ای آرام اما مدرن از دبی، خانه‌ای هست که بوی چای داغ و دوکله مانند خاطراتی عزیز در فضا پیچیده و موسیقی کوک استودیو بارها از یوتیوب پخش می‌شود. در همان خانه، زنی زندگی می‌کند که تمام انتظارات از پیش تعیین‌شده‌ی دنیا را زیر پا گذاشته است: من پاکستانی‌ام، تامیل‌ام، همسر یک هندی، گجراتی، مجموعه‌ای از تضادها، اما بالاتر از همه یک مادر.

چگونه کودکی در یک خانه چندقومیتی در هماهنگی با خنده‌ای که در هر زبانی یکسان شنیده می‌شود، رشد می‌کند و پلی از محبت می‌سازد که فراتر از مرزهای پاکستان و هند است.

در گوشه‌ای آرام اما مدرن از دبی، خانه‌ای هست که بوی چای داغ و دوکله مانند خاطراتی عزیز در فضا پیچیده و موسیقی کوک استودیو بارها از یوتیوب پخش می‌شود. در همان خانه، زنی زندگی می‌کند که تمام انتظارات از پیش تعیین‌شده‌ی دنیا را زیر پا گذاشته است: من پاکستانی‌ام، تامیل‌ام، همسر یک هندی، گجراتی، مجموعه‌ای از تضادها، اما بالاتر از همه یک مادر.

من در کراچی میان شعرهای فیض احمد فیض و غزل‌های تینا ثانی بزرگ شدم. او متعلق به نسلی است که پس از تقسیم هند، هم افتخار و هم اندوه را به ارث برد. شهری که هر خیابانش حافظه‌ای را در خود دارد، جایی که کریکت یک دین است و شادیِ انبه تمام فصل‌ها را پر می‌کند. هرگز تصور نمی‌کردم روزی دخترِ مردی را بزرگ کنم که کتاب‌های درسی‌ام در این کشور، پدر او را به گونه‌ای دیگر نشان می‌دادند — هند.

اما ما اینجاییم.

یک پیچ سرنوشت، پیوندی فرامرزی، و خانه‌ای که در زمان صلح ساخته شد اما در سایه تاریخ پرورش یافت — این همان داستانی است که کمتر بازگو می‌کنم اما همیشه زندگی‌اش می‌کنم.

دخترمان، ایلیانا اَن، در دبی به دنیا آمد. با این حال، امروز در دو سالگی، او بیش از «دل دل پاکستان» سرود ملی هند را یاد گرفته است. هنوز کلمات را کنار هم می‌چیند، میان اتاق‌ها تلوتلو می‌خورد و می‌خندد — خنده‌ای که در هر زبانی یکسان شنیده می‌شود. او با گذرنامه‌ای متولد شده که سه رنگ دارد — اما نیمی از تپش قلبش آن سوی واگه می‌تپد.

ایلیانا هنوز مرزها را نمی‌شناسد. دنیای او کوچک است — در خم بازوانم جا می‌شود. هویتش که هنوز کامل نشده، جایی میان شعر فیض و سریال هندی «طارق مهتا کا اُلٹا چشمہ» قرار گرفته است. او «ماں» را با شیرینی کراچی می‌گوید و «دادا» را با لهجه گجراتی.

به دخترم خیره می‌شوم — با غرور، با عشق، و گاه با سوزی که پشت بوسه‌ای بر پیشانی‌اش پنهان می‌کنم.

او را تنها به یک شکل پرورش می‌دهم که می‌دانم — در هر دعا ارزش‌های پاکستانی: احترام، خویشتن‌داری و تقدس؛ در هر قاشق غذا؛ در هر «گریس» آرام پیش از غذا. خانه‌ام شاید از نظر رسمی هندی باشد، اما روحش پژواک پاکستان را دارد — جایی که مهمان‌نوازی مقدس است و حتی در دل‌شکستگی نیز ادامه می‌یابد.

وقتی ایلیانا با دیدن رژه روز استقلال هند در تلویزیون کف می‌زند، من هم همراهش کف می‌زنم. نمی‌خواهم شادی‌اش را کمرنگ کنم. اما در درونم صدایی آرام می‌پرسد، آیا او روزی سبزیِ خونش را خواهد شناخت؟

تلخ نیستم — فقط آگاه. می‌دانم که دنیا ایلیانا را هندی خواهد دید — فقط هندی. وقتی کارهای بزرگ خواهد کرد، وقتی اولین شعرش را خواهد خواند یا پرچمش را بالا خواهد برد، افتخار نصیب هند خواهد شد. همان‌طور که باید. اما کمی هم می‌سوزد — زیرا هر واژه‌ای که روزی بر زبانش جاری شود، با موسیقی مادری آمیخته است که هنوز شب‌ها داستان‌های مزار قائد و سی‌ویو کراچی را نجوا می‌کند.

بزرگ‌ترین ترسم این نیست که دخترم هندی شود. ترسم این است که روزی مجبور به انتخاب شود — میان مادری که از سرزمین دیگر سخن می‌گوید و کشوری که به او ایستادن برای سرود ملی دیگر را آموخته است. در خلوت دلم می‌دانم روزی دخترم با نیروی خودش راه خواهد رفت. موفقیت‌هایش را تصور می‌کنم — شاید بر روی صحنه‌ای، پشت میزی، یا در کاری جسورانه و پرمعنا. و آنگاه که دنیا ستایشش کند، وقتی هند او را دختر پرافتخار خود بداند، من با چشمانی نمناک لبخند خواهم زد و بلندتر از همه کف خواهم زد. زیرا عظمت نهایتاً رؤیای هر مادری است — بی‌توجه به اینکه پرچم کدام است.

برایم مهم نیست اگر هند افتخارش را به نام خود بزند. وقتی او باعث افتخار هند شود، من بزرگ‌ترین حامی‌اش خواهم بود، حتی اگر هیچ‌کس در تیترها نگوید که من بودم که استقامت را در لالایی‌هایش ریختم و امید را در گوش‌های معصومش نجوا کردم. عشق من تشنه شهرت نیست — تنها امید دارد که در یاد بماند.

هر شب وقتی ایلیانا را در خواب می‌بینم، دعا می‌کنم: خدایا، هیچ‌گاه میان مادر و «مادر هند» مجبور به انتخاب نشود. ریشه‌هایش طنابی نشوند که او را پاره کنند.

زیرا آنچه من در واقع می‌کارم، چیزی است که هیچ‌کس در دو سوی مرز هنوز کامل نیاموخته — صلح. نه صلحی روی کاغذ، بلکه آنکه در آغوشی و با یک آواز ساخته می‌شود.

و شاید، فقط شاید، روزی که ایلیانا بزرگ شود و کسی از او بپرسد چه چیزی او را همان می‌سازد که هست، بگوید:

«من دختر یک مادر پاکستانی‌ام و مادرم سرزمین هند هم هست. و مجبور به انتخاب نشدم».

همین است نکته‌ی اساسی.

نه در مقاومت — بلکه در صلح.
نه در پیروزی — بلکه در توازن.
نه در انتخاب میان دو سو — بلکه در آغوش کشیدنشان.

معرفی نویسنده:

دیزیِری فرانسیس روزنامه‌نگار پیشین پاکستانی، میزبان رادیو و فعال صلح ساکن دبی است. او از طریق موسیقی و شمول میان‌فرهنگی/میان‌مذهبی، کوشیده است دوستی میان هندی‌ها و پاکستانی‌ها را تقویت کند.

https://www.independenturdu.com/node/181760?utm_source=projectagora&utm_medium=contentdiscovery

کد خبر 25400

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 15 =