مقدمه:
در دنیای امروز که سیاست بینالملل به طرز فزایندهای درگیر روندهای چندلایهی درهمتنیده، بازیگران متکثر، و منازعات چندبعدی شده است، تقابلهای منطقهای میتوانند تبعاتی فراتر از مرزهای جغرافیایی خود بر جای گذارند. یکی از نمونههای بارز این نوع از منازعات، تقابل ممتد جمهوری اسلامی ایران و اسرائیل است که از بستر ایدئولوژیک و امنیتی نشأت گرفته و طی چند دههی اخیر به یکی از مؤلفههای پایدار بیثباتی در غرب آسیا بدل شده است. این تقابل، که عمدتا در قالب نبردهای نیابتی، حملات سایبری، جنگ اطلاعاتی و تاکتیکهای نامتقارن جریان دارد، نهتنها در روابط دو دولت، بلکه در ساختار امنیت منطقهای خاور میانه تأثیر عمیقی بر جای نهاده است. جنگ ایران و اسرائیل، اگرچه در بسیاری مواقع در قالب جنگی آشکار نمایان نشده، اما در عرصهی ژئوپلتیک، روندی فرسایشی و بیپایان به خود گرفته که ظرفیت تبدیل به جنگی فراگیر را نیز دارا است. در این میان، کشورهای همجوار و پیرامونی این منازعه، بهویژه افغانستان، که در عین مجاورت با ایران، دارای ساختار سیاسی شکننده و وضعیت امنیتی متزلزلی است، از مهمترین قربانیان بالقوه و بالفعل این رویارویی محسوب میشود (بوزان و ویور، ۱۳۹۷).
افغانستان بهعنوان کشوری که طی بیش از چهاردههی اخیر در معرض جنگ، مداخلات خارجی، ضعف نهادهای سیاسی و فرسایش اجتماعی قرار گرفته، اکنون در دورانی بهسر میبرد که به ظاهر ثبات شکنندهای بر آن حکمفرما است، اما واقعیتهای ژئوپلتیکی آن را همچنان آسیبپذیر نگه میدارند. قرار گرفتن افغانستان در مرز شرقی ایران و اسرائیل نیز نزدیکی آن به منطقهی خلیج فارس، باعث شده تا تحولات امنیتی غرب آسیا، بهویژه در رابطه با رقابت ایران و اسرائیل ، تأثیر مستقیم یا غیرمستقیمی بر فضای سیاسی، امنیتی و اجتماعی آن برجای گذارد. در حالی که بیشتر تحلیلها تمرکز خود را بر کشورهای عربی خلیج فارس یا رژیم صهیونیستی متمرکز ساختهاند، افغانستان بهدلیل موقعیت ژئوپلتیکی خاص خود، تبدیل به نقطهای مغفول اما استراتژیک در این بازی بزرگ قدرت شده است. همانگونه که بوزان و ویور در نظریهی مجتمعهای امنیتی منطقهای تأکید میکنند، هیچ کشوری نمیتواند خود را از «افق امنیتی همسایگان» مجزا بداند؛ زیرا امنیت یک کشور، بهشدت در بستر منطقهای تعریف میشود و همپیوند با نیروها، رقابتها و ائتلافهای پیرامونی است (بوزان و ویور، ۲۰۰۳).
در پرتو همین تحلیل، افغانستان بهرغم وضعیت به ظاهر منزوی خود در نظام بینالملل، تحت تأثیر مستقیم دینامیکهای امنیتی پیرامون خود قرار دارد. فرسایشی شدن جنگ ایران و اسرائیل، در بعد اول، از آنرو تهدیدی برای افغانستان محسوب میشود که میتواند سبب بازتعریف موازنهی قدرت در منطقه گردد؛ موازنهای که در آن، بازیگران مختلف تلاش خواهند کرد حوزهی نفوذ خود را از طریق ابزارهای مختلف (اعم از دیپلماتیک، اطلاعاتی، نظامی و نیابتی) گسترش دهند و این روند، معمولا به سمت مناطق ضعیف و بیدفاع، نظیر افغانستان، سوق مییابد. چنان که والت در نظریهی «موازنهی تهدید» بیان میدارد، دولتها بیش از آنکه در برابر قدرت صرف موازنهسازی کنند، در برابر تهدید ادراکشده واکنش نشان میدهند؛ بهویژه تهدیدهایی که از نظر جغرافیایی نزدیک، از نظر ایدئولوژیک مهاجم، و از منظر توانمندی، فعال باشند (والت، ۱۹۸۷). افغانستان بهواسطهی مجاورت جغرافیایی با ایران و اسرائیل فقدان توانایی لازم برای بازدارندگی، در موقعیتی قرار دارد که میتواند به راحتی در کانون تأثیر این تهدیدات قرار گیرد.
در بعد دوم، فرسایشی شدن این جنگ از آنرو برای افغانستان خطرناک است که پویایی آن به طرز فزایندهای غیردولتی، شبکهای و غیرقابل پیشبینی شده است. جنگهایی از این جنس، برخلاف جنگهای متعارف میان دو ارتش کلاسیک، معمولا در قالب نبردهای پراکنده میان نیروهای نیابتی، حملات سایبری، جنگ رسانهای، و تحرکات فراملی صورت میگیرند که کشورهایی با حاکمیت شکننده، مثل افغانستان، توان کنترل و مهار آن را ندارند. در چنین وضعیتی، نهادهای اطلاعاتی و نظامی جمهوری اسلامی ایران ممکن است برای تضمین عمق استراتژیک خود، از ظرفیتهای منطقهای همچون خاک افغانستان برای تحرکات نیابتی بهره گیرند؛ امری که میتواند افغانستان را به یک میدان جنگ سردِ پنهان میان ایران و اسرائیل متحدان تبدیل کند. این در حالی است که قدرتهای رقیب ایران، بهویژه کشورهای عربی حاشیهی خلیج فارس، نیز برای مقابله با این نفوذ، ممکن است سیاستهایی تهاجمی در قبال افغانستان اتخاذ کرده و زمینهساز نوعی جنگ نیابتی در جغرافیای این کشور گردند.
بعد سوم مسأله، به حوزهی سیاسی و دیپلماتیک افغانستان بازمیگردد. حاکمیت طالبان، که بهرغم تثبیت نسبی کنترل خود بر کشور، همچنان با بحران مشروعیت بینالمللی روبهرو است، ناچار است در مواجهه با بحرانهای منطقهای، سیاستهایی متوازن اتخاذ کند؛ سیاستهایی که از یکسو مانع از تشدید مداخلهی ایران در افغانستان شود، و از سوی دیگر، موجب واگرایی کشورهای عربی یا حتی قدرتهایی مانند ترکیه، چین و روسیه نگردد. این چالش دیپلماتیک در بستر یک جنگ فرسایشی و سیال میان دو قدرت منطقهای، فشار زیادی بر سیاستگذاران افغانستان وارد میکند و احتمال اتخاذ تصمیمهای شتابزده، واکنشی یا ایدئولوژیک را افزایش میدهد. چنان که در نظریهی نوواقعگرایی کلاسیک نیز اشاره شده است، دولتهایی که توان ساختاردهی مستقل به سیاست خارجی خود ندارند، در برابر تغییر ساختار سیستم بینالمللی یا منطقهای، بیشتر دچار سرگردانی و بحران تصمیمگیری میشوند (والتز، ۱۹۷۹).
در بعد چهارم، تأثیرات اجتماعی و انسانی این منازعهی فرسایشی نیز باید مدنظر قرار گیرد. در صورت افزایش درگیریها در مرزهای ایران، احتمال بروز موج جدیدی از پناهجویان، آوارگان یا بازگشت اجباری مهاجران افغانستان از ایران وجود دارد که فشار مضاعفی بر منابع محدود افغانستان وارد خواهد کرد. همچنین افزایش بحران در غرب آسیا میتواند روند تجارت، واردات سوخت، صادرات کالا و انتقال سرمایه را در افغانستان مختل کرده و باعث تشدید بحران معیشتی در جامعهی افغانستان شود؛ بحرانی که میتواند نارضایتیهای اجتماعی را تشدید کرده و ثبات شکنندهی سیاسی را زیر سؤال ببرد. در واقع، جنگ ایران و اگرچه بهصورت مستقیم در خاک افغانستان رخ نمیدهد، اما از حیث «تابش امنیتی» (security spillover) یکی از مهمترین متغیرهای محیطی تهدیدکنندهی ثبات ملی و منطقهای افغانستان خواهد بود.
در مجموع، از نظر نظری و عملی، بررسی پیآمدهای امنیتی و سیاسی جنگ فرسایشی ایران و اسرائیل برای افغانستان، نهتنها ضرورت تحلیلی، بلکه ضرورت راهبردی است؛ ضرورتی که میتواند به درک عمیقتر از وضعیت ژئوپلتیکی افغانستان، آسیبپذیریهای آن، و راهکارهای سیاستگذاری هوشمندانه در قبال بحرانهای منطقهای بینجامد. این مقاله بر آن است تا با اتکا به چارچوبهای مفهومی روابط بینالملل و امنیت منطقهای، پیآمدهای چندوجهی این جنگ را در پنج محور کلیدی بررسی کرده و نشان دهد که افغانستان، بهرغم موقعیت حاشیهای در بسیاری از تحلیلهای جهانی، در واقع در کانون یکی از پیچیدهترین و پرتأثیرترین معادلات امنیتی قرن بیستویکم قرار گرفته است.
مبحث اول: تضعیف امنیت منطقهای و تأثیر بر معادلات داخلی افغانستان
در ادبیات کلاسیک روابط بینالملل، یکی از شاخصههای اصلی درک وضعیت امنیتی کشورها، تحلیل محیط امنیتی منطقهای آنها است. بری بوزان در نظریهی مجتمعهای امنیتی منطقهای بیان میدارد که امنیت هیچ کشوری را نمیتوان بدون درنظرگرفتن تعاملات و پیوستارهای تهدید میان آن کشور و محیط پیرامونش فهمید. بهباور او، مجموعهای از کشورهایی که بهواسطهی نزدیکی جغرافیایی، تاریخ منازعه، و همپیوندی تهدیدها درون یک مدار همسرنوشت امنیتی قرار گرفتهاند، یک «مجتمع امنیتی منطقهای» را تشکیل میدهند (بوزان، ۱۳۹۷). با استناد به این نظریه، افغانستان و ایران -و به تبع آن، جنگ ایران و اسرانیل- درون یک پیوستار امنیتی قرار میگیرند که فراتر از مرزهای رسمی، تحت تأثیر دینامیکهای تهدید و فرصتهای ژئوپلتیکی مشترک قرار دارد. در این بستر نظری، جنگ فرسایشی ایران و ، نهتنها بهعنوان یک تقابل دوجانبه، بلکه بهمثابهی یک برهمزنندهی توازن امنیتی منطقهای قابل بررسی است که بازتاب مستقیم آن در ساختارهای داخلی و امنیتی افغانستان مشهود خواهد بود.
این تأثیر از چند زاویه قابل تبیین است. نخست آنکه استمرار منازعهی ایران و بهعنوان یک جنگ فرسایشی، سبب میشود تا تمرکز امنیتی قدرتهای بزرگ منطقهای و جهانی از سایر بحرانها بهسوی این تقابل معطوف گردد. در چنین وضعیتی، دولتهایی مانند ایالات متحده آمریکا، عربستان سعودی، روسیه، و حتی چین، که هر یک به نحوی در نظم امنیتی منطقه مشارکت دارند، ناگزیر خواهند بود منابع امنیتی و دیپلماتیک خود را برای مدیریت یا بهرهبرداری از این منازعه بسیج کنند. این تغییر تمرکز میتواند خلاءهای امنیتی گستردهای در مناطق پیرامونی، از جمله افغانستان، ایجاد نماید؛ چرا که در ادبیات نظری موازنهی قدرت، هرگاه بازیگران کلان درگیر منازعهای شدید و فرسایشی شوند، حاشیههای ژئوپلتیکی دچار خلاء قدرت شده و تبدیل به عرصههایی برای نفوذ بازیگران غیررسمی و رادیکال خواهند شد (مرتضوی، ۱۴۰۱).
بهویژه در شرایط کنونی افغانستان که دولت مرکزی (حکومت طالبان) هنوز نتوانسته مشروعیت بینالمللی کسب کند و بسیاری از سازوکارهای دیپلماتیک، اطلاعاتی و امنیتی آن در سطح حداقلی قرار دارد، خلاء حاصل از تضعیف امنیت منطقهای میتواند تأثیراتی وخیمتر از دیگر کشورها داشته باشد. این وضعیت، نهتنها تهدید بازگشت گروههای افراطی مانند داعش خراسان را افزایش میدهد، بلکه میتواند زمینهساز مداخلات امنیتی-نیابتی از سوی کشورهایی شود که بهدنبال مقابله با یکدیگر در خارج از مرزهای خود هستند. چنان که در نمونههای پیشین، مانند دوران جنگ سرد یا رقابت ایران و عربستان در یمن و سوریه مشاهده شد، استفاده از سرزمینهایی با دولتهای ضعیف برای تسویه حسابهای ژئوپلتیکی، یک استراتژی رایج در سیاست قدرت است (نای، ۱۳۹۵).
دومین بعد این پیآمد به تشدید فشارهای ژئوپلتیکی در مرزهای غربی افغانستان بازمیگردد. با افزایش درگیریهای احتمالی میان ایران و اسرائیل ، بهویژه در صورت کشیده شدن این تقابل به خاک سوریه، لبنان، یا حتی داخل ایران، احتمال آن میرود که ایران اقدام به استقرار نیروهای بازدارنده یا تسهیلات لجستیکی در نواحی شرقی خود نماید؛ نواحیای که مستقیما با افغانستان مرز مشترک دارند. این تمرکز امنیتی میتواند چندین پیآمد برای افغانستان داشته باشد: اولا، مرزهای ایران-افغانستان بهعنوان یکی از شریانهای اصلی اقتصادی افغانستان ممکن است تحت کنترل شدید نظامی و امنیتی قرار گیرد که باعث اختلال در تجارت، رفتوآمد و حتی مهاجرت خواهد شد. ثانیا، احتمال انتقال تنشها به داخل افغانستان افزایش مییابد، چرا که تجربهی تاریخی نشان داده در شرایط تشدید تقابلهای منطقهای، نواحی مرزی معمولا نخستین قربانیان بیثباتی هستند (طالبپور، ۱۴۰۲).
در کنار این مسائل، سیاستهای داخلی ایران نیز در سایهی جنگ فرسایشی ممکن است به سمت نظامیگری و اولویتبخشی به تهدیدات خارجی سوق یابد که موجب تغییر در سیاستهای منطقهای جمهوری اسلامی خواهد شد. از آنجا که ایران یکی از بازیگران فعال در افغانستان پساطالبان بوده است، چه در زمینهی مذهبی، چه اقتصادی و چه اطلاعاتی، تغییر در اولویتهای سیاست خارجی ایران میتواند باعث دگرگونی در سیاستهایش نسبت به افغانستان شود؛ دگرگونیای که ممکن است در قالب کاهش سرمایهگذاریها، تقویت نیروهای نیابتی، یا حتی افزایش نفوذ فرهنگی در مناطق خاص ظاهر گردد. این فرآیند بهویژه در مناطقی چون هرات، فراه و نیمروز، که دارای پیوستهای قومی و مذهبی با ایران هستند، از حساسیت بیشتری برخوردار است و میتواند زمینهساز بازتعریف ساختارهای وفاداری سیاسی محلی گردد (جعفری، ۱۴۰۰).
از منظر نظریهی امنیت اجتماعی بوزان، تهدیداتی که به هویت، فرهنگ و انسجام اجتماعی یک کشور آسیب میزنند، به مراتب خطرناکتر از تهدیدات نظامی صرف هستند. در همین راستا، مداخلات غیرمستقیم و نرم جمهوری اسلامی ایران در افغانستان در قالب شبکههای مذهبی، مراکز آموزشی، و برنامههای فرهنگی، در سایهی تنش با ممکن است ابعاد تازهای پیدا کند. چنان که تجربهی عراق و لبنان نشان داده، گسترش نفوذ نرم در بسترهای اجتماعی شکننده، در نهایت میتواند به انشقاق داخلی و تضعیف انسجام ملی بیانجامد (سجادی، ۱۳۹۹). چنین روندی در افغانستان، با توجه به تنوع قومی-مذهبی و ساختار قبیلهای، خطر دوچندان دارد. همچنین نباید از تأثیرات روانی و رسانهای این جنگ غافل شد. استمرار جنگ روانی میان ایران و اسرائیل، که در رسانهها، شبکههای اجتماعی و پلتفرمهای منطقهای بازتاب مییابد، سبب شکلگیری نوعی فضای ذهنی ناامن در کل منطقه میشود. در چنین فضایی، برداشت عمومی از آیندهی منطقه با ترس، بیثباتی و نااطمینانی گره میخورد که نهتنها سطح سرمایهگذاری خارجی در افغانستان را کاهش میدهد، بلکه نهادهای داخلی را نیز به سمت سیاستورزی بحرانمحور سوق میدهد. این پدیده از نظر جامعهشناسی سیاسی، منجر به نهادینهشدن حس اضطرار و فقدان ثبات در افکار عمومی میشود که خود میتواند موجب رادیکالیزه شدن افکار، افزایش خشونت در سطح جامعه، و کاهش اعتماد به دولت گردد (زرگرینژاد، ۱۴۰۰).
از همه مهمتر، در صورت گسترده شدن دایرهی جنگ ایران و اسرائیل و ورود کشورهای فرامنطقهای به این معادله، نوعی بازتعریف در نظم امنیتی غرب آسیا صورت خواهد گرفت. در چنین شرایطی، افغانستان به ناچار باید موضعگیری کند؛ اما بهدلیل وابستگیهای اقتصادی به ایران، فشارهای دیپلماتیک از سوی چین و روسیه، و تهدیدات امنیتی ناشی از گروههای افراطی، نمیتواند تصمیمی مستقل اتخاذ کند. این وضعیت میتواند افغانستان را در موقعیتی «دوپاره» و متناقض قرار دهد که در آن، توازن منافع داخلی و خارجی بههم میریزد و بحرانهای داخلی تشدید میشوند.
چنان که نظریهپردازان نهادگرایی لیبرال نیز تأکید کردهاند، دولتهایی که فاقد نهادهای باثبات و مستقل هستند، در مواجهه با بحرانهای منطقهای عمدتا دچار انفعال یا وابستگی میشوند و نمیتوانند استراتژیهای مؤثری برای مدیریت بحرانها طراحی کنند (کینز، ۱۳۹۶).
در نهایت، باید گفت که تضعیف امنیت منطقهای ناشی از فرسایشی شدن جنگ ایران و اسرائیل ، نه یک پدیدهی حاشیهای، بلکه یک متغیر بنیادین در فهم چشمانداز امنیتی و سیاسی افغانستان است. این تأثیر، هم در سطوح عینی مانند تجارت، مهاجرت، نفوذ خارجی و حضور نظامی، و هم در سطوح ذهنی مانند هویت، انسجام ملی و امنیت روانی نمود خواهد داشت. از اینرو، هرگونه برنامهریزی راهبردی برای ثبات افغانستان، ناگزیر از تحلیل دقیق و مستمر این متغیر و پیآمدهای ژئوپلتیکی آن است.
مبحث دوم: رشد تهدیدهای نیابتی و خطر خیزش بازیگران غیردولتی
یکی از ابعاد بنیادین فرسایشی شدن جنگها در نظم نوین بینالملل، نه در عرصههای رسمی و دولتی، بلکه در بروز و گسترش پدیدههایی نهفته است که در قالب تهدیدات نیابتی و بازیگران غیردولتی نمود مییابند. در دودههی اخیر، سیاست بینالملل شاهد گذار از نبردهای متعارف میان دولتها بهسوی جنگهای ترکیبی، نیابتی و شبکهای بوده است که در آن، بازیگران غیردولتی همچون گروههای شبهنظامی، سازمانهای افراطی، و شبکههای ترانزیت قاچاق اسلحه و مواد مخدر، نقشی اساسی در بازتعریف نظم امنیتی ایفا میکنند. در چارچوب نظریهی «امنیت نوین» که توسط اندیشمندانی چون مری کالدور مطرح شده، مفهوم جنگهای جدید بر محور مداخلات فراملی، مشارکت بازیگران غیردولتی و فرسایشی شدن خطوط جبهه شکل میگیرد؛ پدیدهای که به وضوح در بحرانهایی نظیر سوریه، یمن و عراق قابل مشاهده بوده است (کالدور، ۱۳۹۴).
بر این اساس، فرسایشی شدن جنگ ایران و اسرائیل نیز، خواهناخواه، زمینهی گسترش اینگونه تهدیدات را فراهم کرده و افغانستان را بهعنوان کشوری با مرزهای پرمنفذ، ساختار امنیتی شکننده، و وضعیت سیاسی بیثبات در معرض امواجی از ناامنی نیابتی قرار میدهد.در این وضعیت، نخستین تهدید آشکار، امکان ورود یا گسترش گروههای نیابتی مورد حمایت بازیگران منطقهای در خاک افغانستان است. تجربهی جنگ نیابتی ایران در لبنان (حزبالله)، سوریه (فاطمیون و زینبیون)، و یمن (حوثیها) نشان میدهد که جمهوری اسلامی در شرایط فشار و تهدید مستقیم، تمایل بیشتری به بهرهگیری از ساختارهای نیابتی برای ایجاد بازدارندگی در خارج از مرزهای خود دارد. چنان که در گزارشهای رسمی نهادهای اطلاعاتی نیز آمده، لشکر فاطمیون -متشکل از جنگجویان شیعه افغانستان- یکی از ابزارهای کلیدی ایران در سیاست نیابتی خاور میانه است که میتواند در موقعیتهای خاص، مجددا به کار گرفته شود یا بهصورت مستقل به بازیگری تأثیرگذار در خاک افغانستان بدل گردد (عبدی، ۱۳۹۹).
در صورتی که جنگ ایران و اسرائیل تداوم یابد و به سطوح بالاتر از یک نزاع پراکنده برسد، ممکن است ایران برای حفظ خطوط دفاعی خود، اقدام به احیای شبکههای وابسته به فاطمیون در افغانستان نماید؛ شبکههایی که پیشتر تجربهی جنگ در سوریه را کسب کرده و اکنون در حالت تعلیق یا بازگشت به کشور خود هستند.
در سوی دیگر این معادله، نیز میتواند، با بهرهگیری از ابزارهای اطلاعاتی و همکاری با متحدان منطقهای، به تحریک یا حتی تسلیح گروههایی در داخل افغانستان بپردازد که خصومت تاریخی یا ایدئولوژیک با ایران دارند. این احتمال از آنجا تقویت میشود که در سالهای اخیر، استراتژیاش را از مقابلهی مستقیم به سمت «مرزهای دور» برده و در حال ایجاد ائتلافهای ضدایرانی در حوزههایی فراتر از خاور میانه سنتی است (سالمی، ۱۴۰۲). در چنین چارچوبی، افغانستان، بهویژه نواحی شرقی و شمالی آن، بهعنوان یکی از گلوگاههای راهبردی میان ایران، آسیای مرکزی، و جنوب آسیا، ممکن است به محلی برای نزاع نیابتی دو طرف بدل گردد؛ نزاعی که بهجای ارتشهای رسمی، توسط بازیگران غیردولتی و شبکههای زیرزمینی هدایت خواهد شد.
دومین بعد این تهدید، ظهور بازیگران غیردولتی جدید از دل بحران مشروعیت، فقر ساختاری، و ضعف امنیتی است. نظریهی هرجومرج امنیتی (security vacuum) بیان میدارد که هرگاه نظم دولتی در منطقهای فروپاشیده یا ضعیف شود، آن فضا بهطور طبیعی توسط نیروهای غیردولتی پر میشود که در نبود کنترل مرکزی، اقدام به اعمال قدرت، وضع قانون، و حتی ایجاد نهادهای شبهدولتی میکنند (بردی، ۱۳۹۳). در افغانستان کنونی، حکومت طالبان نهتنها مشروعیت بینالمللی ندارد، بلکه به لحاظ نهادسازی، اطلاعاتی و اقتصادی نیز در شرایط بسیار ضعیفی قرار دارد.
این شرایط، بهویژه در ولایتهای شمالی و شرقی، زمینهساز خیزش گروههایی خواهد بود که ممکن است در پوشش قومیت، مذهب یا حتی اعتراضات مدنی ظاهر شده ولی به سرعت به بازیگران غیردولتی تبدیل شوند.
افزون بر این، حضور عناصر داعش خراسان در نواحی شمالی و شرقی کشور، هماکنون یکی از خطرناکترین جلوههای تهدید غیردولتی است. این گروه نهتنها با طالبان در تقابل ایدئولوژیک و نظامی قرار دارد، بلکه در سالهای اخیر نشان داده که قادر به بهرهگیری از خلاءهای امنیتی برای گسترش حوزهی نفوذ خود است. در صورتی که جنگ ایران و اسرائیل تشدید شود و مرزهای غربی افغانستان دچار اختلال گردند، فرصت بینظیری برای داعش خراسان فراهم خواهد شد تا در مناطق سنینشین با احساسات ضدایرانی، جذب نیرو کرده و جای پای خود را مستحکمتر کند. این مسأله، افزون بر تهدید داخلی، میتواند تبدیل به عامل درگیری بیشتر میان بازیگران منطقهای شود؛ چرا که ایران بهطور سنتی داعش را تهدیدی مستقیم برای خود میداند و ممکن است در صورت گسترش نفوذ این گروه در خاک افغانستان، اقدام به عملیات پیشگیرانه یا نفوذ اطلاعاتی-نظامی نماید (حیدری، ۱۴۰۱).
از سوی دیگر، شبکههای جنایت سازمانیافته، قاچاق انسان، اسلحه و مواد مخدر نیز در چنین شرایطی قدرت میگیرند. نظریهی اقتصاد جنگی در حوزهی امنیت بینالملل نشان میدهد که هرگاه فضای جنگی طولانیمدت بدون نتیجهی قطعی در منطقهای گسترش یابد، بازیگران غیررسمی اقتصادی، بهویژه گروههای قاچاقچی و شبهنظامیان وابسته به اقتصاد زیرزمینی، وارد عرصه شده و نظم جایگزین اقتصادی-امنیتی ایجاد میکنند (داف، ۱۳۹۸). افغانستان بهدلیل موقعیت جغرافیاییاش در شاهراههای قاچاق مواد مخدر از آسیای میانه به ایران و اروپا، در چنین معادلهای به سرعت به کانون جدیدی از جنگ اقتصادی تبدیل خواهد شد. این روند هم ساختار داخلی را به فساد و وابستگی بیشتر میکشاند و هم زمینه را برای نفوذ بازیگران فراملی که در چارچوب تهدید نیابتی فعالیت میکنند، فراهم میسازد.
نکتهی مهم دیگر، امکان بهرهبرداری طالبان از شرایط جنگ نیابتی برای تقویت جایگاه خود است. در چارچوب نظریهی «فرصت ساختاری» که در تحلیل جنبشهای مقاومت و دولتهای غیردموکراتیک کاربرد دارد، هرگاه ساختار نظم منطقهای دچار بیثباتی یا انشعاب شود، دولتهای غیررسمی مانند طالبان فرصت مییابند تا با مانور میان بازیگران، جایگاه خود را در سطح منطقه ارتقا دهند (تیلی، ۱۳۹۰). در چنین وضعیتی، ممکن است طالبان با یکی از طرفین درگیر، بهویژه ایران یا متحدان آن، وارد تعامل شود تا در ازای همکاری اطلاعاتی، امنیتی یا مذهبی، حمایت مالی یا سیاسی دریافت کند. چنین تعاملی، اگرچه در کوتاهمدت ممکن است برای بقای طالبان مفید باشد، ولی در بلندمدت، افغانستان را وارد چرخهای از وابستگی، بیثباتی و جنگهای نیابتی پنهان خواهد کرد.
نهایتا باید تأکید کرد که تهدیدات نیابتی و بازیگران غیردولتی نهتنها نظم داخلی افغانستان را تهدید میکنند، بلکه کل منطقه را در معرض موج جدیدی از بیثباتی قرار میدهند. هرگاه کشوری مانند افغانستان به پایگاه یا میدان عملیات بازیگران نیابتی بدل شود، فرآیند بازسازی ملی، ثبات سیاسی، و توسعهی اجتماعی آن برای دههها عقب میافتد؛ چنان که در مورد سومالی، یمن، و سودان نیز این اتفاق افتاده است. از این منظر، مدیریت تأثیرات جنگ ایران و اسرائیل بر افغانستان، نیازمند نگاهی منطقهمحور و آیندهنگر است که بتواند ظهور بازیگران غیردولتی را پیشبینی کرده و با تقویت نهادهای بومی، از تکرار چرخهی بیثباتی جلوگیری کند.
مبحث سوم: گسست در نظم منطقهای و انزوای بیشتر افغانستان
در ژئوپلتیک معاصر، مفهوم «نظم منطقهای» بهمثابهی یکی از ستونهای اصلی مدیریت بحرانها، همکاری امنیتی و تقابل یا تعامل قدرتهای منطقهای تعریف میشود. نظریهپردازانی چون باری بوزان در چارچوب «مکتب کپنهاگ» بر این باور اند که نظامهای امنیتی منطقهای از طریق تعامل مجموعهای از دولتها شکل میگیرند که دارای پیوندهای متقابل تهدید و منافع مشترک هستند و در محیط نیمهبسته به رقابت یا همکاری میپردازند (بوزان، ۱۳۹۵). براساس این نگاه، منطقهی خاور میانه و بهطور خاص «نظام امنیتی پیرامون ایران» در دهههای گذشته، یکی از بیثباتترین و پیچیدهترین ساختارهای منطقهای در جهان بوده است. جنگ فرسایشی میان ایران و ، که هر روزه از سطح تقابل اطلاعاتی به عملیات مستقیم در سوریه، عراق، لبنان، و اکنون در مرزهای خلیج فارس میرسد، بیش از هر چیز موجب گسست در نظم منطقهای و ایجاد فروپاشی در الگوهای تعامل بین دولتها شده است. در این میان، افغانستان بهعنوان کشوری در حاشیهی این منازعه، اما در قلب ژئوپلتیک اتصال آسیای مرکزی، جنوب آسیا و غرب آسیا، بیش از پیش بهسوی انزوا و گسست سوق داده میشود.
در شرایط عادی، کشورهایی که در موقعیت ژئوپلتیکی مهمی قرار دارند، از مزیت ترانزیتی، میانجیگری منطقهای و همپیوندی اقتصادی بهرهمند میشوند. اما در چارچوب نظریهی «ژئوپلتیک منفی» که توسط نویسندگانی چون گراهام فولر مطرح شده، هنگامی که منطقهای به میدان رقابتهای خشن، ناهمزمان و گرهخورده به بازیگران متضاد تبدیل شود، کشورهایی که فاقد ثبات داخلی و نهادهای مقاوم هستند، بهجای بهرهمندی از موقعیت ژئواستراتژیک، دچار انزوا و حاشیهنشینی میشوند (فولر، ۱۳۹۱). در شرایط فعلی، با تشدید جنگ فرسایشی میان ایران و اسرائیل ، نظم شکنندهی منطقهای که پس از خروج آمریکا از افغانستان و توافقات ابراهیم در حال بازتعریف بود، بهطور کامل دچار اختلال شده و فضا را برای شکلگیری اتحادهای خصمانه، پیمانهای موقت، و واگراییهای شدید باز گذاشته است. این فضای جدید، افغانستان را نهتنها از امکان پیوستن به ترتیبات امنیتی منطقهای محروم کرده، بلکه آن را بهطور کامل از معادلات رسمی کنار گذاشته است.
یکی از مؤلفههای کلیدی گسست نظم منطقهای، شکاف میان محورهای ژئوپلتیکی منطقه است. ایران، بهعنوان بازیگری با نفوذ فراسرزمینی، درگیر یک جنگ چندلایه با ، آمریکا، و برخی دولتهای عربی شده که هر روز ابعاد جدیدی پیدا میکند. از سوی دیگر، با پیوندهای راهبردی خود با امارات، بحرین و حتی آذربایجان، ساختاری از «پیمانهای امنیتی غیررسمی» را ایجاد کرده که مستقیما بر الگوی نظم منطقهای تأثیر گذاشته است (رضایی، ۱۴۰۲). در چنین فضایی، حکومت افغانستان با ساختار شکننده، که مقبولیت بینالمللی ندارد، عملا از تمام فرآیندهای منطقهگرایی بیرون مانده است. سازمانهایی مانند سازمان همکاری شانگهای، اکو، یا حتی همکاریهای چهارجانبهی ایران-چین-روسیه-هند، هیچ رویکرد مؤثری برای ادغام افغانستان در قالب نظم جدید نشان نمیدهند، و این امر موجب انزوای ساختاری بیشتر این کشور میشود.
در تحلیل وضعیت افغانستان، نظریه «دولت شکننده» که در ادبیات توسعه و روابط بینالملل مطرح است، تأکید دارد که کشورهایی که فاقد نظم نهادی، انسجام سیاسی و مشارکت در ترتیبات منطقهای هستند، نهتنها قدرت مقابله با بحرانهای بیرونی را ندارند، بلکه به سادگی به حوزهی نفوذ دیگران بدل میشوند (رزنائو، ۱۳۹۰). افغانستان کنونی، با وضعیت ناپایدار، اقتصاد فلج، و جامعهی مدنی سرکوبشده، در وضعیتی قرار دارد که حتی اگر بخواهد به روندهای منطقهای بپیوندد، امکان چانهزنی یا ایفای نقش مؤثر را ندارد. این فقدان نقش، به مرور به بیتوجهی کامل دیگر کشورها به افغانستان منجر میشود؛ بهگونهای که در معادلات ایران، پاکستان، ترکیه، یا چین، افغانستان بیشتر یک «خطر بالقوه» تلقی میشود تا یک شریک بالقوه.
همچنین، در شرایط جنگهای فرسایشی، کشورهایی که قادر به تعیین موضع مشخص نیستند، به سرعت در وضع دوگانهی اجباری «با ما یا علیه ما» قرار میگیرند. این پدیده که در ادبیات روابط بینالملل بهعنوان «دوقطبیسازی اجباری» شناخته میشود، فشار زیادی به دولتهای ضعیف برای انتخاب جبهه وارد میکند؛ انتخابی که برای کشورهایی مانند افغانستان با ساختار متکثر قومی، مذهبی و سیاسی، ممکن است به بروز تنشهای داخلی دامن بزند (والتز، ۱۳۹۵). در چنین شرایطی، اگر طالبان بخواهد بهطور رسمی از یکی از طرفهای درگیر ، مثلا ایران یا محور ضدایرانی حمایت کند، ممکن است این انتخاب به شکافهای داخلی بیشتر، بروز شورشهای مسلحانه، و حتی انفجار تعارضات میانقومی بینجامد. در مقابل، بیطرفی کامل نیز به منزلهی خروج از هرگونه شراکت راهبردی در نظم منطقهای و انزوای امنیتی خواهد بود.
مسألهی مهم دیگر، فقدان اتصالپذیری اقتصادی-راهبردی افغانستان در نظم جدید است. در چارچوب نظریهی «همپیوندی پیچیده» که توسط کئوهن و نای مطرح شد، کشورها برای امنیت پایدار، نیازمند پیوندهای چندسطحی اقتصادی، ترانزیتی، و دیپلماتیک هستند (کئوهن و نای، ۱۳۹۰). اما افغانستان نه در کریدورهای جدید چین-ایران، نه در محورهای انرژی آسیای مرکزی، و نه در ترانزیت پاکستان-هند نقش مؤثری ندارد. فرسایشی شدن جنگ ایران و اسرائیل ، این وضعیت را تشدید میکند؛ چرا که تمام کشورهای پیرامونی بهجای ادغام منطقهای، بهسوی ساختن دیوارهای امنیتی، محدودیتهای گمرکی، و مسدودسازی مرزها پیش خواهند رفت. بهطور مثال، ایران برای محافظت از مناطق مرزی خود، ممکن است سطح تعاملات مرزی با افغانستان را کاهش دهد یا از مرزهای شرقی بهعنوان نقاط استقرار نیروهای شبهنظامی استفاده کند، که این مسأله خود به افزایش انزوای اقتصادی افغانستان منجر میشود (قادری، ۱۴۰۱).
در سطح نهادی نیز، گسست نظم منطقهای باعث کاهش تعامل افغانستان با سازوکارهای چندجانبه شده است. نبود نمایندگی مشروع در سازمان همکاریهای اسلامی، انجماد عضویت افغانستان در اکو، و سکوت نهادهای منطقهای نسبت به وضعیت انسانی در افغانستان، شواهدی است از این انزوا. این وضع در بلندمدت، نهتنها باعث نادیده گرفتن بحرانهای داخلی افغانستان در سطح جهانی میشود، بلکه مشروعیتیابی طالبان از راه «تعامل محدود» را به مرحلهی پیچیدهتر وارد میکند؛ روندی که در نهایت، منافع ملی مردم افغانستان را فدای منافع منطقهای کشورهای دیگر خواهد کرد.
در نهایت، فرسایشی شدن جنگ ایران و اسرائیل، موجب افزایش «خودبسندگی امنیتی» کشورها در منطقه شده میتواند؛ به این معنا که هر کشور برای حفاظت از منافع خود، به ابزارهای انفرادی یا پیمانهای انتخابی روی آورده و مفهوم «امنیت جمعی» به حاشیه رانده میشود. در چنین فضایی، کشوری مانند افغانستان که فاقد ظرفیت خودبسندگی است، ناگزیر به انزوا، وابستگی، یا حتی پذیرش نقشهای نیابتی خواهد شد. این چرخهی انزوا، اگر متوقف نشود، نهتنها آیندهی افغانستان را در سطح منطقه بیرنگ میکند، بلکه آن را به بستری برای آزمون استراتژیهای امنیتی دیگران تبدیل خواهد کرد.
مبحث چهارم: تأثیر بر سیاست خارجی افغانستان و فشار بر دیپلماسی چندجانبه
سیاست خارجی یک کشور نهتنها بازتاب منافع ملی و جهتگیری ایدئولوژیک آن است، بلکه همواره تابعی از ساختار و تحولات محیط بینالملل به شمار میرود. براساس نظریهی ساختارگرایی نوواقعگرایانه (نئورئالیسم)، رفتار سیاست خارجی دولتها، بیش از هر چیز، در واکنش به فشارهای ساختاری در نظام بینالملل و منطقهای شکل میگیرد و دولتها ناگزیر اند در واکنش به تغییرات توازن قدرت، جایگاه خود را در نظم امنیتی تعیین کنند (والتز، ۱۳۹۵). در این راستا، تداوم و فرسایشی شدن جنگ میان ایران و اسرائیل بهعنوان دو بازیگر عمده در خاور میانه، فشارهای بیسابقهای بر سیاست خارجی افغانستان وارد کرده است. این فشارها، افغانستان را از یکسو وادار به تعیین موضع در برابر قدرتهای درگیر کرده و از سوی دیگر، ظرفیتهای دیپلماسی چندجانبهی آن را که پیشتر نیز ضعیف و آسیبپذیر بود، بهشدت تحلیل برده است. در گذشته، افغانستان همواره تلاش کرده بود در سیاست خارجی خود نوعی بیطرفی تاکتیکی را حفظ کند. این رویکرد که در برخی متون بهعنوان «دیپلماسی متوازن» از آن یاد میشود، در سالهای پس از ۲۰۰۱ تلاش داشت با اتکا بر کمکهای بینالمللی، پیوستن به نهادهای منطقهای و جهانی، و گسترش روابط اقتصادی و فرهنگی با کشورهای همسایه و فرامنطقهای، نوعی هویت دیپلماتیک چندجانبه و مستقل برای افغانستان ایجاد کند (رشیدی، ۱۴۰۰). اما با رویکارآمدن حکومت طالبان و حذف دولت رسمی مورد شناسایی جهانی، این روند بهطور کامل دچار اختلال شد. اکنون، در سایهی فرسایشی شدن جنگ ایران و اسرائیل که به خلق صفبندیهای جدید، پیمانهای پنهان و سیاستهای امنیتی تهاجمی در منطقه خواهد انجامید، امکان بازسازی سیاست خارجی چندجانبه برای افغانستان بیش از پیش دشوار خواهد بود.
یکی از مهمترین نشانههای این فشار، محدود شدن گزینههای دیپلماتیک طالبان و تضییق فضای مانور سیاسی در برابر همسایگان است. ایران که پیشتر با وجود اختلافات ایدئولوژیک، ارتباطات امنیتی غیررسمی با طالبان برقرار کرده بود، اکنون بهدلیل تمرکز بر مقابله با تهدیدات و متحدان عربیاش، توجه دیپلماتیک خود را از افغانستان برداشته و آن را در اولویتهای درجهدوم خود قرار خواهد داد (سجادی، ۱۴۰۲). از سوی دیگر، برخی از دولتهای عربی منطقه که از افزایش نفوذ ایران در افغانستان نگران بودند، پیشتر تمایلاتی به تعامل محدود با طالبان نشان داده بودند، اما اکنون در سایهی تقابل گستردهتر با ایران، از نزدیکی به طالبان، که گمان میرود در برخی حوزهها با تهران هماهنگ باشد، خودداری میکنند. در نتیجه، طالبان نهتنها از شناسایی بینالمللی محروم مانده، بلکه در سطح منطقهای نیز به شکل غیررسمی تحریم خواهند شد.
در این شرایط، سیاست خارجی افغانستان از حالت «فعالیت دیپلماتیک چندجانبه» به وضعیتی «منفعل و واکنشی» تغییر خواهد یافت. دیپلماسیای که روزگاری در قالب شرکت در اجلاسهای اکو، سازمان همکاریهای اسلامی، و نشستهای چهارجانبهی چین-ایران-روسیه-پاکستان شکل میگرفت، اکنون یا به کلی متوقف شده یا در سطوح غیررسمی و نمایشی باقی میماند. این وضعیت را میتوان با ارجاع به نظریهی «محرومیت از دیپلماسی» که در مطالعات دولتهای شبهبهانزوا مطرح است، توضیح داد. طبق این نظریه، دولتهایی که فاقد مشروعیت یا ظرفیت نهادسازی هستند، در شرایط بروز بحرانهای امنیتی، بهجای ارتقای نقش خود در صحنهی بینالمللی، بیشتر دچار طرد ساختاری میشوند.
نمونهی روشن آن، غیبت مداوم افغانستان در اغلب نشستهای منطقهای در طول چهار سال گذشته است، که نشان میدهد جامعهی بینالمللی و منطقهای، سیاست خارجی این کشور را نه جدی میگیرد و نه به آن میدان عمل میدهد.
همچنین، جنگ ایران و اسرائیل که بهطور مداوم در حال بازتولید بحرانهای امنیتی جدید در خاور میانه است، با ایجاد ناامنی در مرزها، قطع خطوط ارتباطی، و افزایش مداخلات نیابتی، فضا را برای هرگونه دیپلماسی منطقهای کاهش داده است. دیپلماسی، بر پایهی نظریهی لیبرالیسم نهادی، نیازمند وجود نهادهای باثبات، امکان گفتوگوی سازنده، و ثبات نسبی در روابط قدرت است (کئوهن و نای، ۱۳۹۰). در شرایطی که ایران درگیر چندین جبههی امنیتی در یمن، سوریه، لبنان و عراق است، و نیز تمرکز خود را بر روی مهار تهدیدات غیرمنتظرهی محور مقاومت گذاشته، طبیعی است که برای هیچیک از این دو کشور، «افغانستان» حتی در حاشیهی دیپلماسی منطقهای نیز جایی نداشته باشد. این غیبت محصول ساختار کلی منطقهای است که فرصت دیپلماسی سازنده را از همهی بازیگران ضعیفتر سلب کرده است.
در کنار آن، افغانستان بهدلیل نبود مشروعیت بینالمللی، امکان مشارکت در نهادهای میانجی بین ایران و اسرائیل، یا حتی نهادهای تسهیلگر امنیت منطقهای را ندارد. در سالهای گذشته، تلاشهایی برای ایجاد میزهای گفتوگوی امنیتی منطقهای با محوریت قطر، عمان، یا حتی چین صورت گرفته بود، اما در هیچیک از این فرآیندها، افغانستان حتی بهعنوان ناظر نیز دعوت نشد. این امر نهتنها نشاندهندهی کاهش وزن ژئوپلتیکی این کشور است، بلکه حاکی از آن است که در دنیای دیپلماسی، صرفا داشتن موقعیت جغرافیایی مهم کافی نیست، بلکه نیاز به ساختار مشروع، گفتوگوی سازنده و سیاست خارجی فعال نیز هست.
از دیدگاه نظریهی سازهانگاری، هویت بینالمللی یک کشور محصول تعاملات گفتمانی، هنجاری و رفتاری آن با سایر بازیگران است (وِندت، ۱۳۹۴). با افول گفتوگوی دیپلماتیک افغانستان در سطح منطقهای، هویت بینالمللی این کشور نیز بهسوی نوعی «فراموشی دیپلماتیک» سوق پیدا کرده است. در تحلیل اخبار، بیانیهها و نشستهای رسمی منطقهای، افغانستان کمتر بهعنوان یک کشور دارای جایگاه مورد اشاره قرار میگیرد و بیشتر در قالب یک «چالش انسانی» یا «تهدید مرزی» به آن نگاه میشود. این وضعیت، ضربهی سنگینی به دیپلماسی افغانستان وارد کرده و امکان احیای جایگاه منطقهای آن را در آینده نیز تضعیف خواهد کرد.
افزون بر این، جنگ فرسایشی ایران و اسرائیل ، یک فشار مضاعف دیگر نیز بر سیاست خارجی افغانستان وارد خواهد کرد و آن هم افزایش فعالیتهای امنیتی بازیگران خارجی در خاک افغانستان است. در غیاب یک دولت پاسخگو و دیپلماسی مستقل، برخی از گروههای وابسته به ایران، پاکستان یا حتی گروههای فراملیتی جهادی، از افغانستان بهعنوان بستری برای پیامرسانی، عملیات پنهانی، و تمرکز ایدئولوژیک استفاده میکنند. این وضعیت، هرگونه ادعای بیطرفی یا استقلال سیاست خارجی طالبان را با چالش مواجه ساخته و اعتماد همسایگان را نسبت به دیپلماسی افغانستان کاهش خواهد داد (نوری، ۱۴۰۲).
در نهایت، فرسایشی شدن جنگ ایران و اسرائیل ، موجب از بین رفتن فضای «دیپلماسی میانجیگرانه» میشود؛ فضایی که در سالهای گذشته، برخی کشورها مانند افغانستان تلاش داشتند در آن نقش واسطهگر داشته باشند. در حالی که در گذشته، کابل گاه میانجی تنشهای ایران و عربستان یا پاکستان و هند محسوب میشد، اکنون بهدلیل سقوط دستگاه دیپلماسی رسمی و تقابل خشنتر منطقهای، این فرصتها بهکلی از بین رفتهاند. این گسست، برای کشوری مانند افغانستان که شدیدا به تعامل منطقهای برای بقا نیاز دارد، یک تهدید حیاتی است و موجب میشود که در صورت تشدید منازعات، هیچ ابزار چانهزنی یا تکیهگاهی در دیپلماسی نداشته باشد.
مبحث پنجم: بروز بحرانهای انسانی، مهاجرتی و تأثیر بر ثبات اجتماعی
فرسایشی شدن جنگ ایران و اسرائیل ، با وجود آنکه به ظاهر نزاعی دور از مرزهای افغانستان به حساب میآید، در عمل تأثیرات ژرف و چندوجهی بر شرایط انسانی، جمعیتی، و اجتماعی این کشور برجای میگذارد. از منظر نظریهی «امنیت انسانی» که تمرکز خود را نه بر امنیت دولتها بلکه بر امنیت فرد و جامعه میگذارد، هر نوع درگیری منطقهای میتواند موجی از تهدیدهای ثانویه را به زندگی مردمان کشورهای پیرامونی وارد کند؛ تهدیدهایی که ممکن است در قالب بحرانهای مهاجرتی، فقر، ناامنی غذایی، و بیثباتی اجتماعی ظهور یابند (حسنزاده، ۱۳۹۹). در پرتو این دیدگاه، میتوان نشان داد که تداوم تقابل مسلحانه میان ایران و اسرائیل، نه فقط یک بحران نظامی در خاور میانه، بلکه آغازگر زنجیرهای از تبعات انسانی است که افغانستان، بهویژه در وضعیت کنونیاش، آمادگی مقابله با آن را ندارد.
نخستین و فوریترین پیآمد این منازعهی فرسایشی، ایجاد موج جدیدی از آوارگی و مهاجرت در منطقه است که افغانستان را بهعنوان یک مسیر ترانزیتی و مقصد اضطراری درگیر میکند. با افزایش حملات موشکی، بمبارانهای پهپادی، و درگیریهای نیابتی میان ایران و اسرائیل، بسیاری از مهاجران کشورهای ثالث که در ایران اقامت داشتهاند، اعم از افغانستانی، عراقی، سوری یا حتی مهاجران پاکستانی، بهدنبال راهی برای خروج از این کشور هستند. در این میان، افغانستان بهدلیل اشتراک زبانی، قومی و جغرافیایی با ایران، نخستین مسیری است که بخش بزرگی از این مهاجران به آن پناه میبرند، ولو موقت (یوسفی، ۱۴۰۲). ورود فزایندهی مهاجران به مناطق غربی افغانستان، بهویژه هرات، نیمروز و فراه، نهتنها باعث فشار بر منابع محدود محلی شده، بلکه نوعی بیثباتی اجتماعی را در این ولایتها دامن خواهد زد؛ زیرا دولت طالبان فاقد ظرفیت نهادی برای مدیریت این موج مهاجرتی است و نهادهای بینالمللی نیز بهدلیل قطع همکاری با طالبان، حضور پررنگی در این مناطق ندارند.
همچنین باید در نظر داشت که افزایش فشار بر جوامع مهاجر افغانستان در ایران، که ناشی از فضای امنیتی ضدجنگ، محدودیتهای اقتصادی، و سیاستهای اضطراری جمهوری اسلامی است، موجب بازگشت اجباری یا نیمهداوطلبانهی هزاران نفر از مهاجران افغانستان به کشورشان شده است. این بازگشتها، نه در قالب برنامههای سازمانیافتهی اسکان مجدد بلکه به شکل موجگونه، بیبرنامه، و در شرایطی ناامن انجام میشود. براساس گزارشهای داخلی، در سال گذشته بیش از یک میلیون مهاجر افغانستانی بهصورت غیرقانونی یا با فشارهای اقتصادی-اجتماعی از ایران اخراج یا ترغیب به بازگشت شدهاند (افشار، ۱۴۰۲). در حالی که بازگشت مهاجران، در شرایط عادی میتواند فرصت بازسازی جامعهی انسانی باشد، در این وضعیت به علت نبود اشتغال، زیرساخت و خدمات عمومی، خود به بحرانی امنیتی و اجتماعی تبدیل شده است.
در سطح گستردهتر، این موج انسانی نه فقط بر بافت جمعیتی افغانستان، بلکه بر توازنهای قومی، قبیلهای و مذهبی نیز اثرگذار بوده است. بخشی از مهاجران بازگشته از ایران، بهویژه شیعیان و هزارهها، با فقر، تبعیض و تهدید مواجه شدهاند. بسیاری از آنان در ولایتهایی اسکان داده شدهاند که سابقهی تنشهای فرقهای دارد. تئوری «تنش جمعیتی» در جامعهشناسی سیاسی بیان میدارد که ورود ناگهانی یک جمعیت جدید به فضای اجتماعی-فرهنگی تثبیتشده، میتواند تعارضهای هویتی و رقابت بر سر منابع را تشدید کند (توسلی، ۱۳۹۸). نمونهی بارز این وضعیت در مناطقی مانند غور، دایکندی، و حتی در برخی بخشهای کابل مشاهده میشود، جایی که بازگشتکنندگان با بیکاری، بیسرپناهی، و عدم پذیرش از سوی جامعهی میزبان مواجهاند. این وضعیت نه فقط موجب گسترش فقر شهری و اسکانهای غیررسمی شده، بلکه به بروز برخی درگیریهای کوچک قومی و فرقهای نیز دامن زده است.
در کنار آن، افزایش ناامنی غذایی یکی دیگر از تبعات جنگ ایران و اسرائیل برای افغانستان است. این درگیری باعث اختلال در زنجیرههای تأمین کالاهای اساسی، بهویژه از مسیر ایران میشود. افغانستان در سالهای اخیر بخش عمدهای از آرد، برنج، نفت، گاز و سایر کالاهای مصرفی خود را از طریق مرزهای ایران تأمین میکرد. اما در پی حملات به تأسیسات انرژی، بنادر و زیرساختهای غربی ایران، این مسیرها با وقفه یا افزایش شدید هزینه مواجه میشوند (بهرامی، ۱۴۰۲). همزمان، قاچاق کالا و افزایش قیمتها در مناطق مرزی موجب کاهش قدرت خرید خانوارهای فقیر شده و دامنهی فقر غذایی را به مناطق روستایی و شهری گسترش میدهد. نظریهی «امنیت معیشتی» در ادبیات توسعه نشان میدهد که بیثباتی در دسترسی به غذای کافی، منجر به ناامنی روانی، کاهش مشارکت اجتماعی و افزایش جرم میشود (نوریان، ۱۴۰۱).
افزون بر آن، تداوم فضای جنگی در منطقه و احتمال تعمیم آن به مرزهای شرقی ایران، موجب افزایش احساس ناامنی در میان اقشار مختلف مردم افغانستان شده است. در روانشناسی اجتماعی، «اضطراب امنیتی» ناشی از تهدیدهای غیرقابل پیشبینی، میتواند سطح اعتماد عمومی را کاهش داده، مهاجرت درونی را افزایش دهد، و موجب افزایش وابستگی افراد به گروههای افراطی یا هویتهای جایگزین شود (کریمی، ۱۴۰۰). در مناطقی مانند بادغیس و هرات، گزارشهایی از افزایش تمایل جوانان به پیوستن به گروههای مسلح و یا مهاجرتهای غیرقانونی به اروپا وجود دارد. این پدیده، نهتنها تهدیدی برای ثبات اجتماعی است، بلکه موجب تحلیل رفتن سرمایهی انسانی کشور نیز میشود.
همچنین بحران انسانی ناشی از جنگ منطقهای، بستر را برای گسترش شبکههای مافیایی، قاچاق انسان، مواد مخدر و اسلحه در مرزهای غربی افغانستان هموار میسازد. در غیاب کنترل مؤثر از سوی دولت مرکزی، گروههای شبهنظامی، قاچاقچیان و حتی برخی عناصر وابسته به نهادهای فراملیتی، از فضای آشفتهی مرزی برای مقاصد خود بهره میبرند. نظریهی «اقتصاد خشونت» به ما میگوید که در غیاب نظم قانونی، گروههای مسلح بهجای دولت نقش واسطهی اقتصادی و امنیتی را ایفا میکنند و از این طریق، جامعه را در یک چرخهی خشونت بازتولید میکنند (فرهادی، ۱۳۹۹). چنین الگویی در مرزهای مشترک افغانستان با ایران اکنون در حال تثبیت است و اگر روند فرسایشی جنگ ادامه یابد، مناطق مرزی به تدریج به کانونهای بیثباتی منطقهای تبدیل خواهند شد.
در نهایت، آنچه این بحران انسانی را پیچیدهتر میسازد، فقدان پاسخگویی و ظرفیت نهادی در درون افغانستان است. دولت طالبان نه ابزارهای لازم برای مواجهه با بحران انسانی دارد، نه از حمایت بینالمللی برخوردار است، و نه اعتماد داخلی لازم برای مدیریت بحرانهای اجتماعی را دارا است. این خلاء، منجر به شکلگیری نوعی «بحران خاموش» میشود؛ بحرانی که نه در صدر اخبار جهانی میآید، نه آمار شفافی دارد، و نه صدایی برای بازتاب یافتن. اما در درون، جامعه را از هم میپاشاند، بیاعتمادی را میافزاید و مسیر آینده را تیره میسازد.
نتیجهگیری:
تحلیل فرآیند فرسایشی شدن جنگ ایران و اسرائیل از منظر پیآمدهای امنیتی و سیاسی برای افغانستان، ما را به حقیقتی تلخ اما گریزناپذیر میرساند: افغانستان، اگرچه از نظر جغرافیایی خارج از خط مستقیم درگیری قرار دارد، اما از نظر ساختاری، تاریخی، اجتماعی و ژئوپلتیکی، در قلب تأثیرات مستقیم و غیرمستقیم این منازعه قرار گرفته است. ماهیت فرسایشی جنگ مذکور، بهجای آنکه صرفا یک نزاع تاکتیکی یا موقتی در خاور میانه باشد، به تدریج به عاملی برای اختلال در نظم منطقهای، تجدید صفبندیهای قدرت، و بروز تهدیدهای انسانی و امنیتی فراملی تبدیل میشود. افغانستان، با حکومتی ناتوان در سطح بینالملل، ساختاری فروپاشیده، و جامعهای شکننده، بیش از هر زمان دیگری مستعد جذب موجهایی از ناپایداری، مهاجرت، فقر، و ترور خواهد شد؛ موجهایی که منشأ مستقیم یا غیرمستقیم آنها، جنگی است که هرچند در غرب شعلهور است، اما دود آن در شرق نیز به چشم میآید.
نخست، از منظر نظریههای نظم منطقهای و امنیت دستهجمعی، فرسایشی شدن جنگ ایران و اسرائیل باعث گسست در نظم نیمبند و شکنندهی منطقهای شده و الگوهای امنیتی در خاور میانه و آسیای مرکزی را بیثبات و متزلزل میکند. فروپاشی این نظم، افغانستان را در موقعیتی انزواطلبانهتر از پیش قرار میدهد، زیرا این کشور نه در معادلات قدرت جایگاه دارد، نه در نهادهای منطقهای مشارکت مؤثر دارد، و نه توان چانهزنی مستقل در برابر بحرانها را دارا است. انزوای منطقهای نه فقط قدرت مانور دیپلماتیک افغانستان را کاهش داده، بلکه بازیگران رادیکال و غیردولتی را تشویق میکند تا در خلاء ژئوپلتیکی ایجادشده، نفوذ خود را گسترش دهند.
دوم، براساس الگوی نظری «نیابتیسازی جنگ»، فرسایشی شدن این منازعه باعث تقویت ساختارهای نیابتی و بازیگران غیردولتی در اطراف مرزهای ایران و افغانستان خواهد شد. با تضعیف دولت مرکزی ایران و افزایش تمرکز بر جبههی ، گروههایی همچون لشکر فاطمیون، حزبالله، و گروههای فراملی شیعی و سنی ممکن است نقش پررنگتری در نظم جدید منطقهای ایفا کنند. این پدیده، بهویژه در فضایی چون افغانستان که فاقد نظارت مؤثر بر مرزها و منابع است، میتواند به تقویت دوگانگیهای هویتی، فرقهای و ایدئولوژیک بینجامد؛ امری که زمینه را برای افراطگرایی، ترور، و بیثباتی داخلی بیشتر فراهم میکند.
سوم، بحران انسانی ناشی از جنگ، شامل موجهای مهاجرتی، اخراج پناهندگان، کاهش امنیت غذایی و اختلال در زیرساختهای تجارت و انرژی، بیشترین تأثیر خود را بر اقشار ضعیف، روستایی و حاشیهنشین افغانستان میگذارد. نظریهی «امنیت انسانی» به وضوح هشدار میدهد که چنین بحرانهایی، حتی در نبود جنگ مستقیم، میتوانند امنیت روانی، جسمی، اجتماعی و اقتصادی شهروندان را به مخاطره اندازند. افغانستان، که هماکنون نیز درگیر یکی از بدترین بحرانهای انسانی جهان است، با استمرار جنگ ایران و اسرائیل ، به ورطهای از فلاکت بیشتر سقوط خواهد کرد، مگر آنکه جامعهی جهانی، نهادهای بشردوستانه و حتی ساختارهای منطقهای، در برابر چنین زنجیرهای از تهدیدها، مسئولانه وارد عمل شوند.
چهارم، از منظر سیاست خارجی، فضای فرسایشی در خاور میانه باعث تقلیل وزن ژئوپلتیکی افغانستان در محاسبات قدرتهای جهانی و منطقهای میشود. دولت طالبان، که مشروعیت بینالمللی ندارد، در این وضعیت، بیشتر به ابزاری منفعل و منفصل از روندهای دیپلماتیک بدل میشود. در چنین شرایطی، دیگر فرصتهای محدود افغانستان برای پیوستن به سازوکارهای چندجانبه، مذاکره با همسایگان، یا حتی بهرهبرداری از ابتکاراتی چون پروژههای انرژی، ترانزیت و تجارت از میان رفته یا بهشدت تضعیف میشوند. چنین خلائی نهتنها توسعهی اقتصادی را عقب میاندازد، بلکه گسستی خطرناک بین دولت و ملت بهوجود میآورد؛ زیرا سیاست خارجی ناتوان، منجر به بازتولید فقر و انزوای داخلی خواهد شد.
در نهایت، این مقاله نشان داد که فرسایشی شدن جنگ ایران و اسرائیل نه فقط یک واقعیت نظامی، بلکه پدیدهای پیچیده و چندلایه با تبعات امنیتی، سیاسی، اجتماعی و انسانی برای افغانستان است. تحلیل این تبعات با رویکردهای نظری مانند امنیت منطقهای، امنیت انسانی، نیابتیسازی، و گسست در نظم بینالملل، به ما کمک کرد تا ابعاد پنهان و چندوجهی بحران را بهتر درک کنیم. افغانستان، در این چشمانداز، بهمثابهی یک قربانی خاموش اما عمیق این منازعه فراموششده ظاهر میشود؛ کشوری که از سیاست بیطرفی بیبهره است، از دیپلماسی بازمانده، از امنیت جمعی محروم شده، و در معرض تهدیدهای چندجانبه قرار گرفته است.
بدون یک تغییر بنیادین در رویکرد دولت طالبان به نظم بینالملل، و بدون احیای ساختارهای مشارکتی منطقهای، افغانستان نمیتواند خود را از دام این تأثیرات رها سازد. جامعهی جهانی نیز، اگرچه تمرکز خود را بر بحران ایران و اسرائیل نهاده است، باید درک کند که ثبات در خاور میانه و آسیای مرکزی، بدون نجات افغانستان از گرداب فروپاشی، غیرممکن خواهد بود. اکنون زمان آن است که افغانستان را نه فقط بهعنوان «مسألهای امنیتی»، بلکه بهمثابهی حلقهای آسیبپذیر اما حیاتی در نظم منطقهای جدید درک کنیم.
لینک:
https://www.etilaatroz.com/233380/afghanistan-in-the-crosshairs-of-the-storm/
نظر شما